دختر سادهای
که گویی نوجوانی من بود
دعاهایش کوچک بود
همچون سایهاش
سایهای کوچک و براق
دعاهایش کوچک بود
مانند هیکلش و سرش
سری که رو به بالا نگهداشته بود
لحظهای می ایستم
شاید به من برسد
و در پیچ کوچه ببینمش
میدود انگار
حس میکنم به من نزدیک میشود
نفسنفس میزند
این را میشنوم
بودنش را حس میکنم
صدای ملتهبش در گوشم میپیچد
هنوز میدود انگار
و دعاهایش را بر زبان میآورد
دعاهایی دور
کمی سخت
با عطر شمعها و عودها
دوست دارم آرامش کنم
و دعاهای کوچک را
از روی لبانش بردارم
رو به بالا پرشان بدهم
آمین بگویم
و بروم...
نظر شما