مرد جوانی که همه از خوش خویی، تواضع و مهربانی اش میگویند. میگویند آنقدر آرام و مهربان بود که حتی اگر کودکی یک ساله چیزی ازاو می خواست دریغ نمیکرد.
محمد در کودکی مادرش را از دست داد و در دستان پر مهر پدرش بزرگ شد. پدرش میگوید: پسرم مرد واقعی بود، محمد خیلی عزیز بود و همیشه پیش از رفتن به مأموریت پشت دستم را میبوسید.
مکث میکند، کمی بعد ادامه میدهد: محمد را فدای اهل بیت اسلام کردم.
صدایش میلرزد و بغضش هویدا میشود: من فرزندم را فدای اهل بیت اسلام کردم و برای بار سوم هم تکرار میکند، میگوید:
نوکر حضرت ابوالفضل (ع) بود.
اینجاست که اشکش سرریز میشود و دستش میلرزد. انگار بزرگترین تسکینش همین است.
محمد از مأموریتهایش به خانوادهاش چیزی نمیگفت. رفتنش به سوریه را تنها همسر و برادرش میدانستند.
برادر از کودکیهای محمد میگوید که چقدر بازیگوش بود و یاد میکند از روزهای خوش کودکی که دست در دست هم به مدرسه میرفتند.
اندکی تامل میکند، در این فاصله کوتاه رفته است به کودکیهایش، حتماً خودش و محمد را میبیند که کیف هایشان را به دوش انداختهاند و در راه مدرسه همدیگر را دنبال میکنند یا با توپ پلاستیکی شان درحالیکه به هم پاس میدهند از کوچهها میگذرند، صدای خنده کودکانه از دل خاطرات عباس بلند میشود، بعد باز ادامه میدهد، این بار از رویایش میگوید. خوابی که پیش از شهادت محمد دیده است.
میگوید: محمد را در دارالرحمه سپیدان در خواب دیدم که مزاری را کنده بود و بالای آن مزار به سمت غرب نماز میخواند، سمت بیت المقدس اولین قبله مسلمانان، سمت سوریه.
چهره عباس از دیگران آرامتر است، او راز رفتن محمد را میدانست و در جواب بیتابیهای پدر، وعده بازگشت محمد را میداد، کسی چه میداند شاید عباس میدانست این رفتن محمد دیگر بازگشتی ندارد.
«محمد نمیتوانست تماشا کند که سر مردم بیگناه را میبرند و زنان و دختران را میربایند»، صدای عباس به اینجا که میرسد، پرشور میشود و از آن آرامش اولیه بهدور.
میگوید: محمد پا به راه گذاشت ، منتظر نماند، پای اعتقادش ایستاد و رفت.
رفت و با عشق هم رفت، حمیده صدیقی همسر محمد هم همین را میگوید.
آنها 10 سال پیش یعنی در سال 87 با یکدیگر ازدواج کرده بودند و حمیده از همان روزها شیفته منش و کردار و اعتقاد محمد بود.
محمد اما سودایی دیگر در سر داشت، جنگ در سوریه و عراق.
سال 92 بود، حمیده از این سودا آگاه شده بود اما دلش به رفتن او راضی نیست. محمد بیتابی نمیکند و به خواست حمیده احترام میگذارد، صحبتی نمیکند، اما با رفتارش با آن انقلابی که با دیدن اخبار جنگ و کشته شدن مسلمانها در چهرهاش دیده میشد و آن همه دغدغه که در دل و سر داشت، قلب حمیده را به رفتن راضی میکند و کمی بعد او در برابر عظمت دوستداشتن محمد تسلیم میشود؛ آخر کدام عاشق دل به رضای معشوق نمیدهد؟
بهمن 93 است، محمد حالا رفته است. حمیده همراز محمد شده است، خانوادهاش هیچ نمیدانند. خدا میداند چه شبها و روزها بر او گذشته. چه حرفها و درددلها که در خلوت و تنهایی خویش با محمد مطرح نکرده و وقتی دیده در کنارش نیست، دل به عطر و بوی او خوش کرده.
یک ماه گذشته، دل در دل حمیده نیست. قرآن میخواند تا قلب ناآرامش را تسکین دهد. قرآن میخواند و خبر پر کشیدن همسرش، پرواز همیشگیاش را پدر محمد به او میدهد و این دنیا در نقطهای دور خلاصه میشود، در خاکی که خون محمد بر آن ریخته است.
حمیده میگوید: وقتی غم به قلبم فشار میآورد فکر میکنم که محمد نعمت خدا بود و من امانتداری که امانت را به صاحبش بازگردانده است و خدا را شکر میکنم که در این امتحان سربلند بودهام.
چهار سال است حمیده در شهراردکان مرکز سپیدان فارس بر مزار محمد، برای او از عشق میگوید، از همان سودای غریب، از بودنهایش، از رفتنش، از حضور همیشگیاش، از صدای نوحههایش، از زندگی که حالا ترجمان آشنای سودای محمد شده است.
نظر شما