در اینجا یادآوری خاطره مرحوم ضیاءالدین دریاصفهانی، مدرس فلسفه بیمناسبت نیست که میگوید گروهی از بستنشستگان در سفارت انگلیس با لفظ مشروطه چندان بیگانه بودند که فریاد میزدند: «مشربه میخواهیم». در سوی دیگر، مخالفان، مشروطهخواهان را بابی و مزدکی میخواندند؛ چنانکه محمدعلی شاه در نامهاش به بزرگان نجف آنها را مزدکی خوانده بود. این ناآشنایی با مفهوم مشروطه منحصر به عوام نبود. وقتی به آرای منورالفکران و روحانیون آن زمان رجوع میکنیم، همین پراکندگی را در آرا و اقوال آنها نیز میبینیم. اگر کمی بیشتر دقت کنیم، متوجه میشویم عامه مردم نهتنها با مفهوم مشروطیت آشنا نبودهاند که آن را تنها در مقابله با استبداد میسنجیدند و شناخت استبداد هم بیشتر درکی برخاسته از تجربه وضع موجود و مصداقی بود و حتی از مشروطیت در حد عدالتخانه توقع داشتند و از مجلس مشروطیت به نام عدالتخانه یاد میکردند. بعدها نام مشروطیت بهجای آن نشست و حتی در معنای آن تعابیر عرفانی از دیوان حافظ آوردند و از «باد شرطه» مدد خواستند: «ای باد شرطه برخیز».
مردم پریشانیها، رنجها و نابسامانیها را میدیدهاند و میفهمیدهاند چیزی در این میان خراب است و آن خرابِ مبهم را استبداد گفتند؛ اما در همین نامیدن هم متکی به تجربه شخصی و جمعی خود بودهاند و همین اتکا به تجربه ناقص کار را به جایی رساند که گروهی از همان مردم که از استبداد محمدعلی شاه به تنگ آمده بودند، بدون نگرانی و تردید به دامان استبداد رضاشاه افتادند و در این میان شعر نیمتاج سلماسی با نام کاوه شعار روزگار شده بود که:
ایرانیان که فرّ کیان آرزو کنند
باید نخست کاوه خود جستوجو کنند
مردی بزرگ باید و عزمی بزرگتر
تا حل مشکلات به نیروی او کنند
که این نیز الهام گرفته از شعر حافظ است:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
در این پریشانی نگاه و ناآشنایی با مفهوم مشروطیت و اجماع بر سر امری مبهم و ناشناخته، یکی از درخشانترین متنها که تصویری دقیق و دردمندانه از وضع داده است، نامه آیتالله سیدمحمد طباطبایی به مظفرالدین شاه است. نامه با عبارتهایی کوتاه و گویا و همراه با ادب و احترام به این شکل آغاز میشود: «اعلیحضرتا! مملکت خراب، رعیت پریشان و گدا، دست تعدی حکام و مأمورین بر مال و عرض و جان رعیت دراز، ظلم حکام و مأمورین اندازه ندارد. از مال رعیت هر قدر میلشان اقتضا کند، میبرند. قوه غضب و شهوتشان به هرچه میل کند و حکم کند، از زدن و کشتن و ناقصکردن اطاعت میکنند. این عمارت و مبلها و وجوهات و املاک در اندک زمان از کجا تحصیل شده؟ تمام رعیت بیچاره است. این ثروت همان فقرای بیمکنت است که اعلیحضرت بر حالشان مطلعید. در اندک زمان از مال رعیت صاحب مکنت و ثروت شدند. پارسال دخترهای قوچانی را در عوض سه ری گندم مالیات که نداشتند بدهند، گرفتند به ترکمنها و ارامنه عشقآباد به قیمت گزاف فروختند. ده هزار رعیت قوچانی از ظلم به خاک روس فرار کردند. هزارها رعیت ایران از ظلم حکام و مأمورین به ممالک خارجه هجرت کرده، به حمالی و فعلگی گذران میکنند و در ذلت و خواری میمیرند. بیان حال این مردم را از ظلم ظلمه به این مختصر عریضه ممکن نیست».
