محمدصادق خسروی‌علیا: هوا رو به تاریکی است. پشت برگ‌های پهن چنارهای میدان تجریش، خورشید آرام آرام کمر روز را می شکند.

افطار

این پایین آدم‌ها زیرنور کم‌رمق مغرب، با دلی روشن و پرامید سر به آسمان برداشته‌اند؛ عده‌ای رو به گنبد فیروزه‌ای و برخی هم رو به افق لاجوردی دعا می‌کنند. راز ونیازهای نهان و آشکاری در ضمیر خود دارند. دست‌های مادرانه‌ای از زیر چادر گلدار رو به افق لاجوردی باز است. مادری سالخورده با چشمانی بسته با خدای خود غرق نجواست.

نگاه‌ کنجکاو و دلسوزانه مردم به مناجات زن گره خورده. نگاه‌های نگران درپی آنند که بدانند این زن از خدایش چه می‌خواهد که این‌گونه عاجزانه دست به دعا برداشته و اشک می‌ریزد؟! زن بی‌ریا و بی‌خبر در حال زمزمه با خالق خود است: «از خدا چیزی نمی‌خواهم!» چشم های سبزش می‌درخشد. پرتوهای نور امامزاده صالح به گرمی و مهربانی دورتا دور حیاط می‌تابد. سبز می‌تابد، سبز سبز؛ «اجابت شدم. 3سال پیش. تنها فرزندم، جوان 25ساله، مهردادم از کما بیرون آمد.

حالابه لطف خدا سالم و قبراق است. 3سال پیش در شب‌های قدر همین‌جا در همین حیاط او را از خدا خواستم. اجابت شدم. حالا هر سال رمضان می‌آیم. نذر کرده‌ام هرسال بیایم؛ نه برای خواستن، نه برای حاجت و نیاز، می‌آیم برای شکرگزاری.» تعدادشان کم نیست. آنهایی که به شکرانه و‌ سپاس آمده‌اند کم نیستند. آقاصابر هم مثل همان مادر قدرشناس، بامعرفت است. فلاسک به‌دست می‌آید کف بازار بساط چای‌اش را علم می‌کند.

پدر است، پدری جوان. سال گذشته کودک هیدروسفالش (بیماری مغزی) شفا گرفته، حالا با آنچه در توان دارد برای قدردانی آمده؛ «‌ماه رمضان پارسال چشم مینایم دوباره به روی دنیا باز شد. کارگرم. در بازار آهن کار می‌کنم. وسعم همین است. یک استکان چای ناقابل که روزه‌دارها با آن گلویی‌تر کنند.»

وقت اذان مغرب است. تب افتاده به‌جان پیاده‌رو و زوار. با بانگ اذان، بوی برکت همه‌جا می‌پیچد. اجاق رستوران‌ها و آشکده‌های بازارچه قائم روشن می‌شود. بلالی‌ها کبریت می‌کشند زیر زغال‌ها. منقل‌ها گُر می‌گیرند. بوی اسپند، مزه شیرین خرما و رنگ سبز امامزاده همیشه اینجا بوده و همیشه هم هست. تصاویر، رنگ‌ها، بو و مزه‌ها خاطرات ماندگاری است که رهگذران و زوار را می‌برد به گذشته؛ به روزهای تلخ و شیرینی که زیر گنبد فیروزه‌ای تجربه کرده‌اند.

برای آقارحمان و خیلی از کاسبان بازار امامزاده صالح که حالا با غذایی ساده پشت دخل‌شان افطار می‌کنند، همیشه این‌گونه بوده است، همیشه مغلوب و دلبسته این حال و هوایند؛ «خاک امامزاده دامنگیراست. اگر مجاور و همسایه‌اش شوی نمی‌توانی از آن دل بکنی. برای من هیچ جای دنیا اینجا نمی‌شود. ماه رمضانش را که نگو. 30سال است سحر و افطار در جوار آقا هستم. اینجا آرامشی دارد که زیر سقف هیچ خانه‌ای پیدا نمی‌شود.»

