پک محکمی به سیگارش میزند و میگوید: «توی یک خانواده کمجمعیت بهدنیا آمدم. اوضاع و احوالمان بد نبود.
پدرم پادوی بازار بود، مادرم هم خانهدار. مادرم همیشه ضعیف بود و مریض. هنوز هم شبها صدای نالههای مادرم میپیچد توی گوشم.
من تنها دختر خانواده بودم و بچه وسطی. برادر بزرگم از اول هم آبش با ما توی یک جوی نمیرفت. پشت لبش که سبز شد، رفت شهرستان.
گاهی نامه میداد، تلفن هم میزد اما کمکم همه چیز قطع شد و حال مادرم هم بدتر شد. دیگر نمیتوانست روی پاهایش بایستد.
خدا خیرش ندهد صاحبخانهمان را. خودش تریاک میکشید. به مادرم هم داد. بابام هم یک زن دیگر گرفته بود.
دیگر ماه به ماه هم به خانه نمیآمد. برادر کوچکم، قمهکش محله شده بود. حالا که فکر میکنم، میبینم شاید آن طفلک هم حق داشت چون نه پدر بالای سرش بوده و نه مادر.
بزرگ شدم. 12سالم بود که به نیره خانم- زن همسایهمان- گفتم که میخواهم بروم سر کار.
یک نگاه به سر تا پایم کرد و گفت بسمالله. از فردا راهی شدیم. میرفتیم خانههای بالای شهر کلفتی. اولش سخت بود ولی کمکم عادت کردم.
اگر دستمزدم را کم میدادند، ناراحت نمیشدم چون یاد گرفته بودم که به اندازه سهم خودم از وسایل اتاقها بردارم».
فهیمه نفس تازه میکند و میگوید: «دزد هم شدیم؛ مثل آب خوردن. شبها خسته بودم؛ آنقدر خسته که آرزو میکردم شب هیچوقت صبح نشود تا بتوانم راحت بخوابم. دست و پایم هم همیشه درد میکرد.
میترسیدم که مثل مادرم بشوم. به جای مادرم، نیره خانم راهنما و کار بلدم شده بود. یک شب داشتم دست و پاهایم را از درد میمالیدم که نیره خانم گفت تو هم مثل مادرت، استعداد مریضی داری. باید از همین الان پیشگیری کنی.
16سالم بود. قیافهام هم بد نبود. آنقدر بزرگ شده بودم که معنی نگاههای چپ چپ بعضیها را بفهمام. از سرنوشت مادرم متنفر بودم. برای همین هم وقتی نیره خانم تریاک را داد دستم، به تنها چیزی که فکر نمیکردم، اعتیاد بود. آن را حل کردم توی چای و خوردم.
خوردم و خودم را بدبخت کردم. 2 ماه بعد به توصیه نیره خانم شوهر کردم. پسر بدی نبود اما چشمش به دهن مادرش بود.
من از 12 سالگی کار کرده بودم و کاملا استقلال داشتم ولی شوهرم با اینکه 12سال از من بزرگتر بود، بیاجازه مادرش آب هم نمیخورد.
یک سال و 8 ماه با هم زندگی کردیم. بچهدار نمیشدیم؛ رفتیم دکتر. گفتند که عیب از شوهرت است. روزگار بد نبود اما سازمان با هم جور نشد و طلاق گرفتیم».
فهیمه با تهمانده سیگارهای داخل جاسیگاری بازی میکند و ادامه میدهد: «روزگار بد روزگاری است.
طلاق که گرفتم، دیگر آواره شدم. مادرم مرد. سوت و کور خاکش کردیم. برادر کوچکم هم توی زندان دعوایش شد؛ شبانه چاقو خورد و او هم مرد. زنگ زدند تا برای تحویل جنازهاش به زندان بروم.
طفلکی اصلا بچگی نکرد. دوباره رفتم سراغ نیره خانم. خودش هم از پا افتاده بود. یک هفته منقل چاقکن او بودم. با انگورهای خراب مشروب درست میکردیم. هم تریاک میکشیدم، هم الکلی شده بودم. مگر چند سالم بود؛ تازه شده بودم 28 ساله.
زندگی سخت بود ولی دوست داشتم که ادامه بدهم. میخواستم پدرم را پیدا کنم. چند ماه بعد با یک پیرمرد بازاری آشنا شدم. 9 ماه صیغهام کرد و بعدش هم هیچی به هیچی. آنقدر سرخورده شده بودم که نشئگی تریاک، حالم را جا نمیآورد. رفتم سراغ کراک.
دیگر هیچجا، جایم نبود؛ شده بودم یک خیابانگرد حرفهای. یک شب به جای مردهای بیسرپناه، من را هم از خیابان جمع کردند اما دکتر گرمخانه گفت که نمیشود آنجا بمانم چون فقط برای مردان پذیرش دارند.
تا صبح پشت در ماندم با یک پتو و یک ظرف آش. صبح گفتم که میخواهم ترک کنم. آمدم «خانه خورشید». از روزی 15 سیسی متادون شروع کردم و همینطور کم شد و کم شد تا رسید به روزی 2 سیسی. الان مدتهاست که پاکم.
دوست دارم خانواده داشته باشم؛ بچه و شوهر. هنوز هم دوست دارم که پدر و برادر بزرگام را پیدا کنم».
با انگشت به خاکسترهای توسی رنگ سیگار اشاره میکند و میگوید: «این لعنتی را هم میگذارم کنار. تهاش هیچی نیست؛ هیچی».
کاش یک هفته زودتر افتتاح میشد
«همه کشورها سرپناه دارند، زنانه و مردانهاش هم زیاد فرقی نمیکند؛ مهم این است که وجود دارند». فرشته به ما نگاه نمیکند. رو به دیوار نشسته و به رنگ صورتی خیره شده است. خدمتگزار اتاق به فرشته اشاره میکند و میگوید: «شبها تا صبح برای دوستش گریه میکند».
فرشته با اندوه به خدمتگزار نگاه میکند و میگوید: «کاش اینجا فقط یک هفته زودتر افتتاح میشد» و بعد سرش را میگذارد روی زانوهایش. او در سرمای بیسابقه تهران، بهترین دوستش را از دست داده است.
سهیلا را همه میشناختند. فرشته میگوید: «دلم برای خودش نمیسوزد. رفت، راحت شد. مگر آدم چقدر تحمل بدبختیکشیدن دارد؟ دلم برای دخترش میسوزد. الان بهزیستی است». و دوباره گریه میکند.
میگوید: «هوا سرد بود. گفتم سهیلا بیرون نرو، گفت که کار دارد؛ میخواست برای دخترش کلاه بخرد. بعدازظهر بود. ساعت4 آمد که جیره شباش را بخورد؛ رسانده بود به 5 سیسی.
دکتر میگفت که دارد خوب پیش میرود. خورد و رفت. همان شب هوا سرد شد؛ همان روزهایی که تهران 3روز تعطیل شد. افتاده بود داخل جوی. یخ زده بود و مأموران شهرداری پیدایش کرده بودند.
بنیه که نداشت. مرگش چند دقیقه هم طول نکشیده بود. از سرما سیاه شده بود. دخترش را بردند بهزیستی. خدا کند حداقل او خوشبخت بشود». فرشته دوباره شروع به گریه میکند؛ این بار با صدای بلند.