برویم به آن شبهای بیدارباش تا جانمان بریزد به بیجانی کاغذهای دغدغه ماهانهمان. بیا باز هم یک ساعت زودتر تمام شدن کار را بهانه کنیم برای فتح پیاده دلتنگیها، من غر میزنم و تو دوباره از زندگی بگو و آخرش هم کنار میدان یادآوری کن: رفیق جان بگو الهی شکر.
بیا اصلا برگردیم به روزهای هجوم درد و تو فقط این راز را برملا کن که چطور دوام آوردی؟
فقط یک جمله بگو چطور خم نشد زانویی که پیرت را درآورد اما بهدردش گفتی: الهی شکر.
مهدی بیا درباره این گره حرف بزن که چطور یکبار گلایه نکردی از روزگارت.
فکر کنم صبر تو حوصله خدا را هم سر برد.
یک دقیقه بیا، راز زیستنت را بگو و بعد برو.
- بیشتر بخندون
نگاهی به تعدادی از آخرین پیامهایی که مهدی شادمانی در توییتر خود منتشر کرد
اینجا بال D بیمارستان بقیهالله
روزی حدودا شیش بار کد۹۹ اعلام میشه
ینی شیش نفر تا مرگ میرن و برمیگردن یا نمیتونن برگردن. پسر ۳۴ساله از جلوت رد میشه ۵دقیقه بعد کد میخوره و...
تازه این فقط یکی از ۴ باله یه بیمارستان تو تهرانه
تا روزی۳ بار نشنوی کد۹۹ هشتدال متوجه نمیشوی مرگ چقدر نزدیکه. ینی فکرشو بکن تو اتاق کناری یا روبهرویی، یه نفر جون میده و یکی دیگه نجات پیدا میکنه
آقا به پیر به پیغمبر زندگی جز به خنده و خوشیاش ارزش نداره.
بخندی و بخندونی
مرگو که دیدی، اون موقع میفهمی و دیره
بیشتر بخندون بیشتر بخند خوش باش و سعی کن تو خوشی بقیه سهیم شی
بهترین حسه و داشته آدم همینه
نصیحت نمیکنم، تجربهام رو میگم
#خدایاشکرت
کد۹۹: حتما اینجا دکتر زیاد هست که درستش رو میدونن و اصلاح میکنن
اما کد ۹۹ تا جایی که میدونم، میگه یه نفر بیهوش شده و نفس نمیکشه، ضربان قلبم نداره. در اصل یه نفر فوت کرده و باید احیاش کرد. تیم احیا با دستگاههای لازم در دقایقی کم خودشونو بهش میرسونن
اللهاللهالله
عشق عشق عشق
تو هفته قبل ۲بار کد ۹۹ (نیاز به کمک برای احیای قلبی) خوردم
عجالتا به رفقای جان که دعاشون زیر سایه حضرت نور ما رو از کد کشید بیرون، جونسختتر شدم
حالم خوب نیستا
میشه انشاالله
۱۰ برابر شوق زندگی دارم
به رفیقام نگم به کی بگم؟
توحید میخونم و آروم میشم
عملم خیلی خوب نبود. ظاهرا فشار غده به نخاع سبب ضایعه نخاعی شده. ینی از مهره سوم کمر به پایین دچار معلولیت نسبی شدم.
دارم باهاش رودررو میشم و #شکر میکنم که بدتر نشد
پ. ن: زندگی همینه
خدا مجبوره معجزه بزرگتری بکنه
دوست داشتم رفقام بدونن
قدر بدونید
مرگ قسمت کوچکی از عدالت بزرگ و غیرقابل هضمه دنیاست
- ترمه را از روی صورتش بردار
ابراهیم افشار ـ روزنامه نگار
هرچه فکر میکنم، خنده و گریهام نمیآید. سنگ شدهام در قبال مرگ. مخصوصا برای تو که وقتی سر نماز میخندیدی، تازه میفهمیدی که هر لحظه و هر آنی که از زندگیات میگذرد، بیشتر و بیشتر دوستش داری. برای چنین آدمی، به جای نوشتن باید خندید البته. و اینجور رابطه با خالق برای یک مخلوق شرمرو، آخرِ عاشقیت است. برای این است که من از مرگ هر عاشق پایداری، خوشحال میشوم؛ خوشحال از اینکه این دنیا جای آنها نبود. جای آنها نیست. شاید مینوی موعود برای آنها عسلتر از اکنون باشد.