اینجا فقط پناهگاه بازاری‌ها و حاجتمندان نیست. هوای امامزاده آدم‌های دلتنگ زیادی را موقع افطار به اینجا می‌کشاند. آدم‌های دلتنگ‌ آمده‌اند و زیر چتر پرتوهای سبز درکنار خانواده‌شان دور یک سفره نشسته‌اند. سفره‌ها ساده‌اند اما صفا و صمیمیت‌شان مثال‌زدنی است. آقا مهدی همسایه زندان قصر است. خانه‌اش در منطقه پیچ شمیران است.

همانجا بزرگ شده. نیمی از خاطرات خوش دوران کودکی‌اش را با میدان تجریش و امامزاده صالح شریک است؛ «‌ماه رمضان را اینجا شناختم. این افتخار نصیب‌مان شده که سال‌ها مهمان آقا باشیم و در جوار ایشان افطار کنیم. آن موقع‌ماه رمضان‌ها، دم غروب که می‌شد پدرم دست ما را می‌گرفت و می‌آمدیم امامزاده. آن سال‌ها تهران بزرگ بود اما نه این‌قدر؛ طوری بود که نیمی از مهمانان امامزاده را می‌شناختیم با آنها سلام و احوالپرسی می‌کردیم. خیلی‌ها‌ ماه رمضان‌ها در جوار آقا افطار می‌کردند. الان بیشتر گذری می‌آیند اما باز هم عده‌ای مثل ما نمک‌گیرآقا هستند اگر نتوانند بیایند هم دلشان موقع افطار اینجاست.»

  • نیمکت عاشقانه‌ها

هوا تاریک است اما هرچه می‌گذرد شهر روشن‌تر می‌شود. ساعت از 9 هم گذشته اما در این وقت شب آدم‌ها تازه دارند از خانه‌شان بیرون می‌زنند. فست‌فودی‌ها، بستنی‌فروش‌ها، کافی‌شاپ‌ها، پارکبان‌ها و خیلی از صاحبان مشاغل خدماتی و تفریحی کفش و کلاه می‌کنند تا بروند سرکار. امروز تمام‌شده اما از حالا هیجان و شور در رگ زندگی آدم‌ها جریان می‌یابد. چند قدم پایین‌تر از میدان تجریش مردم جلوی بستنی‌فروش‌ها صف کشیده‌اند و نگاه‌شان از پیچ و تاب بستنی‌های قیفی بالا می‌رود، آب دهانشان را قورت می‌دهند و چشمی می‌شمارند چند نفر دیگر نوبت به آنها می‌رسد.

اینجا قلمروی بچه‌هاست. صبر و حوصله صف را ندارند، بی قرارند. بستنی‌فروش‌ها و مشتریان‌شان به آنهایی که کودک بی‌قرار همراه‌شان است اجازه می‌دهند بی‌صف و بی‌معطلی صاحب قیفی‌های رنگارنگ شوند.«نادر یخی» پشت دخل یکی از بستنی‌فروشی‌های پرمشتری نگاه به صف مشتریانش می‌اندازد.

صف طویل است. قند توی دلش آب می‌شود. در حالی‌که دارد حظ کاسبی و رزق و روزی‌اش را می‌برد، زبان می‌چرخاند و می‌گوید: «تا سحر هستیم. خدا را شکر. این ‌ماه برکت دارد. قبلا از صبح تا نیمه‌شب کار می‌کردیم حالا از افطار تا سحر. درآمدمان هم بیشتر است. هوا هم خنک است و دلپذیر(خنده)». آقانادر 64سالش است. قدیم‌ها دوره‌گرد بوده و بستنی یخی می‌فروخته. از30سال پیش صاحب دکانی شده و چون علاقه به این کار داشته، شده بستنی‌بند. حالا انواع بستنی را با کیفیت بالا تولید می‌کند. 3 شاگرد دارد و می‌گوید: «هر چه دارم از کَرَم امامزاده صالح است».

