خورشید بیرمقزمستان با قایم باشک بازی با ابرها به وسط آسمان رسیده که با چند بار دور خود گشتن، بالاخره مرکز را پیدا میکنی. کوچه مرغیها از مدتها قبل به یمن ورود آنفلوآنزای مرغی پلمب شده است و جالب اینکه هیچیک از مغازهداران اطراف چهارراه، از وجود مرکز مورد نظر خبر ندارند.
سوز سرمای زمستانی تا مغز استخوان را میآزارد. سرکوچه برادران حاتمی، پیرمردی نیمخیز میشود و بیسؤال میگوید: «تا ته کوچه که بروید، نرسیده به کمرکش، روبهروی حمام نمره».
کوچه آنقدر باریک و تنگ است که 2 نفر آدم هم بهزور میتوانند کنار هم از آن عبور کنند. تا آنجا میروی که روی دیوار یک دایره بزرگ با چند جمله امیدوارکننده دیده میشود.
پشت در کوچکی- که به تازگی رنگ توسی خورده است- دستنوشتهای خودنمایی میکند که ساعت کار و پذیرش را رویش اعلام کردهاند؛ «از ساعت 5 تا 7 بعدازظهر پذیرای مهمانان محترم هستیم».
زنگ چند بار به صدا درمیآید تا در مرکز باز میشود؛ اولین چیزی که بعد از آن همه معطلی، سرما، دورخودگشتن و خستگی توجهات را جلب میکند، نگاه مهربان و لبهای خندان زنی پا به سن گذاشته است که همه او را خاله صدا میکنند. اینجا «خانهخورشید» است؛ آخرین سرپناه زنان به آخر خط رسیده، اینجاست.
از پشت در توسی و بیروح مرکز، وارد دنیای شادی میشوی که مدیریت خانمها به خوبی در آن احساس میشود؛ دیوارهای سفید و صورتی به زندگی جان میدهند.
خانه خورشید آنقدر زنده است که خیلیها درآن تمام غم و غصههایشان را حداقل برای 12 ساعت از یاد میبرند.
اتاق مدیریت مثل همه اتاقهای دیگر خانه، قدیمی است و تنها فرقی که دارد یک دست مبل 6نفره است که به همت بچهها و ذوق و سلیقه کمیته پشتیبانی کانون تولد دوباره با یک دست روکش سفید صورتی نونوار شده است.
مددکاران، لباسهای یکدست سبز پوشیدهاند؛ آنها هم روزگاری با اعتیاد زندگی کردهاند و حالا رها شدهاند.
یکی از آنها زیبا نام دارد؛ گویا زیاد حرف نمیزند. این را خاله میگوید و بعد اضافه میکند: «اما تا دلتان بخواهد دختر تمیزی است؛ از صبح تا شب فقط به فکر گردگیری و رفت و روب است».
خاله آه کشداری میکشد و میگوید: «هریک از این گلها، یک پا کدبانو بودهاند برای خودشان. از بد حادثه و روزگار اینطوری شدهاند».
ورود بدون عشق ممنوع
بهنظر میرسد که ساکنان اینجا از روزنامهنگاران فراریاند و از عکاسان متنفر. خاله درباره علت این ماجرا میگوید: «روز افتتاحیه یکی از عکاسان، عکس یکی از بچهها را انداخت و همانطور واضح در روزنامه چاپ کرد.
ما آبرو داریم. این کارها درست نیست. ما که راضی نبودیم، خدا هم راضی نیست». ساعت 11 صبح است و مرکز به خواب نیمروزی فرو رفته. خاله میگوید: «اینجا فقط سرپناه شبانه است. برای شب به زنان معتاد و خیابانی که جایی ندارند یک وعده غذای گرم میدهیم با یک جای گرم و نرم برای خواب. صبحها همه باید ساعت 8 خروجی بزنند. اینجا نباید پاتوق شود. میخواهیم اینجا جایی باشد برای آزادی و برای رهایی از چنگال اعتیاد».
او از تلاشهای بچهها برای آمادهکردن این خانه قدیمی کوچه مرغیها هم میگوید: «اینجا را خودمان تحویل گرفتیم و عهد کردیم با عشق واردش بشویم؛ حتی به بچهها گفتم که بر سردر ورودی بنویسند؛ ورود بدون عشق ممنوع».
حالا جمعشان داخل اتاق جمعتر شده است. عطر چای تازهدم، داخل اتاق میریزد و خورشید از پشت شیشه بخار گرفته، اتاق را کاملا روشن میکند.
فاطمه یکی دیگر از کارگران است. او میگوید: «اینجا زیاد شناخته شده نیست. بچهها دهان به دهان میفهمند که چنین مرکزی هم وجود دارد.
ما اینجا با عشق کار میکنیم، نه از روی وظیفه؛ برای همین هم هرکسی با یکبار مهمان ما شدن، پاگیر میشود».
فاطمه درسخوانده است اما هر چه اصرار میکنیم از تحصیلاتاش چیزی نمیگوید. خاله میگوید: «بچهها حرف فاطمه را گوش میدهند. با این سن کم، آنقدر کارهای بزرگ کرده که همه او را یک پا مرد میدانند».
