پایان ماجرا یک خبر بود که مظفر سالاری ناقل آن است؛ خبری ازعشق یک عاشق و تو حالا با ید در شاخ و برگهای آن سرو بلند قامت (خواهم گفت کدام سرو)، سرمست و سرگردان؛ پی رمزگشایی باشی.
انگار مواجهه مداوم با عجایب قسمت ما شدهاست، خیال می کردی به همین راحتی شب روی بامی میروی و پرستارهترین آسمان ایران را سیر میکنی اما جمعهشب، آسمان باز ابری است و هم سرخ شدهاست و هم دارد میبارد و تو؛ حظی را که از دیدن پر ستارهترین آسمان ایران انتظار داری، اینک آن را توی چشمهای اهالی تودار کویر باید به نظاره بنشینی و البته حظ میکنی از این مکاشفه.
این آغاز مواجهه تو با عجایب است: هزار هزار چشم دارد از دیدن باران کویر برق میزند. مثل هزار هزار ستاره. میدانم که باران ستارهها به اینزودیها برایم قابل درک نخواهد بود.
آخر آن شب (جمعهشب)، اعلام کرده بودند قبل از چهار و نیم صبح حرکت میکنیم. و ما توی تاریکی سوار اتوبوس شدهبودیم و حرکت تند برفپاکنهای اتوبوس نشانه ما از ادامه بارش باران بر کویر است.
اتوبوس توی تاریکی پیش میرود. سپیده را در آسمان سرخ نمیتوان دید اما حالا برفپاکن ها دارند برف را پاک میکنند به جای باران. صحرا اما توی تاریکی دیده میشود. چون از برف پوشیده شدهاست.
از یزد که خارج شدیم، کنار جاده، زمین؛ فقط خیس است و نمناک؛ همین چند دقیقه پیش، کنار جاده، گله گله آب جمع شدهبود. اما حالا برف دارد به سپیده خوشامد میگوید.
وقت اذان است، پس سپیده پشت ابرهای سرخ دارد میآید. برفپاکنها هنوز حرکت میکنند.
به مسجدی میرسیم. یک نشانه کنار مسجد است؛ سمبل بزرگی از یک سرو که از چوب ساخته شدهاست و هم شبیه ماکتی از شبستانهای مساجد ایران و هم شبیه محراب. اسم این نشانه نخل است.
گروه خبرنگاران نماز میگزارند. و دوباره توی اتوبوس نشستیم تا همه بیایند و راه بیفتیم. در باره نخل میپرسم. هنوز به درههای برفی دهشیر نرسیدهبودیم که قصه نخلها تمام شد.
نخلها سمبل پیکر امام حسینع هستند و از عاشورا به بعد عزاداران حضرتش در یزد، مراسم نخلبرداری برگزار میکنند. در این مراسم، دهها مرد صورتصحرایی کویر پیکر امام حسینع را تشییع میکنند.
خیابانها پر از پارچه نوشتهاست و این یعنی رسیدهایم ابرکوه. اتوبوس توقف میکند و نمی دانی که چند ثانیه بعد حلقه دیگری از زنجیره عجایب در مقابل تو قدخواهد افراشت.
پیاده شدیم و سرو آنجا بود.
قامتی بلند دارد شاید نزدیک به 50متر قطر بزرگترین دایره این مخروط سبز به 10 متر میرسد شلنگ سبزی، آب زلالی به حوضچهای به شعاع 10 متر روانه میکند حوضچه پای سرو نشسته و به ما فخر میفروشد.
سالاری میگوید عمر این سرو را 800 سال و حتی بیش از 1500 سال گفتهاند و یکی از بچه های گروه 4000 سال را هم میپراند. بعد ما به ورزشگاه شهر رفتیم تا از ضیافت کویری مردان صورتصحرایی و با شکوهترین میزبانی از میهمان ابرکوه، گزارش بگیریم.
ظهر برگشتیم یزد. ساعتی بعد از نماز مغرب و عشا رفتیم به محل دیدار نخبگان یزد با میهمان کویر. دیدار با نخبگان، 4ساعت طول کشید. نخبگان و ما با آقا شام خوردیم و ساعت نزدیک به 11 بود که با مهدی آذر یزدی 2دقیقه در باره اتفاقی که آن شب افتاد، مصاحبه کردم.
نزدیک به ساعتی پس از مصاحبه بود که سالاری خبری از عشق داد. دیدار با نخبگان یزد یک اتفاق بود. چرا که حادثهای در این دیدار رخ داد که نشست را متمایز ساخت. این حادثه را بخشی از صحبتهای رهبر که در آخرین دیدار این سفر که دیروز صبح انجام شد،کامل کرد.
مردم یزد در این 5روز عواطفی که فقط چشمهای ناظر، از عمق آن خبر داشتند، نسبت به رهبر عزیز انقلاب از خود به نمایش گذاشتند اما آقا در جملههای پایانی آخرین سخنرانی خود در این سفر، وقتی یک بار دیگر عواطف مردم سالن ورزشگاه شاهدیه را میلرزاند، گفتند: «من هرگز این اشتباه را نخواهم کرد که این شور و استقبال به خاطر شخص من است. این ابراز احساسات متعلق به اسلام و نظام و انقلاب است.»
اما حادثه دیگری نشست با نخبگان را تبدیل به یک اتفاق کرد. آخرین نفر که صحبت کرد، گرداننده جلسه از حضور یکی از نخبگان یزد در جلسه خبر داد. او مهدی آذر یزدی را نشان داد. دقایقی بعد سخنرانی رهبر شروع شد.
فرزند علی پیش از آنکه با نخبگان یزد سخن بگوید با آذر یزدی سخن گفت. رهبر گفت که باید از این مرد حق شناسی کند و گفت که بخشی از تربیت فرزندانش را مدیون مهدی آذر یزدی نویسنده قصههای خوب برای بچههای خوب است و ناگهان نخبگان را بغض فراگرفت؛ درست مثل همان بغضی که آذر یزدی وقتی با او مصاحبه میکردم داشت.
این نویسنده بزرگ در پاسخ به سؤالم گفت: «گم شدهام. آقا به من و کتابهایم آبرو دادند. تابهحال کسی با من چنین نکرده بود. من که سوادی ندارم اما خودم که میدانم اخلاص داشتهام و این کتابها با اخلاص پدید آمدهاند. همین اخلاص پول و شهرت هم آورد. آبرو نداشتم که آقا آبرو هم دادند.»
ساعتی بعد سالاری از عشق آذر یزدی برایم گفت تا زنجیره عجایب آن روز تمام شود: «آقای آذر یزدی مجرد است. دختری را دوست داشت. دختر را به آقای آذر یزدی ندادند و ایشان دیگر ازدواج نکرد.» امان از آسمان و زمین یزد.