مرکز شهرغوغاست. 10:30 دقیقه شب است. دستفروش‌ها در حال پهن کردن بساطشان هستند، جارچیان فروشگاه‌ها گلویی تازه کرده‌اند و در پیاده‌رو فریاد می‌زنند. تک‌وتوکی از میان جمعیت با این جاروجنجال روانه فروشگاه‌ها می‌شوند. باقی قدم‌های‌شان را تندتر می‌کنند تا اصوات گوشخراش کمتر عذاب‌شان بدهد. اینجا میدان هفت‌تیر است.

یک ایستگاه که به سمت غرب بروی بازار آنجا داغ‌تر و شلوغ‌تر است. میدان ولیعصر چیدمان جالبی دارد. در ضلع شرقی میدان، پاگورا، سمبوسه، فلافل، آب‌طالبی و انواع خوراکی‌های لقمه‌ای جورواجور مهیاست. روبه‌روی آن چند فروشگاه‌ پوشاک، آرایشی- بهداشتی و... است. چند قدم پایین‌تر از میدان هم رستوران‌ها به صف شده‌اند. ضلع غربی میدان هم که بلوار کشاورز است، درخت، فضای سبز و نیمکت‌هایی که زوج‌های جوان را جذب می‌کند. تکلیف آدم‌های نیمه‌شب در اینجا مشخص است.

خرید، خوراک یا نیمکت عاشقانه. اطراف یکی از نیمکت‌ها چند جوان ریسه می‌روند. ساندویچ در دست‌هایشان مچاله شده، شیلنگ‌تخته می‌اندازند و قاه قاه می‌خندند. 5نفرند؛ 2دختر و 3پسر جوان. در میان‌شان وحید مجرد است. سمانه و محمود، شهرزاد و سعید نامزد هستند. سوژه وحید است؛ همانی که حالا یار و یاوری ندارد که از او دفاع کند. جمع‌شان خودمانی است. دانشجو هستند. همه امشب شام دعوت شهرزاد و سعید هستند.

به قول خودشان: «شام دانشجویی.» این شام، شیرینی مراسم عقدکنان سعید و شهرزاد است به دوستان. وحید وقتی می‌بیند دوستش برای شام فقط ساندویچ می‌دهد، به شوخی می‌گوید: «اگه مثل سعید بخوام خرج کنم برا ازدواج، می‌تونم چند تا زن بگیرم.» بعد از این جملات دوستانش متاهلش می‌ریزند سرش، جیبش را خالی می‌کنند. موجودی جیب وحید فقط3500تومان است. بچه‌ها به این می‌خندند.

  • هیجان به وقت نیمه‌شب

درغربی‌ترین نقطه پایتخت عقربه‌های ساعت روی عدد 12 ایستاده‌اند. از این نقطه شهر ستاره‌هایی که در سیاهی آسمان امشب می‌درخشند، جلوه‌ای دیگر دارند. اینجا شهربازی ارم است. بادی که از غرب می‌وزد صدای هیاهو را از دوردست با خود می‌آورد. به موازات آن، صدای هیاهوی شهر، قشقرق و الم‌شنگه ماشین‌ها دور و دورتر می‌شود. میانه شهر بازی چرخی بزرگ و نورانی میان زمین و آسمان در گردش است. قد دستگاه‌های این شهربازی آن‌قدر بلند هست که کلاه از سر آدمی بیندازد.

از 10دستگاه بازی که اینجاست چرخ و فلک و سورتمه آشنا هستند باقی هیولاهای این شهربازی تقریبا برای خیلی از آدم‌های اینجا ناشناخته‌اند؛ مثلا دستگاهی دارد که ترکیبی از 3دستگاه رنجر، فریزبی و سالتو است. این غول هیجان هولناک همه آدم‌های شهربازی را مثل آهن‌ربا به‌خودش جذب می‌کند. وقتی این غول آهنی به حرکت می‌افتد خیلی از آدم‌هایی که در صف سوارشدن هستند انصراف می‌دهند.