با وجود این، من از رفتنت خوشحالم، گرچه چرکیندلتر میشوم از دیدن این جماعت مرگپرست که حالا ریختهاند توی توییتر و اینستا و کانالهای تلگرامی، و متون حماسی و نئورمانتیکشان در فراقت، فواره میزند. آنجا در فضای مجازی یکی برایت حلوا پرت میکند با طعمی از حرمان و اسطورگی. یکی سکوت پرتاب میکند. یکی آبپرتقال با خرما. اما من در این دادوستد عاطفی، فقط کمی خوشحالم که رفتهای. با خنده هم رفتهای.
راستش این روزها هر کی برود، من خوشحالش میشوم. مخصوصا تو که ما با بزدلی تمام، خیرهخیره نگاهت میکردیم وقتی میدیدیمت که در مقابل دشوارترین دردها میخندی. با خدا میخندی. سر نماز میخندی. غروب یا گرگ و میش میخندی. با دارو و بیدارو میخندی. این دیگر آخرش بود که آدمی انباشته از درد و مرگ، سر نماز رو به خالقش بخندد. یکجور وارستگی توأم با ملامتیه هست که آدم با خنده از دنیا برود، نه نق و نوق؛ یعنی فراغبال بهخودش بخندد. به دنیاش بخندد. به پروانه و قندان و پَر چلچله و نعناع و لای جرز بخندد. بخندد که دیگران گریه نکنند.
پس لطفا توی تابوت هم خندههایت را ادامه بده. این جهان عبوس، همیشه خندههای بازندگان را کم داشته است. برخلاف بچههایی که الان رفتهاند زیر میز و برایت هقهق میگریند، ما اینجا برایت گریه نمیکنیم. خیلی آدم بودیم، باید به حال خودمان میگریستیم. به این همه آدم کریه که در روزنامهها و ورزشگاهها میلولند اما تو نیستی. اما تو نخواهی بود. حالا آدمکوکیها جایت را گرفتهاند.
این همه تاجرِ رواننویس. این همه پاسبونِ قلم. اما تو که سر نماز میخندیدی و بعد به خدا میگفتی که بیمزد و مواجب نوکرشی، نیستی. نیستن و هستن هم لیاقت میخواهد؛ یعنی اگر محتوای اسطورگی تو فقط و فقط در همین «خندیدن به درد» باشد، از گریستن به درد، زیباتر است. من مطمئنم که همه این سوگواران توییترباز، ۲ ماه بعد «آوا و آراد»ت را از یاد خواهند برد.
ندید مطمئنم. اما خندههایت سر قنوت- خطاب به خدا- برای همیشه میماند؛ شُکر به شُکرگذاریات باد و شَکَر به توییتگذاریشان. من خوشحالم که رفتنی شده است. امروز صبح هم وقتی در امجدیه توی تابوت دراز کشیده و منتظر است که کسی به آخرین خواستهاش گوش بدهد و نوحه علمدار را برایش بخواند، فوتبال همچنان توی کثافتهای خودش میلولد. اما همین که فقدان تو- فقدان خندههای تو- همیشه برای ما محسوس خواهد ماند، مرگت را تازه نگه خواهد داشت.
من که جرأتش را ندارم، اما اگر یکی بیاید و ترمه را از صورتت بردارد، مطمئنم که هنوز هم توی تابوتت داری میخندی. حتی وقتی برایت نوحه علمدار را میخوانند، تو داری رو به خالقت خنده میکنی و در روزگار قحطی لبخند، همین معامله با خالق است که میماند. پس لطفا به خندههایت ادامه بده. مگر آرزو نمیکردی که یک شب بیدرد بخوابی؟ انشاءالله قسمت همهمان بشود. فقط حیف است که یاد امجدیه در ذهن «آوا»یت این شکلی رسوب کند. آوا نام زیبایی است و دنیای بیآوا چیز مضحکی باید باشد. چیز مضحکی برای لالها و لولها. برای همهمان و همهتان. فقط خواهشا امروز هم وقتی برای نخستین و آخرینبار توی تابوت دراز کشیدهای و کسی میخواهد ترمه را از روی صورتت بردارد، نشان بده که همچنان داری میخندی. اینجا سرزمین خندهها باید میبود، اما سرزمین گریهها شده است.