راهحل او برای مشکلات این است که: «تمام این مفاسد را مجالس عدالت یعنی انجمن مرکب از تمام اصناف مردم که در آن انجمن به داد عامه مردم برسند، شاه و گدا در آن مساوی باشند. فواید این مجلس را اعلیحضرت همایونی بهتر از همه میدانند. مجلس اگر باشد، این ظلمها رفع خواهد شد». و بهوضوح میداند که استبداد است که مخل کارها است؛ چنان که میگوید: «اعلیحضرتا! سی کرور نفوس را که اولاد پادشاهاند، اسیر استبداد یک نفر نفرمایید! برای خاطر یک نفر مستبد چشم از سی کرور فرزندان خود نپوشید».
اما بر اثر پاسخ کوتاه و تندی که از جانب شاه میرسد، همه متوجه میشوند شاه نامه را ندیده و نخوانده و عینالدوله خود از جانب شاه به نامه پاسخ داده است. آنچه مردم را مشروطهخواه کرده بود، تأملات فلسفی و فرهیختگی نبود، ستم مستمر و آلام مدام و درد بیدرمان بیپناهی و استبداد بود. مشروطه که به دام استبداد مکرر افتاد، فعالان مشروطهخواه مانند تیمورتاش و داور و نصرتالدوله فیروز نیز به گمان اینکه کاوه خود را یافتهاند، به سوی رضا شاه رفتند. نتیجه اما سخت عبرتآموز است؛ تیمورتاش را 13 سال پس از کودتا در زندان قصر کشتند، 16 سال پس از کودتا داور همزمان خودکشی و سکته قلبی کرد، نصرتالدوله را نیز همان سال مأموران شهربانی سم خوراندند و باز صبر نکردند جان بدهد و خفهاش کردند و جدا از سرنوشت افراد، آنچه از پس برآمدن پهلوی محقق شد، هیچ ربط و شباهتی به آرمانهای مشروطیت نداشت. بلکه استبدادی مدرن و آزاد از قیود سنتی حکومت در زمان قاجار بود. مصدق در زمان تغییر سلطنت از قاجار به پهلوی خوب این نکته را دریافته بود و گفت: «اگر سردار سپه، پادشاه شود، او هم مسئول و هم فرمانده کل قوا و حاکم بر همه چیز خواهد بود و چنین وضعی ارتجاع و استبداد صرف خواهد بود. حالا آقای رئیسالوزرا پادشاه شد. اگر مسئول شد که ما سیر قهقرایی میکنیم. مملکت مثل زنگبار بشود که گمان نمیکنم در زنگبار هم اینطور باشد که یک شخص هم پادشاه باشد و هم مسئول مملکت باشد». مصدق جوان عضو فراکسیون اقلیت مجلس به ریاست سیدحسن مدرس بود. مدرس نیز چنین دیدگاهی داشت و پافشاری او چندان بود که رضا شاه، در مجلس به او سیلی زد و او را تهدید به مرگ کرد. طبیعتا آن زمان این صداها شنیده نشد. زمانی با تجدید چاپ تاریخ مشروطه کسروی به شدت مخالفت میشد چون او به گروهی از روحانیت دید مثبت نداشت و در نظر نمیگرفتند که همان کسروی نه تنها از ذکر نامه طباطبایی دریغ نکرده بلکه آن را سندی مهم در تاریخ مشروطه شمرده است. خاطرم هست که وقتی در انتشارات امیرکبیر پیشنهاد تجدید چاپ تاریخ مشروطیت را طرح کردیم، تقریبا به اجماع با آن مخالفت شد و اگر نبود نظری که مرحوم امام درباره این کتاب ابراز کرده بود، تجدید چاپش در آن روزها دست نمیداد. به هر حال راهبستن بر اندیشه و آزادی فکر و قلم، داستان امروز و دیروز نیست و این زبان حال مردم سرزمین ماست. هرگاه استبداد قصد پیشرفت و توسعه داشته، پیش از همه بر مطبوعات و روزنامهنگاران و