اما،بیایید یکجور دیگر هم به این ماجرا نگاه کنیم: آیا ممکن است تعطیلات و شور و شوقی که برایش داریم، از اساس، سازوکاری برای راضیکردن ما به انجام کارهایی باشد که در نهایت بیثمر و ملالآوراند؟
پسرم هر روز چند دقیقهای گریه میکند که چرا هنوز تعطیلات شروع نشده است.جیغ می زند: دلم نمیخواهد بروم مهد کودک. میخواهم بروم ساحل!خوبیاش این است که زود دست بر میدارد. به هوا انداختن یک تاس یا یک ساندویچ مربا کافی است تا فکر کند زندگی دوباره شیرین شده است.بزرگ که میشوید، زندگی روزمره دیگر این دلگرمیهای دم دستی را هم برای رفع ناامیدی ندارد. یا شاید بزرگسالان آنقدر تیز نیستند که این دلگرمیها را ببینند.
معضل تعطیلات -که حتی بچۀ سه ساله هم آن را حس می کند- این است که باعث میشود تمام چیزهای دیگر تیره و تار به نظر برسد. باعث میشود جملاتی بگویید مثل اینکه واقعاً نیاز داشتم دور شوم. از چه دور شوی؟ از زندگی ات.
این ظاهراً چیز سالمی نیست.
در ایالات متحده، هفتۀ کاری به طور میانگین ۴۷ ساعت است. سال گذشته، کارکنانی که تمام وقت کار میکردند و مرخصی با حقوق داشتند، به طور میانگین هفده روز مرخصی گرفتند. هرطور که به مسئله نگاه کنید، زمان محدودی است.
اما یک چالش فکری مطرح است: دوست دارید بیش از ۵۰ ساعت در هفته کار کنید و در عوض پنج هفته در سال تعطیل باشید یا ترجیح می دهید ۳۰ ساعت در هفته کار کنید و اصلاً تعطیلی نداشته باشید؟
از من بپرسید، تعطیلات را کنار میگذارم. شاید به این خاطر که الان چند بچۀ کوچک دارم و دوست ندارم حس کنم که فقط در ماه ژوئیه و حوالی تعطیلات رسمیِ مهم به قدر نیازشان به آن ها توجه میکنم. شاید به این خاطر که ساماندهی سفر با آنها خیلی پیچیده است، انگار دارم یک حملۀ زمینی را برنامهریزی میکنم (فقط با این تفاوت که نیمی از ارتشِ من کنترل ادرارشان هم دستِ خودشان نیست).
یا شاید من هم از جمله افرادی هستم که در هر صورت انتظاراتم از تعطیلات چندان برآورده نمیشود.
یک بار برای شرکت در یک مراسم عروسی سفر رفتم و بیشتر زمان سفر را دلشوره داشتم چون هنوز ازدواج نکرده بودم و حتی هنوز مطمئن نبودم که میخواهم ازدواج بکنم یا نه. وقتی در کوه پایههای کانچنجونگا، سومین قلۀ مرتفع جهان، چادر زده بودم، معده درد بدی گرفتم. یک بار به پارک ملی آکادیا رفتم تا درختانی را ببینم که رنگ عوض میکنند اما مه غلیظ نفوذناپذیری مثل یک آبشار بزرگ مقابل چشمانم قد علم کرد.