دنیا به آخر نرسیده
زیبا هنوز کمحرف است. حالا که فاطمه رفته و خاله سرگرم مهیا کردن بساط ناهار است، با زیبا همصحبت میشویم.
او میگوید: «اینجا خیلی خوب است؛ یعنی وقتی آن بیرون توی سوز سرما، تنها و بیکس باشی و بعد مطمئن باشی یک دری هست که با لبخند به رویت باز بشود، انگار تمام دنیا را بهتان دادهاند.
آنقدر خوشحال میشوی که غصههایت را فراموش میکنی، مثل من که تقریبا یادم رفته آن بیرون به من چه گذشت و ندانمکاری خودم با من چه کرد. آنقدر غرق شده بودم که وقتی به خودم آمدم دیگر هیچی از من نمانده بود».
زیبا الان 6 ماه است که پاک است. لب به هیچی نزده جز سیگار. میگوید که دوست دارد سیگار را ترک کند و بعد درس بخواند. فاطمه وارد اتاق میشود. یکبار دیگر نگاهی به کاغذ و قلمت میاندازد و میگوید: «اینجا همه با یأس و ناامیدی آمدند و از آن آدمهای ازهمهجا رانده و مانده بودند».
او برای هزارمینبار تذکر میدهد که آبروی بچهها خیلی مهم است؛ «دنیا به آخر نرسیده. همیشه راه بازگشت وجود دارد.
نمیخواهیم این مرکز به یک پاتوق تبدیل شود که بقیه هر غلطی دلشان خواست آن بیرون انجام دهند و بعد، شب به خیال یک جای گرم و نرم و یک وعده غذای ساده مهمان ما باشند.
ما برای همه جا داریم، حق هم نداریم به مراجعان نه بگوییم اما اینجا پاتوق نیست؛ این را بزرگ بنویسید».
آموزش آشپزی در خانه
خاله با کیسهای پر از گوجهفرنگی و تخممرغ از راه میرسد. میخواهیم بیرون اتاق مدیریت را هم ببینیم که خاله میگوید: «عیبی ندارد. فقط نظافت را رعایت کنید». پوتینهای گل و شلیات با موزاییکهای براق حیاط هیچ تناسبی ندارند.
دمپایی میپوشی و همراه فاطمه وارد حیاط فسقلی خانه خورشید میشوی. وسط حیاط این خانه قدیمی، 2 حمام ساختهاند.
کنار حمامها هم آشپزخانه است، آشپزخانه یعنی یک گاز و یک قابلمه بزرگ که فقط شبها روشن است.
فاطمه میگوید: «ناهار که همین 4-3 نفر هستیم و برای همین یک غذای حاضری میخوریم. شبها هم که برایمان غذا میآورند. غذایش تعریفی نیست اما از هیچی بهتر است».
پلههای بلند و بزرگ ساختمان را رد میکنی و میرسی به اتاق آرایش بچهها. یک میز دارد و آینهای که از تمیزی برق میزند. فاطمه میگوید: «آنقدر بدبختیم که شبهای تیره زمستانمان را با بازگویی این بدبختیها، تیره و تار نمیکنیم.
زنان اینجا بیکار نیستند؛ از دستور پخت آش دندونی تا بهترین روش کبابکردن ماهی سفید را یاد میگیرند. خیاطی و آرایشگری هم جای خود را دارد. بالاخره بچههای خانه خورشید زمانی خانهدار بودهاند.
نگاه نکنید به این فلاکتی که تویش افتادهاند و دست و پا میزنند». داخل اتاقها، تختخوابهای 2طبقه کنار هم ردیف شدهاند. هر اتاق هم یک بخاری دارد. فاطمه میگوید: «همه کارهای اینجا را خودمان کردیم؛ البته به غیر از بنایی و نقاشی.
رنگ صورتی دیوارها هم انتخاب خودمان است. این رنگ برای ما نماد بازگشت به زندگی بهحساب میآید».
فاطمه ادامه میدهد: «اینجا برای 40 نفر جا داریم اما باتوجه به نوپابودن مجموعه و حساسیتهای بالایی که وجود دارد، 12 مددجو بیشتر نداریم که این تعداد باتوجه به تعداد زنان معتاد و خیابانی تهران، رقم قابل توجهی نیست».
روکش همه تختها صورتی است؛ مثل رنگ دیوارها. جابهجا روی دیوارها، عکس گلهایی را به قاب کوبیدهاند که سرشان را به سمت نور گرفتهاند و به آسمان نگاه میکنند. تمام امکانات اولین سرپناه زنان معتاد در همینها خلاصه میشود.
حالا آفتاب در حال غروبکردن است و فاطمه، زیبا، خاله و دیگر مددکاران کمکم باید منتظر مهمانانشان باشند که سر ساعت5 از راه میرسند؛ زنانی که در کوره راه زندگی افتادهاند تا چند دقیقه دیگر از راه میرسند.