و کارشناس ميگفت نه؛ اين کتاب اينطور است و آنطور است.
و اينطور و آنطور کتابها آن چيزي نبود که من ميخواستم، اما... آنقدر گشتم تا بالأخره رسيدم به يک کتاب، به شمال ناکجا!
يک شب طوفاني، يک راز سر به مهر، يک هفته زمان براي کشف حقيقت.
* * *
کتاب با ترجمهاي روان آغاز ميشود و اين «ميا»ست كه داستان را روايت ميكند. داستان از جايي شروع ميشود که ميا براي خودش ميگويد: بايد تمام جريان را بنويسم. فقط اينجوري باورم ميشود حقيقت دارد. تمام اين چيزهاي غيرممکن و باورنکردني اتفاق افتاد؛ وقتي کلاس هشتم بودم، در تعطيلات ميانترم بهار.
تعطيلات ميانترم بهار! تعطيلاتي که ميا ترجيح ميداد آن را در کنار دوستانش بگذراند؛ در کنار«اِلن» و «جِيد»، اما اتفاقي غيرمنتظره همهچيز را به هم زده بود و حالا بايد چمدانش را ميبست براي سفر. به کجا؟ به پورتهِيوِن؛ جايي که مادربزرگ و پدربزرگ در آن زندگي ميکردند. بله، پدربزرگ...! پدربزرگِ دوست داشتني ميا.
اما چه اتفاقي براي پدربزرگ افتاده بود؟ يک روز صبح مادربزرگ از خواب برخاسته بود و ديده بود که همسرش نيست. بدون هيچ توضيحي غيبش زده بود. مادربزرگ فکر ميکرد حتماً شوهرش قصد فرار از دست او را داشته، اما مگر ميشد بدون هيچ يادداشت کوتاهي اينطور براي مدت زماني طولاني ناپديد شد؟ لااقل ميا از اين بابت خاطرش جمع بود که علت ماجرا هرچيزي ميتواند باشد، بهجز گمانهزنيهاي مادربزرگ.
ميا در گير و دار همين روزها، روزهاي نبود پدربزرگ، در ساحل با يک قايق ماهيگيري کهنه آشنا شد. قايقي که البته دلش نميخواست واردش شود؛ اما براي بيرون آوردن فِلِيک، سگ گلهي پنج سالهشان، ناچار به اين کار ميشود.
اگر ميا هنگام خروج از قايق متوجه صندوقچهاي در قسمت پشتي قايق نميشد، اگر کنجکاوياش گل نميکرد و سراغ دفترچهي جلد چرمي درون آن نميرفت، اگر ميا دفترچه را باز نميكرد و درددلهاي دختري به نام«دِين» با کتابچهاش را نميخواند و اگر هزاران اگرِ پيدرپي ديگر از اينجاي داستان به بعد، پيش نميآمد، معماي گمشدن پدربزرگ ميا هم هرگز حل نميشد.
اگر به رمانهاي معماگونه و فانتزي علاقهمندي، اگر سرت درد ميکند براي فهميدن چيزهايي که گيجت ميکنند و براي فهميدنشان بايد پس از خواندن کتاب، سراغ کتابهاي ديگري هم بروي، و اگر خودت را براي قرارگرفتن در يک تعليق متفاوت داستاني آماده کردهاي، بلند شو. بلند شو و به يکي از کتابفروشيها يا كتابخانههاي نزديک خانهتان برو و در ميان کتابها به دنبال کتاب «شمال ناکجا» بگرد.
اگر پرسيدند نويسندهاش؟ بگو «ليز کسلر»، بگو ترجمهاش هم از «شهلا انتظاريان» است. شايد نام ناشر آن را هم از تو پرسيدند. بگو نشر ايرانبان (88315849).
فقط حتماً قبل از رفتن به كتابفروشي، به وجه نقد داخل کيف پولت نگاهي بينداز. يادت باشد 18هزار تومان داشته باشي. بلند شو. تو هم بايد از اين معما سر در بياوري...
نظر شما