آقاپدرام و خانواده‌اش یکی از آن باجرات‌هایی بوده‌اند که امشب سوار این هیولای آهنی شده‌اند و حالا با آن جمعیتی که تجربه مشابه دارند به سمت آدم‌های در صف می‌آیند. صورت کسانی که تازه صندلی غول آهنی را ترک کرده‌اند از هیجان سرخ شده.

همهمه می‌کنند با شور و هیجان سعی می‌کنند تجربه و حس‌شان را برای دیگران توصیف کنند، حتی برای هم‌قطارها هم توصیف می‌کنند؛ برای آنهایی که تازه از دستگاه پیاده شده‌اند. فاطمه‌خانم مسن‌ترین کسی بوده که این سئانس سوار این دستگاه خوفناک شده. او 58ساله است و به همراه دختر، داماد، خواهر و 2پسرش بعد از افطار به شهربازی آمده است. همگی با هم سوار صندلی غول آهنی شهربازی شده‌اند.

توصیف فاطمه‌خانم از یک شب پرهیجان جالب است؛ «در اوج امنیت حس می‌کردم خطر بیخ گوشم است و کارم تمام است. راستش از اول‌ ماه رمضان به همراه خانواده‌ام برای افطار به شهر بازی می‌آییم. خانه‌مان نزدیک است در شهرک اکباتان زندگی می‌کنیم. پیش از این هر وقت می‌آمدیم در فضای سبز زیراندازی پهن می‌کردیم و به تماشای بقیه می‌نشستیم. بچه‌ها سوار دستگاه‌ها می‌شدند اما من جرأت نمی‌کردم. وقتی می‌آمدند و از هیجانش حرف می‌زدند وسوسه می‌شدم.

خیلی با خودم کلنجار رفتم تا اینکه بالاخره امشب با خودم گفتم «مرگ یک‌بار شیون هم یکبار» (خنده) سوار شدم. از ترس و وحشت از اول تا آخر جیغ و داد کردم. حالا خوبم. حس آرامش و سبکبالی دارم ولی آن بالا فکر می‌کردم کارم دیگر تمام است».

عمو بهرام دستش همیشه شیرین است. پای دستگاهی ایستاده که تکه ابرهای کوچک سفید می‌سازد. تکه‌ابرهای شیرینی که عمو بهرام باید آنها را با چوب شکار کند تا به اندازه یک چوب پشمک تپل، تازه و خوشمزه شوند. وقتی عمو بهرام تکه‌های پریشان و معلق پشمک را روی هوا شکار می‌کند ساعت یک قدم از یک نیمه شب گذشته؛ «روزهای عادی این موقع‌ها کم‌کم خلوت می‌شد. اما در‌ماه رمضان تا 4صبح اینجا شلوغ است. مردم هم استقبال می‌کنند. اینجا علاوه بر اینکه شهربازی است آب و هوای خوبی هم دارد. محوطه‌ای باز و با فضای سبز. جایی باصفا برای خانواده‌هایی که می‌خواهند شام یا افطارشان را دورهم باشند».

آن‌طرف میان صحبت‌های عمو بهرام یک غول آهنی برج‌مانند آدم‌ها را سوار آسانسوری چرخان می‌کند و تا ارتفاع 80متری بالا می‌برد. بعد یک دفعه از آن بالا رها می‌شوند و قبل از اینکه فرصت جیغ و فریاد پیدا کنند کار تمام شده، به زمین رسیده‌اند و دستگاه سقوط آزاد در نقطه صفر یعنی در 3متری سطح زمین می‌ایستد. عموبهرام نفس حبس شده‌اش را بیرون می‌دهد؛ «خدا را شکر به خیر گذشت. من از این دستگاه خیلی می‌ترسم». شوک و هیجان زود مسافران را رها می‌کند حالا بلند قهقهه می‌زنند.

