اگر یکبار پای صحبت سارا شریعتی نشسته باشید، از اینکه الان این بحث را به جای «شنیدن» میخوانید، احساس زیان خواهید کرد؛ چون صحبتهای او 2 ویژگی اساسی دارند؛ موضوعاتی قابل توجه و مبتلابه دارند و خوب ادا میشوند.
آدمها معمولا وسط جلسات سخنرانی او بیرون نمیروند و برای بغلدستیشان جوک تعریف نمیکنند و در واقع جذابیت جلسه این اجازه را به آنها نمیدهد.
البته این خوب ادایی- اگر سخنرانیهای دکتر علی شریعتی را گوش کرده باشید- برایتان آشناست. دکتر سارا شریعتی- متولد 1341- فرزند سوم علی شریعتی و پوران شریعت رضوی است.
او تحصیلاتاش را در رشته جامعهشناسی(گرایش جامعهشناسی دین و هنر) در فرانسه به اتمام رسانده، نزدیک 5 سال است که به ایران برگشته و استاد دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران است. «زن و هنر» عنوان سخنرانی او در 26 آذر 1386 در دانشگاه صنعتی شریف بود که به دعوت انجمن اسلامی دانشجویان انجام شد.
سال 2005 یا 2006، پژوهشی در اروپا انجام شد در مورد «زن در هنر». پژوهش در حوزه جامعهشناسی فرهنگ بود؛ در حوزه اوقات فراغت. این پژوهش نشان میداد که زنان بیش از پیش اوقات فراغتشان را رمان میخوانند، کنسرت میروند، موزه میروند، تئاترهای مختلف شرکت میکنند و در همه عرصههایی که مربوط به فرهنگ است، زنان مخاطبان اصلی شدهاند؛ در حالی که مردان اوقات فراغتشان را بیش از پیش در چی میگذرانند؟
در ورزش، جلوی تلویزیون و جلوی کامپیوتر. زمانی که آقا دارد تلویزیون نگاه میکند، خانم دارد رمان میخواند. وقتی آقا دارد اینترنت بازی میکند، خانم به کنسرت و تئاتر میرود. زمانی که مردان دارند فوتبال بازی میکنند، زنها بازدیدکننده موزهها هستند. همین پژوهش باعث شد مقالاتی دربیاید. یکی از آنها جالب بود. عنوانش این بود که «زن، آینده هنر است».
معمولا اگر با این فرمول آشنا باشید، میگویند «زن، آینده بشریت است» چون زن، فرزند بهوجود میآورد؛ چون زنان قالب مردان بزرگند؛ آنها را به وجود میآورند و مردان چی به وجود میآورند؟ آثار بزرگ. اما الان در قرن بیست و یکم انگار ماجرا دارد عوض میشود و زنان دارند خالق آثار بزرگ میشوند. البته آنجا ننوشته بود «خالق»؛ نوشته بود «مصرفکنندههای بزرگ بازار هنر». سؤال چیست؟ سؤال را لیندا نشلند در 1970 مطرح میکند.
لیندا نشلند مورخ هنر است. او مقالهای دارد تحت این عنوان که «چرا هنرمندان بزرگ زن نداریم؟». بعد خودش جواب میدهد که معمولا 2 رویکرد و 2 نظر وجود دارد؛ یک نظر همیشه این بوده؛ هنر عرصه انتزاع است، عرصه نبوغ است، عرصه زیباییشناسی است و دلیل اینکه ما در عرصه هنر، هنرمندان بزرگ زن نداریم خیلی ساده است؛ چون ما با نبوغ زنانه روبهرو نیستیم.
زنان استعداد هنری ندارند. استعدادی اگر از خودشان در زمینه هنر نشان دادند در زمینه هنرهای دستی بوده؛ کاموا و خیاطی و گلدوزی و آشپزی و در حوزه هنرهای والا مردان همیشه حضور داشتهاند.
رویکرد فمینیستی با این موضع برخورد میکند و اینطوری آن را توضیح میدهد که تاریخ، تاریخ مذکر است؛ چون تاریخ مذکر است نام زنان بزرگ هنرمند را اصلا ثبت نکرده. این دو رویکرد در برابر هم قرار گرفتهاند و هر کسی از یک موضع دفاع کرده اما وقتی با رویکرد جامعهشناسنانه به بحث نگاه میکنیم، کمی فرق میکند.
ما باید بگردیم و عوامل اجتماعی و تاریخیای که باعث غیبت زنان در تاریخ هنر شده را پیدا کنیم و ببینیم اینها چی هستند؛ بعد ببینیم آیا واقعا زنانی نبودهاند یا بودهاند و ثبت نشدهاند. رویکرد دیگری که در همین عرصه مطرح است، این است که موقعیت زنان در تاریخ هنر، یک برساخت اجتماعی است. نمیتوانیم بگوییم هنرمند «نبودهاند» باید بگوییم هنرمند «نشدهاند».
