این را بیشتر در مراسم تشییع او در حوزه هنری فهمیدیم؛ در جمعی که چند باری همراه با عباس حسیننژاد و امید مهدینژاد -که در تمام سالهای عزلتنشینی این غول ادبیات طنز، تنهایش نگذاشتند- به باغ پدری او در احمدآباد مستوفی رفتیم. فهمیدیم زوریی همانقدری که رفته، نرفته است. همانقدر که دیدن بنر بزرگی از عکس بلندقامت او روی دیوار حوزه هنری،
نبش خیابان سمیه، هول رفتنش را به دل دوستدارانش میاندازد، یادآوری تصویر او، نشسته روی مبل راحتی قرمز رنگش، کنار مجموعهای از پیپها، آرامشان میکند... درحالیکه لختی مکث میکند و توتون پیپش را آتش میزند تا دوباره حرفش را ادامه بدهد. اویی که سالها در خانه ماند و در وصف این خانهنشینی به قول همان رفیقان همراهش، تنها به لطافت سرود که «بس که در خانه ماندهام پسرم... ریشه در آن دواندهام پسرم... گر نرفتهام بهانه دارم من... ریشه در فرش خانه دارم من...».
- نصفشبم بری خدا خسته نیست
دیدن تابوت او جلوی ورودی کتابخانه حوزه هنری با آن آینهکاریهای پرطمطراقش و شنیدن سخنرانیهای سخنرانان و تماشای چهرههای آشنای طنز حوزه هنری گرداگرد تابوت او، همانقدر سرد و پاییزی بود که یادآوری شعر او درباره مرگ و رفتن، بهاری و دلچسب؛ «نصفشبم بری خدا خسته نیست... درش به روی هیچکس بسته نیست... خدا که بغض و دشمنی نداره... به غیر نور و روشنی نداره... پیشش که با شکستهبالی بری... نترس اگر که دست خالی بری...».
نمیدانم چند نفر هستند که وقت رفتن، خودشان و یادشان دلداری باشد برای بازماندهها... یاد صدایی که برایتان در دیداری دوستانه، لابهلای صحبتها، دقایقی از روند درمان در بیمارستان بگوید... همانطور که تکیه داده است به صندلی ویژهاش در خانهای کوچک و پر از مهر و نگاهش را تقسیم میکند بین کسانی که دورش نشستهاند و یادش نمیرود به کسی که در آشپزخانه مشغول چای دمکردن است بگوید هِل کجاست... و شمرده، آرام، بدون خشم، غضب یا هیجان معمولی و هر چیزی که برآمده از ذات بیتاب آدمی باشد از این بگوید که در بیمارستان،
برای درمان زخم ناشی از دیابت روی انگشت پا، رضایتنامهای جلویش گذاشتهاند که بیرحمانه به او توضیح میدهد برای درمان باید اگر لازم شد انگشت، بعد اگر لازم شد تا مچ، بعد اگر لازم شد تا زانو و... بعد باز اگر لازم شد کل پا قطع شود! او داشته خودش را راضی میکرده که بدون یک پا هم میتوان زندگی کرد اما بعد دکتری کاردان پیدا میشود که تخصصش درمان زخم دیابت است و بدون این ماجراها زخم، درمان میشود.
و طوری خالی از عواطف آغشته به خشم، گله، بغض و... تمام اینها را برایتان تعریف کند که انگار هزارسال از آن ماجراها گذشته و زمان، زمانِ درمانکننده، تصویری بدون هیجان و حتی کاریکاتوری از اتفاق باقی گذاشته است؛ اتفاقی که او شمرده، شیوا و با صدایی گرم روایت میکند، برای مهمانانی که ساعتی در خانه او هستند. بعد با آنها برود حیاط و از بچهگربههای گرسنه و ترسخوردهای بگوید که بهشان غذا میدهد و حالا رام و اهلی او شدهاند.
یا آن سگی که روزهای زیادی لابد تصور چوب و سنگ پرتابشده از سوی آدمها نمیگذاشته ترس را کنار بگذارد و او مجبور بوده هر روز غذا را در نقطهای دور از باغ بگذارد تا سگ با خیال راحت وقتی او رفت، غذا را بردارد و برود. تا اینکه بعد از مدتی بالاخره سگ، ترسش را کنار میگذارد و خودش را میسپرد به نوازشهای او... .
- روایتی متفاوت از مرگ...
