ترسی در حدقهی چشمان ما حلقه میزند که شبها نیز کابوس همان ترسها را میبینیم. کابوس ترسهایی که با دستوپازدن در ارتفاع زیاد شروع میشوند و با فروافتادن در درهای عمیق به پایان میرسند. کابوسهایی که هیچوقت اتفاق نمیافتند، اما ما همیشه از آنها میترسیم.
همیشه مثل کودکی که از سایهها میترسد از تنهاشدن وحشت میکنیم، اما هنوز آنقدرها هم با خودمان صادق نیستیم که بتوانیم کودکانه به کسی پناه ببریم. ما با دنیایی از تکبر بزرگ میشویم، اما انگار بزرگشدن را یاد نمیگیریم. با اینهمه ادعا، همیشه باید یکی باشد که ترس ما بهخاطر حضور او بریزد. یکی باید جلو بیفتد تا ما هم بهخاطر او حرکت کنیم. اگر مقصد ما فرسنگها از مقصد کسی که پیشافتاده فاصله داشته باشد، هرگز از اینکه دنبالهروی او شدهایم نمیترسیم. اما نمیدانم چرا اگر قرار باشد خودمان نقشه برداریم و به طرف مقصدمان حرکت کنیم، پاهایمان سست میشوند و قدم از قدم برنمیداریم. آنقدر که مثل درختها ریشه میکنیم تا ترسها در وجود ما ریشه بدوانند.
* * *
گاهی به این فکر میکنم که من از نبودن چه کسانی ممکن است از حرکتم بایستم؟ به این فکر میکنم که پشت سر من چه کسانی هستند و بهخاطر حضور من حرکت میکنند؟ اگر من مقصدم را نشناسم، از کجا معلوم کسی که دنبال او به راه افتادهام مقصد مشخصی داشته باشد و از کجا معلوم مقصدهای ما یکی یا نزدیک به همدیگر باشند؟
من به این فکر میکنم که رشتهی وابستگی ما آدمها آنقدر طولانی است که شاید همهی ما بهخاطر ترسمان، در آن به همدیگر گره خوردهایم و خیلی انگشتشمارند کسانی که هم مقصدشان را میشناسند، هم از چیزی نمیترسند و هم برای بهراهافتادن منتظر کسی نمیمانند.
بالأخره از یک جایی باید این رشتههای وابستگی را پاره کرد. باید یک نقشهی درست و حسابی کشید و از بهراهافتادن نترسید. هرکاری فقط اولش سخت است. لذتی که در شبیه خودبودن، هدفداشتن و حرکتکردن وجود دارد با هیچ احساس دیگری قابل مقایسه نیست. هرکسی که بتواند خودش باشد، زودتر میتواند بر ترسهایش غلبه کند و گاهی به این فکر میکنم که من، چهقدر شبیه خودم هستم؟
نظر شما