هنرمند نبودن ذاتی زنان نیست؛ موقعیت اجتماعی آنها محصول فرایند تاریخی و شرایط اجتماعی مشخص است. من سعی میکنم به این سؤال که آیا واقعا عوامل تاریخی در این ماجرا- که چرا هنرمند بزرگ زن نداریم؟- مؤثر و دخیل بودهاند یا [عوامل] ذاتی، در چهارچوب نظریات پییر بوردیو پاسخ بدهم.
به هر حال این یک بیماری علوم انسانی است که هر حرفی میخواهند بزنند، سعی میکنند که یک چهارچوب نظری برایش پیدا کنند. بوردیو کتابی دارد- چاپ 1970- تحت عنوان «وارثان، دانشجویان و فرهنگ». این عنوان بحث اوست.
من میخواهم به جای دانشجویان بگذارم زنان و به جای فرهنگ هم بگذارم تاریخ و همان بحث را بیاورم در حوزه زنان و تاریخ هنر پیاده کنم. بوردیو میگوید نهاد آموزشی در جامعه دموکراتیک، در شرایط حاضر 2 کارکرد دارد؛ یکی دموکراتیزه کردن آموزش.
نهاد آموزشی و دانشگاهها آموزش را عمومی میکنند. ورود برای همه آزاد است. کارکرد دومشان مشروعیتبخشی و بازتولید نظم موجود است؛ یعنی «ورود» را بگذارید کنار، به خروج توجه کنید؛ چه کسانی از این دانشگاهها فارغالتحصیل میشوند؟ دانشگاه خودش اینطور به ما پاسخ میدهد؛ کسانی که استعداد بیشتری دارند.
آنها لیسانس را تبدیل میکنند به فوق لیسانس، فوق را تبدیل میکنند به دکترا و بعد میشوند اساتید دانشگاه، رؤسای کارخانهها و... به قول بوردیو «مالکان جامعه».
بوردیو میگوید اما این یک توهم است. کارکرد مشروعیتبخشی یعنی چه؟ یعنی همین توجیه «استعداد بیشتر یا کمتر»؛ چیزی که او اسمش را میگذارد «ایدئولوژی استعدادها». دانشگاه دارد میگوید کسانی فارغالتحصیل میشوند که استعداد بیشتری دارند، کسانی وسط راه میبرند که کشش ذهنی ندارند؛ در صورتی که این غلط است. چرا؟ چون دانشگاه خصوصا در رشتههای علوم انسانی از دانشجویان چیزی را توقع دارد که خودش تأمین نمیکند.
بنده این را هر روز دارم در کلاسهایم میبینم. نهادهای آموزش دموکراتیک ادعایشان این است- دموکراسی اصلا ادعایش این است- که اگر شما در خانوادهای به دنیا آمدهاید که محروم از سرمایه اقتصادی یا فرهنگی است، مهم نیست؛ وقتی پایتان را به نهاد آموزشی گذاشتید، دانشگاه تضمین میکند که همه امکانات را به شکل برابر در اختیار همه بگذارد؛ فارغ از تعلقات طبقاتی یا تحصیلی یا زن و مرد بودن یا شهرستانی و تهرانی بودن.
اما دانشگاه چنین کاری را نمیتواند بکند و نمیکند، چرا؟ چون همه با هم سال اول در یک کلاس مینشینند اما وقتی من میخواهم مثلا درباره جامعهشناسی حرف بزنم و میگویم دورکیم میگوید جامعهشناسی علمی است که فرزند مدرنیته است و بحثم را ادامه میدهم، در این کلاس 40نفره آن 10نفری که در خانوادههای تحصیلکرده یا فرهنگی به دنیا آمدهاند و بزرگ شدهاند یا خودشان اهل روزنامه و کتاب بودهاند، بحث مرا میگیرند؛ هم مدرنیته را میدانند چیست، هم «پلورالیته»، هم «تکثر» را؛ اما آن 30نفر بقیه کاملا شوکه میشوند و اصلا نمیفهمند من چی میگویم.
اینها مجبورند 10برابر آنهایی که به هر دلیلی با این فرهنگ آشنا بودهاند، کار کنند. نتیجهاش این میشود که ما در سالهای دوم و سوم همینطور تلفات داریم. بعد دانشگاه چطوری این را توجیه میکند؟ «اینها بیاستعداد بودهاند!» حالا چه کسانی «بااستعداد» بودهاند و رفتهاند بالاتر؟ فرزندان مالکان جامعه، فرزندان مالکان سرمایههای اقتصادی و فرهنگی. بنابراین نظم اجتماعی دوباره بازتولید میشود و مالکان جامعه همانهایی میشوند که قبلا بودهاند. حالا همین بحث را من میخواهم بیاورم در حوزه زنان و تاریخ.