حالا همان خلقِ آرام، نگاهی که انگار همیشه چند سال نوری با اتفاقی که همین حالا افتاده فاصله داشت، در میان اندوه بزرگ نبودنش، خودش را به رخ میکشد و خانم شاعری در جمع میگوید: «استاد اگر بود با آن صدای گرم و آرام و بدون گلهاش، چطور روایت رفتنش را برایمان تعریف میکرد که حتی بشود به جایی از این رفتن خندید؟» ساجدهجبارپور، بعد از این یادآوری -که نشان میدهد استاد حتی بعد از رفتنش هم بازماندهها را تسلی میدهد- از او میگوید که پناه و مشوق شاعران و نویسندگان جوان بود... اینکه ۷سال پیش در فیسبوک برایش پیغام گذاشته که وبلاگش را خوانده،
از تسلط او به وزن و قافیه لذت برده و امیدوار است توانمندی او در بین تعارفات بیهوده و نقدهای مخرب به هدر نرود... و شاعری تازهکار را سر ذوق میآورد و دلگرم میکند و حتی کتابهای خودش را از همان آدرس احمدآباد مستوفی، باغ پدری، برای او پست میکند به شهرستان. کسی دیگر هم در میان جمع باز از همان ۷سال پیش میگوید:
سال داغی فیسبوک که استاد زرویی نوشتههای او را خوانده و وقت امضای یکی از آثار خود، برایش نوشته: «دوست هنرمندی که آثارش را دوست دارم...» و تلفنی ساعتی طولانی او را راهنمایی کرده تا چراغی جلو پایش روشن شود. اینهمه وقت گذاشتن و لطافت برای اینکه اهل قلم، آدمهای بهتر و قلمهای قویتری باشند در آینده... او از این کارها کم نکرده است تا وزن درست و حسابی بدهد به واژه «استاد». از این دست خاطرات از او زیاد است و جوانهای زیادی از تشویق، راهنمایی و لطف او بهرهبردهاند؛ چه مجازی و چه حضوری.
- برادری در احمدآباد
شاعر دیگری هم خاطرهای میگوید از فتوت و جوانمردی استاد؛ «خیلی سال پیش ۲پاکت دادند به من و دوست دیگری با ۲ نامه همراهش برای هر کدام از ما. شروع نامه من نوشته بودند؛ گیریم برادری داری در احمدآباد مستوفی که دور از توست... . به همراه این نامه چکی فرستاده بود به مبلغ ۵۰۰هزارتومان و نوشته بود این پول از حلالترین پولهایی است که بهدست آوردهام و دوست دارم به تو هم بدهم... .
این چک در عسرت به دستم رسید. وقتی که زندگی خیلی تنگ گرفته بود... بار دیگری هم در دانشکده ادبیات تهران شعری خواندند. آن وقتها کارت هدیه مرسوم نبود و پولی در پاکت گذاشته بودند. استاد همانجا پول را نصف کردند و دادند به من و گفتند برای تولد دخترت... .» بعد میگوید اینها فقط بخش کوچکی از دستگیری اوست... بماند دستگیریهای زیادی که از جوانان داشتند در حوزه شعر و ادب. او گرچه خودش در عسرت بود اما هرگز دستدهنده رهایش نکرد.
- ...و خداحافظ
وقتی بعد از حوزه هنری جماعت او را تا بهشتزهرا بدرقه میکنند، تا قطعه هنرمندان، یاس ۵، وقتی حاجعلی انسانی برایش چند بیتی میخواند و انبوه اهل ادب هرکدام گاهی دست به پیشانی میگیرند و سرخ از گریه میشوند، وقتی در سکوت تلقین میخوانند، وقتی نوبت به نوبت بالای سرش میروند برای وداع، با خودت فکر میکنی کدامیک دارند همدیگر را بدرقه میکنند؟ اهل ادب او را بدرقه میکنند یا او اهل ادب را بدرقه میکند که جمعشان حالا کوچکتر از قبل شده است و غم رفتنی که هرگز یک رفتن ساده نیست، روی دلشان سنگینی میکند؟ زوریی که هنوز هست، بین شعرهایش، طنزهایش و خاطراتش... . این قطعه، این تابلو سیاه که نامش را نوشته است، تنها نشان از یک میعاد جدید دارد. بعد از احمدآباد مستوفی، در اینجا، او هست و همیشه که خواهیم رفت، با همان لبخند ابدی برایمان از دنیای جدیدش میگوید.
از دست دادن ابوالفضل زرویی نصرآباد یکی از مهمترین اتفاقات این هفته بود؛ اتفاقی که قطعا نه فقط برای ما بلکه برای هرکسی که با آثار او آشناست، بسیار ناخوشایند و غم انگیز بود. این روایت ماست برای مردی که سالها با آثارش باعث حال خوب خیلی از مخاطبان مطبوعات به ویژه حوزه طنز بود. برای حال خوب آن روزها...
نظر شما