یعنی آفتابی نمیشوید که خورشید، سایهتان را آنگونه که دوست میدارید در کوچه و خیابان نقاشی کند. خانم آرام و آهسته فقط با خودش راه میرود و اگرچه اینجا و آنجا هست، اما در واقع نیست. او در فکر و خیالات خودش است؛ این را چشمهایش میگوید که محو دورهای ناپیداست. این را صدایش میگوید که اغلب بیصداست. خانم آرام 34ساله صبحها از خانه پدری به مدرسه میرود تا پچهها بدانند بالاترین علم، ریاضی است. من ندیدم در این رفتوآمد از سر شوق متبسم باشد، اصلا بلند بخندد. اغلب با تنهایی خودش میآید و با او هم میرود حتی اگر بین جمع بستگان و آشنایان باشد در شبی که نامش مهمانی است. آیا ما سزاوار پر کردن تنهایی او نیستیم؛ چون در دورهمیها اغلب سخن از بیکاری، گرانی و باد، ابر و باران گمشده در میان است.
نکند خانم آرام بر این باور است ما الکی خوشیم و برای فرار از روزگار کژ و مژ خود را مشغول میکنیم تا شب و روز، متوجه خلق آشفته و مکدر ما نشود؟ اما اگر این را میداند پس باید بداند وقتی در جایی هست و ملاحظه میشود، بودنش را باید ارجمند و معزز بدارد. حیف است رخسار درهم کشد و دل نازکتر از پوست پیازش را چروک کند؛ یعنی بهتر است خودش را بسپارد به همین نم باران به همین پاره ابر به همین کم و بیش هوایی که بوی زندگی میدهد تا بچهها از حضور مبارک ایشان از ترس و ترشرویی مفاهیم ریاضی حالشان، مثل وصف بهار در انشاهای مدرسه شادمان باشد. چنان که شاعر میگوید:
خبرت نمیکند
ناگهان میآید
گلویت را میفشارد
وادارت میکند اعتراف کنی
عشق
هیچوقت در نمیزند
در سالهای دور و دراز رفته هم، مثل حالا کسانی بودند که خلوت خاص خود را داشتند و عموما این مردمان که زیاد هم نبودند اهل فکر و اندیشه و تأمل بودند؛ دانایانی که روزگار نیازمند تفکر و دانشپژوهی آنان بود. به جز این انگشتشماران البته بودند عزلتگزینانی که خلوتشان از جنس دیگر بود که آن هزار سال پیش عدهای آنان را خل و چل یا دیوانه میپنداشتند از بس که زمانه بیسواد یا مثل حالا کمسواد بود یعنی کسی نمیدانست احساس تنهایی حتما دلیل دارد و نیز کسی نمیدانست تنهایی میتواند عامل بسیاری از بیماریهای مزمن مثل افسردگی، نسیان عقل و حتی حمله قلبی و پارکینسون شود. دایی جلال در اینگونه مواقع میگفت تو اول باید به روی دنیا بخندی تا بعدا او هم به روی شما بخندد. حق با دایی بود و به همین دلیل رابطه مردمان آن سالهای بسی دور با کوهها، درهها، سبزیها و باغها بسیار مهربانتر از اکنون بود و همین بود که حال هر دو آنان بهتر از طبیعت و مردمان اکنون بود؛ یعنی هر دو به هم حال میدادند پس آسمان آبیتر از وسط دریای خزر بود و دشتها بیکران بودند تا آهوان بدوند تا اسبان یورتمه بروند تا فرهاد با یک بغل گل وحشی دقالباب کند خانه شیرین را و تا موسیقی سرریز شود در خانه تا قناری خندان شود تا آواز آقای بنان شود در گوش جان و تا ما باور کنیم تنهایی قاصدکی بود که خود را به شمعدانی پای حوض سپرد.
خواستی آفتابی نشوی
طلوع کرد آفتاب
از نگاهت
حالا و اکنون تنهایان، بیشماراناند و به فراوانی دیده میشوند؛ چون خانمها و آقایان تنهایی هستند که خودشان بیخبرند که تنها هستند. متخصصان میگویند تنهایی حتی موجب ضعف سیستم ایمنی بدن میشود. همینطور است چنان که من احساس میکنم گاه نرمه بادی گیج هم مرا آزرده میکند.
روانپزشکی میگوید، وقتی تنهایی، مزمن شود تنهایان خود تخریبگر میشوند و پرهیز از فعالیت سالم از آن جمله است.
آقای روزنامهنگار خبر میدهد به همین دلیل دولت انگلیس قرار است وزارتخانه تنهایی راهاندازی کند و آشنایان اهل دورهمی توصیه میکنند باید از تنهایی رست و به موهبت جوانی و به موهبت تندرستی عمیقا و شدیدا احترام گذاشت پس لطفا دست تنهایی در دست دوستان بگذاریم و شک نکنیم عمیقا حالامان بهتر از تنهایی میشود.
مثل حالا و همین لحظه که دو گنجشک جیک جیک میکنند پشت پنجره تا صاحبخانه یادش بیاید از زندگی باید لذت برد تا وقتی که زنده هستیم حتی به اندازه آمد و رفت رایحه یاس، حتی به اندازه دستی که برای همسایه تکان میدهیم تا به او بگوییم خورشید منتظر شماست. لطفا سایهتان را از زندگی دریغ نکنید.
جادهها را کوتاه میکنم
ماه را در چشمهایم میگذارم
تا تو را
نزدیکتر ببینم
*همه شعرها از مهدی شادخواست
نظر شما