تاریخ هنر ادعا میکند که زنان، استعداد هنری و نبوغ هنری نداشتهاند. اگر شما به این تاریخ نگاه کنید، میبینید دقیقا همین اتفاقی که بوردیو درباره دانشجویان و دانشگاهها میگوید، در مورد زنان و تاریخ هنر اتفاق افتاده است. زنان تا قرن 18، از آموزش هنر محروم بودند. اولین آکادمیهای هنر که تأسیس میشود، اولین قانونش ممنوعیت ثبتنام زنان بوده است.
زنان هیچوقت آموزش ندیدهاند، در حالی که بعضی رشتههای هنری کاملا مستلزم آموزش است. مثلا برای نقاشی شما باید «پرسپکتیو» بدانید، باید «آناتومی» بدانید، باید ریاضی کمی بدانید و اینها آموزش میخواهد. در مجسمهسازی شما باید مهارتهای تکنیکی و عملی یاد بگیرید. به همین دلیل است که مثلا زنان در ادبیات بیشتر درخشیدهاند تا هنر. ادبیات احتیاج به هیچکدام از اینها ندارد. به قول ویرجینیا وولف «اتاقی از آن خود» و یک مقدار پول و قلم و کاغذ میخواهد.
دومین عاملی که میشود به آن اشاره کرد، فقدان چهرهای به نام «کارفرمای هنری» درمورد زنان است. «کارفرما» کیست؟ «کارفرما» در کار هنری کسی است- درواقع تنها کسی است – که میتواند «هنر» را از حالت «سرگرمی اوقات فراغت» و «تفنن» تبدیل کند به یک «حرفه». کارفرما کسی است که به شما سفارش کار میدهد. کارفرمایان بزرگ تاریخ هنر چه کسانی بودهاند؟ «کلیسا»، «دولت» یا «دربار» و «اشرافیت».
هیچکدام از این کارفرمایان کارشان را به زنان سفارش نمیدادند، چون اصلا اعتقادی به آموزش زنان یا حضور آنها در چنین وادیهایی نداشتند. در نتیجه هنر برای زنان همیشه در حد فانتزی روزهای یکشنبه یا در بهترین حالتش دستیاری هنرمندان بزرگ باقی ماند.
سومین عامل اجتماعی خانواده است. در تاریخ هنر وقتی نگاه میکنید، میبینید زنانی که به هر قیمتی بالاخره نامشان بهعنوان زن هنرمند ثبت شده، زنانی بودهاند که در دوره خودشان ازنظر اجتماعی آدمهایی ناهنجار بهحساب میآمدهاند. ناهنجار به این معنا که یا ازدواج نکردهاند یا بچهدار نشدهاند یا دیوانه شدهاند و به جنون کشیده شدهاند؛ چون معمولا از طرف جامعه طرد میشدهاند.
ویرجینیا وولف میگوید عجیب نیست که در میان 4زن بزرگ رماننویس غرب – شارلوت برونته، امیلی برونته، جورج الیوت و جین آستین- فقط 2 نفر ازدواج کردهاند و هیچکدام بچه نداشتهاند؛ چون خود ازدواج و فرزند داشتن یک حرفه است. وقتی شما همسر و مادر هستید، این خودش یک کار تماموقت است.
حالا اگر بخواهیم بحث را در همان چهارچوب تئوری بوردیو جمع کنیم، باید گفت آن چیزی که بهعنوان غیبت نبوغ هنری زنان در تاریخ ثبت شده، نه غیبت نبوغ هنری زنان بلکه مشروعیتی است که تاریخ به غیبت زنها در عرصه هنر داده است. عوامل اجتماعی (آموزش، کارفرما و خانواده) باعث شده زنان نتوانند سهم خودشان را در تاریخ هنر بگیرند.
بنابراین نمیتوانیم بگوییم اینها استعداد نداشتهاند بلکه باید بگوییم شرایط اجتماعی و تاریخی فراهم نبوده برای اینکه آنها بتوانند جایگاهی در هنر پیدا کنند.
اگر ماجرا بیاستعدادبودن است، چطور است که تا قرن 19 زنها غایبند در این عرصه- بهجز استثناهایی- و در قرن 20 دیگر استثنا نیستند و زیاد میشوند و در قرن 21 بحث اصلا برمیگردد و میگویند هنر و ادبیات دارد به عرصهای زنانه تبدیل میشود؟چرا این تغییر اتفاق افتاده؟ چون آن پایین چیزهایی متحول شده. شرایط تاریخی و اجتماعی زنان، عوض شده است.