اگر تمام پول و انرژیای را که در ده سال گذشته صرف تعطیلات کردهام، خرج زندگیام می کردم چه میشد، زندگی واقعیام، زندگیای که کمی بهتر از حالا میشد؟ نظر شما چیست؟
دیوید گربر، مردم شناسی در دانشکدۀ اقتصاد لندن، کتاب جدیدی دربارۀ طبیعت روح خراش کار مدرن نوشته با عنوان شغل مزخرف: یک نظریه" Bullshit Jobs: A Theory". استدلالش این است که افراد روز به روز بیشتر در مشاغلی استخدام میشوند که در نظرشان "بی ثمر"اند. آن ها در پاورپوینت برای سخنرانیهایشان کلیپهای هنریای آماده میکنند که هیچکس نگاهشان نمیکند و سعی میکنند کار پنج دقیقهایِ واردکردنِ دادهها را یک نیم روز کامل طول دهند.این که بخش مهمی از کتاب برپایۀ اظهاراتی نوشته شده است که مردم برایش فرستادهاند، نشان میدهد که شاید این کتاب بازتاب نظر سوگیرانۀ افرادی باشد که آن قدر از شغلشان متنفر هستند که دربارهاش اظهارنامه بنویسند. اما نمیتوانم نتیجهگیری کلیاش را زیر سوال ببرم. مسئله این نیست که افراد سخت کار میکنند؛ مسئله این است که در زمینههایی سخت کار میکنند که به نظرشان اصلاً اهمیتی ندارند. پس تعجبی ندارد که می خواهند دور شوند.
مشکل دیگر تعطیلات این است که وقتی تمام میشوند، باید به خانه بازگردید. و مجبورید لباسهای چرک خود را هم با خود برگردانید.
روشن است که آدم ها به روزهای تعطیل نیاز دارند، همانطور که به مرخصی زایمان و استعلاجی نیاز دارند و خوشبختانه من اینها را دارم. (اما بهتر نبود در فرانسه زندگی میکردیم و هفتههای کاری ۳۵ ساعته داشتیم، با آن همه تعطیلات دست و دلبازانه که تعطیلات آگوست در مقابلش تنها یک نهار سرخوشانه است؟) بی شک سفر مفرح است و جذاب، و اگر آدم احمق و کله خراب نباشد، حتماً از آن بهره میبرد.
اما این حقیقت که تعطیلات حکم شیر تخلیه را دارد نشان میدهد که ما- و مدیرانمان- اجازه می دهیم این فشار در ۴۹ هفتۀ دیگر سال به اوج خود برسد. اینکه بدانم هفتۀ آینده در ساحل خواهم بود باعث میشود کمی راحت تر هر شب یک ساعتِ اضافه پای ایمیلهای کاری بنشینم. باعث میشود وقتی با ظرفشوییِ پر از ظرف نشسته روبه رو میشوم، با خودم فکر کنم، فقط باید همین فردا را پشت سر بگذارم، و بعد روز بعدش و بعد....
بچه که بودم، پدرم که به او افتخار میکنم همیشه کار می کرد. در میان افرادی که می شناختم، او از اولین کسانی بود که تلفن همراه خرید و تنها کسی بود که وقتی در پیست اسکی سوار تله سی یژ بود تلفنی با دفتر کارش صحبت میکرد که بگوید حالش خوب است. اما خاطرهای از او در یاد دارم که هرگز محو نمیشود. تقریباً هفت ساله بودم. بیسبال بازی میکردیم و در حیاط پشتی توپ را از این طرف به آن طرف میزدیم. یک شبِ معمولیِ وسط هفته بود، نه تعطیلی رسمی بود و نه مرخصی گرفته بود، به همین خاطر است که خوب در یادم مانده. پدرم خیلی زود به خانه آمده بود، نمیدانم چرا! حتماً چون دلش میخواسته زود بیاید و چون شب دل انگیزی در نیوانگلند بود؛ منطقهای که هر از چند گاه روزهایی دارد که دمای هوا کاملاً مطبوع و دلپذیر است و آن جور وقتها اصلاً نمیشود جای بهتری را روی کرۀ زمین تصور کرد.
این تابستان دوست دارم روزهای بیشتری این گونه باشند.
اطلاعات کتاب شناختی:Graeber, David. Bullshit Jobs: A Theory. Simon and Schuster, 2018
پی نوشت ها:
این مطلب را آنر جونز از دبیران بخش دیدگاه در نیویورک تایمز نوشته و در ۲۱ جولای ۲۰۱۸ با عنوان "The Trouble With Vacations" در وب سایت نیویورک تایمز منتشر شده است. ترجمۀ نجمه رمضانی از مطلب منتشر شده در وب سایت ترجمان است .
نظر شما