براي همين وقتي دربارهي جنگ تحميلي جستوجو و تحقيق ميکنيم، ميتوانيم رد پاي نوجوانان زيادي را در آن ببينيم. يکي از اين ردپاها را ميتوان در کتاب «آن بيست و سه نفر» ديد.
«احمد يوسفزاده»، نويسندهي کتاب، ماجراي نوجوانان 15 تا 17سالهاي را روايت ميکند که در سالهاي آغازين دفاعمقدس به اسارت در ميآيند. ديدار آنها با صدام از اتفاقهاي مهم و خبرسازي بود كه در دوران اسارت و دفاع مقدس برايشان پيش آمد.
احمد يوسفزاده، يکي از همان بيست و سه نفر است که بعدها ماجراهاي آن سالها را در اين كتاب، روايت ميكند.
در بخشي از اين کتاب ميخوانيم:
دلم ميخواست حاجقاسم ميفهميد من فقط کمي قدم کوتاه است؛ وگرنه 16سال کم سني نيست!
دلم ميخواست جرئت داشتم بايستم جلويش و بگويم:
«آقاي محترم شما اصلاً ميدونيد من دو ماه جبهه دارم؟ ميدونيد من به فاصله صدارسي از عراقيا نگهباني دادهام و حتي بغل دستيام توي جبهه ترکش خورده؟» اما جرئت نداشتم.
حاجقاسم لباسي به تن داشت که آن را دوست داشتم. اصلاً قيافهاش مهربان بود. برخلاف همهي فرماندهان نظامي، او با تواضع نگاه ميکرد و با مهرباني تحکم! در عين حال، به اعتراض اخراجيها توجهي نميکرد. حاج قاسم نزديک من رسيده بود و من نزديک پرتگاهي انگار.
با خودم فکر ميکردم کاش ريش داشتم. به کنار دستيام، که هم ريش داشت و هم سبيل، غبطه ميخوردم. لعنت بر نوجواني! که يقه مرا در آن هيريبيري گرفته بود. هيچ مويي روي صورتم نبود. از خط سبزي هم که در پشت لبهايم دميده بود، در آن بگير و ببند، کاري ساخته نبود.
بايد صورت لعنتيام را به سمتي ديگر ميچرخاندم که حاج قاسم نبيندش. اما قدم چه؟ يک سر و گردن از ديگران پايينتر بودم؛ درست مثل دندانهي شکستهي شانهاي ميان صفي از دندانههاي سالم. بايد براي آن دندانهي شکسته فکري ميکردم.
سخت بود. اما روي زانوهايم کمي بلند شدم؛ نه آنقدر که حاج قاسم فکر کند ايستادهام و نه آنقدر که ببيند نشستهام. حالتي ميان نشسته و ايستاده بود؛ نيمخيز.
از کوله پشتيام هم براي رسيدن به مطلوب، که فريب حاج قاسم بود، کمک گرفتم. بايد آن را هم سمتي ميگذاشتم که محل عبور فرمانده بود و گردنم را به سمت مخالف ميچرخاندم.
کلاه آهني هم بيتأثير نبود. کلاه آهني بزرگ و کوچک ندارد. اين امتياز بزرگي بود که من در آن لحظه داشتم. با اجراي اين نقشه، هم مشکل قدم و هم مشکل بيريشيام حل شد. مانده بود دقت حاج قاسم؛ که دقت نکرد. رفت و نام من در ليست نهايي اعزام ماند؛ ليستي که به افراد اجازه ميداد در ايستگاه راهآهن پا روي پلههاي قطار بگذارند و با افتخار سوار شوند.
نظر شما