نویسندگان حمله کرده است. وقتی مستشارالدوله کتاب «یک کلمه» را با این مدعا نوشت که راهحل تمام مشکلات یک کلمه است و آن هم قانون است، ناصرالدین شاه دستور داد با همان جزوه آنقدر به سر او کوفتند تا بیناییاش را از دست داد. وقتی فرخییزدی مدیر روزنامه طوفان و روزنامهنگار و شاعر معاصر حرف از آزادی زد و با استبداد مخالفت کرد، ضیغمالدوله در یزد او را به زندان انداخت و گویند دهانش را دوخت. فرخییزدی در شعری فرماندار یزد را به عمر سعد تشبیه کرده بود و دربارهاش به سبک فردوسی گفته بود:
به زندان نگردد اگر عمر طی، من و ضیغمالدوله و ملک ری
به هر حال فرخییزدی نیز در زندان قصر و در زمان پهلوی اول با تزریق آمپول هوا به رگهایش جان به جانآفرین تسلیم کرد. او روی دیوارهای زندان اشعار خود را با ذغال مینوشت؛ از آن جمله است، شعر مشهوری که بارها بر سر زبانها رفته و خوانندگان هنرمندی آن را اجرا کرده اند. آن زمان که بنهادند سر به پای آزادی، دست خود ز جان شستم از برای آزادی یا میرزا جهانگیرخان شیرازی معروف به صوراسرافیل را در زمان استبداد صغیر و پس از بهتوپبستن مجلس به جرم روزنامهنگاری مشروطهخواه دستگیر و همراه ملکالمتکلمین و قاضی ارداقی در باغ شاه پیش چشم شاه شکنجه کردند و به قتل رساندند و به خاک سپردند. صوراسرافیل روزنامهنگاری جوان بود و دهخدا ستون ثابتی داشت و یادداشتهایی به نام چرند و پرند در روزنامه او مینوشت. دهخدا پس از اعدام میرزا جهانگیرخان گریخت و چند شماره از صوراسرافیل را در خارج از ایران منتشر کرد. دهخدا شعری دلانگیز دارد با ترجیعبند «یاد آر، ز شمع مرده یاد آر» و میگوید که شبی جهانگیرخان را در خواب دید که گفت چرا نگفتی که جوان افتاد و همان رؤیا مایه الهام این شعر مشهور شد.
ای مرغِ سحر! چو این شبِ تار
بگذاشت ز سر، سیاهکاری،
وز نفحه روحبخشِ اسحار
رفت از سرِ خفتگان، خماری،
بگشود گره ز زلفِ زرتار
محبوبه نیلگونْ عماری،
یزدان به کمال شد پدیدار
و اهریمنِ زشتخو حصاری،
یاد آر ز شمعِ مرده! یاد آر!
چندین نفر از شاعران روزنامهنگار از جمله بهار صاحبامتیاز روزنامههای بهار و نوبهار و عبدالرحمان فرامرزی سردبیر روزنامه کیهان به استقبال این شعر رفتهاند. سالهاست که در پی احیای آرامگاه ملکالمتکلمین و صوراسرافیل هستیم که نه به عنوان یک فرد، بلکه به عنوان نماد روزنامهنگاران بیمماشات به گردن رسانههای امروز ما حقی انکارناپذیر دارد.
این همه تجربه تاریخی، برای درسگرفتن کافی است. امروز دیگر نمیتوان با چوب سیگار محرمعلیخان به مقابله با آزادی مطبوعات رفت. امروز وقت عملکردن به درسهای آموخته از تاریخ است. روزنامهنگاری با خون و عرق و اشک آمیخته است. روزنامهنگاری امروز ما میراثدار همه آن سختیهاست. از این رو است که حتی در دشوارترین شرایطی که به این ملت تحمیل شد، آنها در صف نخست مدافعان و راویان تاریخ میایستند و به قیمت گذشت از آسایش و زندگی و حتی جان خود از حیثیت معنوی این سرزمین دفاع میکنند.
- منبع: شرق
نظر شما