پاییز و زمستان هرسال، هرصبح از پنجرهی اتاق به زمین خالی نگاه میکنم. هرصبح روزهای باقیمانده از زمستان را میشمارم و با خودم میگویم «فقط ۳۰ روز دیگر تا بهار»، «فقط ۲۰ روز دیگر تا بهار»، «فقط ۱۰ روز دیگر تا بهار»...
هرصبح با شوقی بیشتر از روز قبل از خواب بیدار میشوم و به مزرعهی آفتابگردانها نگاه میکنم. چشمهایم پی بارانی میگردد که باریده باشد و زمین را تازه کرده باشد. زمین خیس حالم را خوب میکند. نشانم میدهد زندگی وجود دارد. میگوید چند روز دیگر آفتابگردانها رو به آسمان سر بلند میکنند. روزهای اسفند، روزهایی که بوی بهار دارند از تماشای انتظار من میخندند و میگویند: «چهقدر بیتاب شدهای. حالا زمان میبرد تا آفتابگردانها از خاک بیرون بیایند.»
به اسفند میگویم: «من تمام روزهای سرد را با همین تابِ کمطاقت پشت سر گذاشتهام. همین که میدانم بهار، آفتابگردانها را به من برمیگرداند کافی است. حالا هر چند روز که مانده باشد. آفتابگردانها آمدنی هستند.»
دیگر خیلی نمانده است تا تماشای آن گلهای خوشرنگ خورشیدی. من طبق عادت هر روزه صبح، اول از همه پرده را کنار میزنم و به مزرعهی آفتابگردانها نگاه میکنم و توی دلم روزها را کم میکنم. بعد از خودم میپرسم مگر ما در شهر قصهها زندگی میکنیم که رو بهروی خانهمان مزرعهی آفتابگردان داریم؟
من فکر میکنم که ما در مرز قصه و واقعیت زندگی میکنیم. خانهی ما مرز این دو دنیا است. من از تصور خیالیبودن خودم ته دلم خالی میشود و با خندههایی ریز، یواشکی میگویم: «خدایا ممنونم که ما را در شهر قصهها آفریدهای.»
شرنگ خورشیدی. من طبق عادت هر روزه صبح، اول از همه پرده را کنار میزنم و به مزرعهی آفتابگردانها نگاه میکنم و توی دلم روزها را کم میکنم. بعد از خودم میپرسم مگر ما در شهر قصهها زندگی میکنیم که رو بهروی خانهمان مزرعهی آفتابگردان داریم؟
من فکر میکنم که ما در مرز قصه و واقعیت زندگی میکنیم. خانهی ما مرز این دو دنیا است. من از تصور خیالی بودن خودم ته دلم خالی میشود و با خندههایی ریز، یواشکی میگویم: «خدایا ممنونم که ما را در شهر قصهها آفریدهای.»
تصویر: تابلوی «گلهای آفتابگردان»، اثر ونسان ونگوگ
نظر شما