«جوليا» هم دوستي خيالي دارد كه فرق بزرگي با دوستهاي خيالي ديگر دارد؛ او كاملاً واقعي است. يعني «يولا» و دارودستهاش، كه دوستان مدرسهاي جوليا هستند فكر ميكنند دوست او خيالي است و جوليا هم نميتواند واقعيبودن او را ثابت كند، چون درست مانند دوستهاي خيالي، شبها سروكلهاش پيدا ميشود.
دوست جوليا يك «باباي شب» است؛ يعني پرستار شب. شبهايي كه بچه در خانه تنهاست، باباي شب به خانهشان ميآيد و تا صبح پيش او ميماند. مادر جوليا كه بايد شبها در بيمارستان شيفت بماند، ناچار شده يك باباي شب براي جوليا استخدام كند.
هيچ دلم نميخواست شبها آقابالاسري داشته باشم. گفتم: من به اندازهي كافي بزرگ شدهام! خودم به مدرسه ميروم. ميتوانم از خودم مراقبت كنم. از تنها ماندن نميترسم.
براي همين، وقتي كه مامان رفت، مقدمات استقبال از او را آماده كردم. كاغذي آوردم و با خط درشتي روي آن نوشتم:
اتاق خصوصي! مزاحم نشويد! ورود ممنوع!
و بعد خوابيدم.
* * *
نزديكهاي نيمهشب بود كه بيدار شدم. بعد صداي بالبالزدن پرندهاي را شنيدم. يعني داشت چه كار ميكرد؟ ديگر مجبور بودم بلند شوم و ببينم در آن اتاق چه خبر است.
«اسموگلر» توي اتاق چرخ ميزد و سر و صدا ميكرد. او يك جغد و دوست باباي شب بود و با او زندگي ميكرد. همهي اتاق پر از كتاب بود و او در انبوه آنها غرق شده بود. داشت يك كتاب در مورد سنگها مينوشت.
ما مدتي با هم حرف زديم و دست آخر از من پرسيد اسمم چيست؟
گفتم: «نميگويم.»
- خب پس ميخواهي چي صدايت كنم؟
- هرچي دلت ميخواهد.
- ميخواهي يك اسم برايت بسازم؟
و بعد اسمم جوليا شد.
* * *
من اين چيزها را درست زماني كه پيش ميآيند مينويسم. دومين شبيست كه او به خانهي ما ميآيد و من منتظرش هستم.
از اينكه گفته بودم مزاحمم نشود حسابي پشيمان شدهام. به نظرم آدم خوبي است. با آدمبزرگهاي ديگر فرق دارد. براي همين وقتي آمد، وانمود كردم با صدايش از خواب بيدار شدهام و به اتاقش رفتم. بيرون باران ميباريد.
اگر در باران روي سنگهاي خيس راه برويد، مثل كاري كه ما كرديم، ميبينيد كه باباي شب من راست ميگويد. سنگها اصلاً خاكستريرنگ نيستند! اگر دقت كنيد ميبينيد رنگهاي زيادي دارند.
آن شب در مورد سنگها حرف زديم و بعد هركدام قصهي خودمان را تعريف كرديم. قصهي او در مورد يك سنگ بود؛ يك سنگ باارزش كه يادگار پدرش بود.
* * *
از نظر من باباي شب آدم جالبي است. يكي بهخاطر اينكه باباي شب شده است، يكي بهخاطر اينكه در مورد سنگها كتاب مينويسد و يكي هم اينكه دوستان عجيب دارد.
اسموگلر دوست جغدي اوست و ملكهي شب دوست گُلي او. ملكهي شب براي هركسي گل نميدهد و عجيبترين خصوصيت آن، شكفتن در شب است. هردوتاي آنها را يك دوست عجيب و غريب به او هديه داده كه رفته و ديگر سروكلهاش پيدا نشده.
شبي كه از وجود اين گل باخبر شدم گفتم: «چرا اين گلدان را به خانهي ما نياوردي؟»
باباي شب گفت: «نميدانستم تحمل اين سفر را دارد يا نه.»
در نهايت دوتايي به سمت خانهي باباي شب راه افتاديم تا ملكهي شب را به خانهي خودمان بياوريم. شايد امشب، شب گلدادنش بود.
خواب ديدم اسموگلر پر سر و صدا و هيجانزده وارد اتاق شد و گفت: «غنچه دارد ميشكفد!» بعد گفت: «من را بو كن.» او را بو كردم. بوي وانيل ميداد.
وقتي پريد و رفت، از خواب بيدار شدم. تمام اتاق پر از بوي وانيل بود. ناگهان ياد ملكهي شب افتادم. از رختخواب بيرون پريدم و خودم را به گلدان رساندم. باباي شب هم از بوي وانيل بيدار شده بود. ما كنار ملكهي شب ايستاديم و مدتها به آن نگاه كرديم. گلبرگهايش شروع به بازشدن كرده بودند.
باباي شب گفت: «عطر وانيل خيلي زياد است. شايد بهتر باشد پنجرهها را باز كنيم.»
وقتي پنجره را باز كرديم صداي بالزدني را بالاي سرمان شنيديم. بعد من جيغ كشيدم:«اسموگلر از پنجره پريد بيرون، بگيرش!»
شب پرغصهاي بود. پنجره را باز گذاشتيم ولي اسموگلر برنگشت. هوا كه روشن شد به جستوجوي او رفتيم. البته اول سري به بيمارستان زديم كه مادر را در جريان ماجرا بگذارم و او اجازه داد كه امروز استثنائاً به مدرسه نروم تا همراه باباي شب اسموگلر را پيدا كنيم.
ما بهطور اتفاقي يولا و دار و دستهاش را ديديم. باباي شب خودم را به آنها معرفي كردم و آنها حسابي جا خوردند. واي كه چه كيفي داشت! حالا ميديدند كه او كاملاً واقعي است و من او را از خودم درنياوردهام.
تمام روز را به جستوجوي اسموگلر گذرانديم، اما فايدهاي نداشت. يولا بچههاي مدرسه را از ماجرا باخبر كرده بود. هوا تاريك شده بود كه صداي يكي از پسرهاي مدرسه را شنيديم: «باور كن من يك جغد آنجا ديدم.»
وقتي نزديك درخت رسيديم يولا را ديدم كه زير درخت ايستاده است و چشم از اسموگلر برنميدارد تا اگر پرواز كرد به ما بگويد از كدام طرف رفته است.
اسموگلر را پيدا كرديم و با او به خانه برگشتيم، اما فرداي آن شب به اين نتيجه رسيديم كه او ميخواهد آزاد باشد؛ براي همين آزادش كرديم.
بعد با باباي شب به خانه آمديم. به او گفتم: «بايد داستانمان را بنويسيم كه همه بدانند تو واقعي هستي. بايد از همهچيز بنويسيم، از همان اول...»
پرسيد: «يعني آن اعلان اتاق خصوصي... مزاحم نشويد... ورود ممنوع؟»
گفتم: «بله. كاملاً لازم است.»
- باباي شب
نويسنده: ماريا گريپه
مترجم: پوران صلحكل
ناشر: كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان
قيمت: 5500 تومان
نظر شما