  • فانوس‌های شبانه

فانوس‌های زرد در انتهای خیابانی خلوت و تاریک سوسو می‌زنند. هارمونی عجیبی میان این خیابان و کافی‌شاپ‌ها وجود دارد. نور ناچیز خیابان با نور کم‌رمق کافی‌شاپ‌ها خوب دمساز شده. 2:30 دقیقه نیمه‌شب است. در خیابان جمهوری در قلب پایتخت، در یکی از خیابان‌های بی‌صدا چند کافی‌شاپ دنج هنوز باز است.

خیابان کم سو بوی قهوه تلخ می‌دهد. پشت شیشه یکی از کافی شاپ‌ها مرد جوانی با ریش‌ بلند، عینک گرد و کلاه مخملی جمع و جورش چای می‌نوشد. میزها و صندلی‌ها و دیوارها چوبی است. لامپ‌های کوچک زردرنگ در فانوس‌های آویزان از سقف کافه، آرام و کم‌رمق می‌تابند. مرد در قابی تزیین‌شده به سبک گذشته‌های دور در سایه‌روشن چای می‌نوشد. موسیقی اسپانیایی عاشقانه‌ای از دستگاه گرامافون کنار پنجره گوشنوازی می‌کند. انگار آدم‌های پشت شیشه در ژله‌ای آرامش اندودی، آهسته و با طمأنینه با هم در معاشرت‌اند. آرامش و محبت از سوی یکی از میزهای کافی‌شاپ بر اطراف حکمرانی می‌کند. آنجا مهران و میترا نشسته‌اند. قهوه‌شان روی میز سرد شده اما به حال و آینده خیلی دلگرم هستند.

مشغله روز امان دیدار به آنها نمی‌دهد. هر دو کارمندند. شیرینی‌خورده و عقدکرده هستند. 30را رد کرده‌اند.3سال است تلاش می‌کنند زندگی‌شان را بسازند اما به قول میتراخانم به گرد پای تورم و گرانی نمی‌رسند؛ «هرچه پیش می‌رویم آنها چند فرسنگ از ما جلوترند». وقتی این جملات را می‌گوید لبخند می‌زند؛ تلخ نه، شیرین می‌خندد و به مهران نگاه می‌کند:

«مهم نیست. ما همدیگر را داریم. خدا هم بزرگ است. هرچه سخت‌تر بگیری سخت‌تر می‌گذرد. مهم الان است همین لحظه همین دقیقه و ثانیه.از آینده که نیامده نباید ترسید.» مهران و میترا به ساعت‌شان نگاه می‌کنند نزدیک 3نیمه‌شب است؛ «‌ای‌کاش همه شب‌ها مثل شب‌های‌ماه رمضان باشند. روز که نمی‌شود در این شهر زندگی کرد، حداقل شب‌ها می‌توان رنگ آرامش را دید. قبلا کافی‌شاپ‌ها تا 12شب باز بودند الان تا سحر». میان صحبت‌های میترا و مهران، مرد ریشو کلاه مخملی یکدفعه ظاهر می‌شود، از پشت عینک گرد نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:« چی میل دارید!؟».

  • ‌ای‌کاش همه شب‌ها مثل شب‌های‌ماه رمضان باشند. روز که نمی‌شود در این شهر زندگی کرد، حداقل شب‌ها می‌توان رنگ آرامش را دید.قبلا کافی‌شاپ‌ها تا 12شب باز بودند الان تا سحر
  • خاک امامزاده دامنگیراست. اگر مجاور و همسایه‌اش شوی نمی‌توانی از آن دل بکنی. برای من هیچ‌جای دنیا اینجا نمی‌شود. ماه رمضانش را که نگو. 30سال است سحر و افطار در جوار آقا هستم. اینجا آرامشی دارد که زیر سقف هیچ خانه‌ای پیدا نمی‌شود
کد خبر 406947

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha