خصوصا که بدانندرهگذر دایمیاین راهروهایی و قلمت شاید گوشهای ازفریادهایشان را به گوش شنوایی برساند یا به قول خودشان عبرتی شوند برای دیگران.
مهرنوش 23 ساله به پهنای صورتش اشک میریخت گریه امانش را بریده بود و در میان هق هق سوزناکش تنها یک کلمه شنیده میشد: نمیخوام.پدر و وکیلش همراه او بودند...با پدرش هم صحبت شدم:
دخترم پرستاره، چند ماهه عقد کردن. از داماد شانس نیاوردم نمیدونم چی تو خونش بالاست یا پایینه که هر مدت یک بار غیرعادی میشه؛ مهرنوش که گویی داغش تازه شده بود جلو آمد و حرفهای پدررا تکمیل کرد:
معلومه که اون مشکلی نداره...میزنه...بعد میگه ببخشید؛ دوست داشتن اون با کتک زدن از بین نمیره اما من وقتی از کسی کتک بخورم دیگه نمیتونم دوستش داشته باشم. برای اون عادیه احساس پیروزی هم میکنه، خودش رو با کتک زدن خالی میکنه بعد معذرت میخواد؛ طلا میخره؛میگه باهواپیمامیبرمت مسافرت......
شوهر پسرعمویش رابهعنوان داورهمراه آورده بود. همگی جلوی قاضی حاضرشدند وصحنهای که ظاهرا برای قاضی تکراری بود دوباره اجراشد؛ زن: من طلاق میخوام...نمیخوام باهاش زندگی کنم.
مرد: دوستش دارم ؛طلاقش نمیدم.. میخوام باهاش زندگی کنم،اگرهم خطائی کردم معذرت میخوام ،تعهدهم میدم که دیگه تکرارنشه.
زن: آقای قاضی اون دفعه تعهدداد نزنه... هنوزبه خونه نرسیده بودیم زدتوگوشم ... . ماهنوزعروسی نکردیم اینه وای به روزیکه خرش ازپل بگذره.
قاضی روبه داورمرد: شماچی میگین؟
پسرعموی مرد: والا ،من میگم حیفه....بهتره باهم آشتی کنن.
وکیل زن:آقای قاضی ! موکل من همه چیزرومیبخشه،فقط طلاق میخواد.
قاضی: بریدبیرون حرفتون رو با داورهاتون هماهنگ کنید.
همه بیرون آمدند. مردبه گونهای رفتارمیکردکه گویی حل مشکل را بسیار ساده میدید همچون میزبانی که همه را به مهمانی دعوت میکند،گفت: بیاین بریم یک کافی شاپ ؛بشینیم صحبت کنیم.
مهرنوش با چشمان اشکبار؛حیران وعصبی:کافی شاپ چیه؟
پسر عمو سعی میکرد نقش داور را ایفا کند:مهرنوش خانوم شما بیاین با عزیز (مادر داماد) صحبت کنین.
مهرنوش باعجز وخستگی:مگه عزیز چکار میکنه؟ عزیز همش نصیحت میکنه میگه خوب میشه، عزیز سرمو برده اینقدر گفته صبر کن.
پسر عمو، پدر مهرنوش را به گوشهای کشید: شما راضیش کنین... .
مهرنوش گریان وعصبی ؛به خلوت آنها وارد شد وفریاد زد : به بابام چه کار دارین؟ مگه بابام باید بخواد؟ مگه عزیز باید بگه؟ مگه زندگی من نیست ؟من فهم وشعور ندارم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم؟
وباز هم اشکهایش سرازیر شد. وکیل مهرنوش سعی میکردپسر عمو را به همراهی واقع بینانه تری دعوت کند:فکر کن خواهر خودته حاضری اینقدر رنج بکشه؟
در کنار مهرنوش نشستم ؛چشمه اشکهایش خشک نمیشد با همان حال گفت: فکر کنم تنها راهی که برامون مونده اینه که ثابت کنیم مشکل روانی داره...... ولی اون هم خیلی سخته.
و من که حیران ودرمانده کاری جز پاک کردن اشکهایش نمیتوانستم انجام دهم ؛گفتم:چرا موقع عقد، حق طلاق رو نگرفتی؟
نادم وبا حسرت پاسخ داد: عزیز گفت زشته! موقع عقد، که آدم حرف طلاق رو نمیزنه . اونوقت تا ته خیار تلخ شد میخوای طلاق بگیری.