- «شکر بهخاطر سرطان»
پژمان راهبر ـ روزنامه نگار
چند وقت پیش یکی میگفت: «بچگیها سرم که درد میکرد مادربزرگ میگفت: سر من هم درد میکنه. » این را که شنیدم یاد همسر مهدی افتادم. شریک درد بیپایان و غیرقابل محاسبهای که یک سر سوزنش برای هرکسی کافی است... و چقدر تلخ که این رنج طولانی را پاداشی نبود. پاداشی در حد زندگی کردن با مهدی، در جهان تازهای که دوست داشت برای دیگران بسازد؛ جهانی که فانوسی در افق تاریک آن روشن شده بود و مهدی را میکشید به سیستان و بلوچستان تا به قول خودش از آنجا توییت بزند و بگوید وضع این است و تا نیایید اینجا را ول نمیکنم.
دفعه آخر در خانهاش بود که نشسته بودیم که ناگهان بیانیه فدراسیون درباره یک دعوا روی تلگرام آمد. بعد وسط صحبت درباره تیم ملی و جام ملتها، یک دفعه بحث را برد به بیارزش بودن این چیزها و دعوتمان کرد به امور مهمتر؛ اینکه چطور ماندن در خانه شیرفهمش کرده که چه لذتی است در دیدن با حوصله یک کارتون یک ساعته با دخترکش که روزمرگیهای مهم مانع ازاین بوده که آن پدرانگی واقعی و جدید مدنظر مهدی شکل بگیرد.
توی این گفتوگوی نصیحتی (انگار بین یک صوفی فرزانه و یک آدم گمراه) میل شدید مهدی به زندگی را میدیدم. عشق تلمبار شدهای که میخواست با (دوباره) روی پا ایستادن به خانواده و اطرافیان سختی کشیدهاش برگرداند. بهخصوص به همسرش. آقا مهدی، به امید دیدارت در یک جایی شبیه به آرمان شهری که وقت کافی برای ساختناش نبود، گرچه تاب آوری عجیب و غریب و نوشتههای بیگله ات آنقدر امیدوارمان کرده که انگار هنوز همین جایی و فرداست که دوباره هشتگ بزنی «شکر بهخاطر سرطان. »
- مرکز جهان ما
مرتضی کاردر ـ روزنامه نگار - در سوگ مهدی شادمانی، برای احسان حسینینسب
روی تخت افتاده بود. به سختی نفس میکشید، درد مچالهاش کرده بود. میدیدی که دیگر آب شده است و از مهدی شادمانی شادمان تحریریه همشهری جوان دیگر چیز چندانی باقی نمانده است. بدن تکهتکه از کار افتاده بود و حالا مختصری از آن باقی مانده بود که هرکدام ده بیست درصد کار میکردند و او با همین بضاعت محدود خودش را نگه داشته بود.
اما خوشبختانه هنوز میتوانست حرف بزند. میگفت «اگر بخواهم اتفاقهای ۴۰روز گذشته را، فقط همین ۴۰روز گذشته را بنویسم تا آخر یک عمر طولانی نودساله باز هم وقت کم میآورم. همه رفتنها و برگشتنها، همه وقتهایی که میدیدم فرشته مرگ اینبار دیگر آمده است تا کار را تمام کند، دلکندن و تسلیم شدن و به مویی بندشدن و قطع شدن و... دوباره برگشتن.
اگر بخواهم همه اینها را بنویسم...» که خانمی آمد و گفت «نذری را که برای سلامتی شما کرده بودم، تغییر دادم. حالا همانجور شده است که خودتان دوست دارید. » پس شروع کرد به تعریف کردن ماجرای نذر خانم غریبه که پدرش همراه با مهدی شیمیدرمانی را شروع کرده و درگذشته بود و کمکم خانم غریبه آشنای مهدی شده بود آنقدر که برای سلامتیاش نذر کند که چند یتیم را به سرپرستی بپذیرد.
غریبههای زیادی در این چند سال آشنای مهدی شده بودند. جان شیدای او خیلیها را گرفتار خودش کرده بود. از نگهبانان بیمارستان که انگار قیافههای عیادتکنندگان او را از پیش میشناختند تا بیماران اتاقهای کناری و آدمهایی که در این دو سه سال خیلی اتفاقی او را دیده بودند و شیفته و شیدای مهدی شده بودند و مقامات و مسئولانی که انگار برای عیادت او از یکدیگر سبقت میگرفتند تا ببینند آنکه را پیشتر ندیده بودند.
جان شیدای او خیلیها را گرفتار خودش کرده بود. انبوه آدمهایی که او را پیش از بیماری نمیشناختند و در دو سه سال اخیر او را از طریق شبکههای اجتماعی شناخته بودند. آدمهایی که بیآنکه او را ببینند دوستش میداشتند و آرزویشان سلامت مهدی بود. کار که سخت میشد، میدیدی ساعتهایی است که همه عین یک آیین از پیش تعیین شده، دست به دعا برداشتهاند و برای سلامتیاش دعا میکنند.
همه تلاش میکردند که بماند. بیشتر از همه پیرمرد پرستار مهربان بیمارستان که ماندن او را باور کرده بود و همه تجربههای پرستاریاش را به خدمت گرفته بود و حتی وقتی پزشکان میگفتند که کار تمام است میگفت صبر کنید، کمی صبر کنید. شاید بشود بیشتر نگهش داشت. میگفت تا جایی که میشود نگهش میداریم اگر نتوانستیم کد بزنند برای احیا.
برای مهدی که مرگ عریانتر و سختتر از هر حقیقت دیگری به او هجوم آورده بود، همهچیز نشانه بود. مبارزه با مرگ نشانه بود، نزدیک شدن انبوه آدمهای حقیقی و مجازی به همدیگر نشانه بود. نذرها و دعاهای دور و نزدیک نشانه بود. دست به دعا برداشتنها نشانه بود. حتی بارها آمدن و رفتن هم نشانه بود. حتی رفتن در آستانه محرم نیز نشانه است. نشانههایی که او بیشتر از همه باور میکرد و میدانست که میتواند با باور خود تقدیر را هم به تأخیر بیندازد.
تخت شماره۱۰ طبقه هشتم بیمارستان بقیهالله مرکز جهان ما بود. مرکز جهان همه آنهایی که دوست داشتند از تخت بلند شود. چون خود او آنها را به این باور رسانده بود که میتواند و معجزه ممکن است و مگر میشود آدمی بتواند این همه درد را تاب بیاورد و از پا نیفتد؟ تهمانده خندههای قدیم را همچنان به لب داشت وقتی میگفت:«من ششماه بیشتر وقت نداشتم و حالا سه سال است که دارم این ششماه را تمدید میکنم» باور دارم که اگر میخواست میتوانست بیشتر از این نیز تمدید کند.
- آن لحظه جادویی
احسان رضایی ـ روزنامه نگار
این یادداشت را قرار بود خود مهدی شادمانی بخواند. میخواستیم برای شادمانی، یک ویژهنامه خودمانی و چندصفحهای از یادداشتهای رفقایش تهیه کنیم و برایش ببریم، بلکه در فواصل درد بخواند و ببیند که چقدر به یادش هستیم و چقدر دوستش داریم. میخواستیم ... گفت: ای بسا آرزو که خاک شده! بعد که خبر آمد و زنگ زدند و گفتند صفحهای به یادبود مهدی برقرار است، گفتم هنوز چیزی نمیتوانم بنویسم و بعد که اصرار کردند، یاد همین یادداشت افتادم. گفتم اینجا منتشرش کنم تا شما هم ببینید که چقدر به یادش بودیم و چقدر دوستش داشتیم. وای از این افعال ماضی، وای!
یک روز خاطرات ما در «همشهری جوان» جایی ثبت خواهد شد؛ حالا به شکل کتاب و داستان یا فایلهای مصاحبه تاریخ شفاهی و یا یک مستند، شاید هم فیلم و سریال، اما به هرحال ثبت خواهد شد. تجربه تأسیس یک نشریه جوانانه و تبدیل آن به رسانهای مشهور و پرطرفدار، آن هم در زمانهای متلاطم و در اجتماعی متنوع و متکثر، بهخودی خود میتواند جذابیت داشته باشد.
حالا به این اضافه کنید خردهروایتها و حکایتهای یک تحریریه جوان را که روابط درونیشان هم به قاعده یک سریال «Friends» ماجرا داشت. یکی از این ماجراها برمیگردد به نخستین سال حضور مهدی شادمانی در تحریریه. مهدی شادمانی بعد از رفتن سیامک رحمانی آمد. سیامک و سردبیروقت -فرید حداد عادل- آبشان توی یک جوب نمیرفت و آخر سر مسیرها به جدایی ختم شد. پشت سرش مهدی امیرپور هم رفت و ما یک ورزشینویس لازم داشتیم. بعد از یک کم این طرف و آن طرف گشتن، مهدی شادمانی آمد. اوایل خیلی چراغ خاموش میآمد و میرفت، با جواد رسولی حرف میزد و سوژهها را چک میکرد و مطلب تحویل میداد. کمکم داشت با بر و بچههای تحریریه هم آشنا میشد.
یکی از نخستین رفقایش، احسان ناظمبکایی بود. احسان ناظمی که الان میشناسید، با احسان ناظم سال اول «همشهری جوان» خیلی فرق دارد. یادم است در نخستین سالگرد انتشار مجله، چند صفحه از یادداشتهای تحریریه به مجله اضافه شد و سیامک رحمانی هم کنار هر یادداشت، متن طنز کوتاهی در معرفی آن عضو تحریریه داشت. آنجا در مورد احسان نوشته بود: موجودی آرام که صحبت کردنش مثل بخاری است که در فضا پخش میشود. احسان ناظم یک گوشه تحریریه T شکل مجله مینشست و جز با محمد جباری، با کسی حرف نمیزد و اگر صدا از دیوار درمیآمد، از احسان نه. چی شد که احسان ناظم، اینقدر تغییر کرد؟ فکر کنم یکی از اتفاقاتی که در تحول احسان نقش عمده داشت، همین آمدن مهدی شادمانی بود.
آن اوایل روابط احسان ناظم و مهدی شادمانی با همان امواج بدون نویزی دنبال میشد که حتی اگر دقت هم میکردی، چیز خاصی دستگیرت نمیشد. میدیدیم که شادمانی میرود سر میز سرویس سینمایی و کنار دست ناظم مینشیند و بساطش را همانجا علم میکند. میدیدیم که با هم میروند و میآیند. میدیدیم که شادمانی هر چند دقیقه میخندد و ناظم هم کمی عضلات اطراف لب را حرکت میدهد و حالتی شبیه لبخند میگیرد ...
اما خب، چیز زیادی سر درنمیآوردیم. همهچیز داشت در هالهای از آرامش شرقی و نور معنوی پیش میرفت، درست شبیه همان جلد شب قدری که ناظمبکایی نوری بر صورتش تابیده بود تا اینکه یک روز بهاری، سر سفره ناهار، برای نخستین بار صدای بلند احسان ناظم را شنیدیم. داشت به مهدی شادمانی اعتراض میکرد که چرا زودتر تاریخ تولدش را به او نگفته و ناظم را اینهمه مدت به اشتباه انداخته است. نخستین بار ما صدای احسان ناظم را آن روز و از میان خندههای تمامنشدنی مهدی شادمانی داشتیم بهطور واضح میشنیدیم؛ لحظهای شگفت و جادویی.
انگار که فیلم اسلوموشن شده باشد، قاشقهای غذا در چند سانتی صورتهای ما مانده بود، نگاهها همه به طرف این دو دوست خیره بود، یکی دو دانه برنج از یکی از قاشقها آرام داشت پایین میافتاد و صدای اعتراض ناظم و خنده شادمانی کش آمده بود. آن لقمه غذا چقدر طول کشید تا به دهان ما برسد؟ چند دقیقه شاهد این صحنه مهیج بودیم؟ یا چند ساعت؟... از من بپرسید لحظه کشف بزرگتر بودن احسان ناظم از مهدی شادمانی، لحظهای کلیدی در تاریخ تحریریه همشهری جوان بود. از آن به بعد، ناظم که دیگر خودش را جزو بزرگترهای تحریریه میدانست از هر فرصتی برای سر به سر گذاشتن شادمانی استفاده میکرد و یکدفعه میزان صدای تحریریه چند برابر شد.
با راه افتادن جریان شوخیهای بیامان ناظم، خیلی چیزها در جوان تغییر کرد. مثلاً پررنگترین خاطره ما از ناهارهای قبل از این واقعه، دعواهای سیاسی جباری و سیامک رحمانی بود، اما بعد از این ماجرا ناهارها تبدیل شد به جلسات شوخی و خنده و سر به سر همدیگر گذاشتن. از آن مهمتر لحن طنز صفحات «رویداد × هفته» هم عوض شد و اصطلاحات درآمده از همین شوخیهای تحریریه به آنجا راه پیدا کرد. ادبیات باقی صفحات مجله هم کمی از رسمیت فاصله گرفت و همشهری جوان کمی «همشهری جوان»تر شد. حالا که فکرش را میکنم همه اینها بهخاطر آن خندههای از ته دل مهدی شادمانی بود که به دوستش احسان ناظم و به همه ما با بزرگواری اجازه میداد او را سوژه و هدف خیلی از شوخیهایمان کنیم.
- حالا تو برای خوب شدن ما دعا کن
دانیال معمار ـ روزنامهنگار
سلام آقای شادمانی! سلام رفیق دوست داشتنی خاطرات رنگی ما از روزهایی که انگار حال همهمان بهتر بود. از وقتی تو خانهنشین شدی، انگار زندگی هم روی دیگرش را به ما نشان داد. مهدی جان! چه خبر؟ حال و روزت چطور است؟ حتما حالا دیگر هیچ دردی نداری. مگر درد هم داشتی؟ یادت میآید چند ماه پیش آمدیم خانهات و مدام از همشهری جوان و فیلمهای جشنواره فیلم فجر و هزار و یک چیز دیگر به ما میگفتی؟ یادت میآید میگفتی دلت برای بچهها تنگ شده و دلت تحریریه میخواهد. از همهچیز گفتی الا مریضیات، الا دردهایت، الا اینکه سر و کار هر روزت به دوا و دکتر افتاده. آنقدر از زندگی کردن گفتی که ما یادمان رفت از آن سلولهای لعنتی بپرسیم که داشتند وجب به وجب بدنت را فتح میکردند.
چقدر موها و ریشهای سفید، به تو میآمد، اما واکر کنار تختت را که دیدم، خیلی دلم گرفت. دستهای گره کردهات دور آن واکر چه میکرد؟ کجا بود شادمانی شاد و سرحال و سرزنده خاطرات ما از سالهای رونق همشهری جوان؟ هنوز خیلیها دارند از نوشتههایت میگویند، از روزنامهنگاریات، از یادداشتهایت، از شوخیهایت و از مهربانیهایت. کاش میشد میتوانستم اینجا از همه آنها بگویم.
از خطای ما بگذر مهدی جان! خودت که بهتر میدانی، روزنامهنگار جماعت همیشه دست و پایش بسته است به این ستون و آن نصف صفحه و آن نیم تا آگهی و... بگذریم. چه جای تعریف از کارها و رفتار تو، هر کسی که گذرش به مهدی ما افتاده باشد آقای شادمانی را از صدفرسخی میشناسد و اسم و رسم و مرامش را چه بسا بهتر و بیشتر از ما از بر باشد. این روزهای آخر زبانم لال، تکیده و نحیف شده بودی مهدی جان! یکبار که تماس گرفتم تا حالت را بپرسم، صدایت از پشت تلفن چقدر دور بهنظر میرسید، چقدر خسته و خشدار. اما باز هم پر از امید، امید به زندگی.
دوست دارم همینجا یک اعتراف بکنم؛ من زندگی کردن را با تو شناختم، کشفش کردم و عاشقش شدم. مثل خودت که تا آخرین لحظه و با تمام توان با آن بیماری لعنتی جنگیدی. نشان دادی که چطور باید برای زندگیکردن مبارزه کرد. میدانی مهدی جان! آدمها بعضی خاطرات را میگذارند تهنشین شود، درست مثل سنگی که به آهستگی در بستر رودخانه میافتد. حالا تکتک خاطرات نهچندان زیادی که از تو دارم در ذهن من تهنشین شده است. این خاطره آخر را هم مثل همیشه خوب ساختی، خاطره رفتنت را. درست در موقع مناسب، انگار برنامهریزی دقیق کرده بودی که بهترین وقت را انتخاب کنی. تو حالت خوب شد و رفتی. ما حالمان خراب است مهدی جان. حالا نوبت توست که برای خوب شدنمان دعا کنی.
- دیدی گفتم خوب بشوی، میآیم ملاقات؟
محمدرضا نصیری ـ روزنامه نگار
ببخشید که عکس دونفره صمیمانه با مهدی شادمانی نداشتم تا ضمیمه این یادداشت کنم. راستش با اینکه کارش را با من در روزنامه گل شروع کرد (همکلاسی رضا خدادادی در نمیدانم یکی از همین آموزشکدههای خبرنگاری بود)، اما هیچوقت دوستی عمیقی بین ما سر نگرفت؛ از آن دست دوستیهایی که به رفتوآمد خانوادگی و سفرهای مجردی یا شوخی دستی منجر میشود. از آن دوستیهایی که وقتی دوستت مشکلی برایش پیش میآید به او میگویی «بیخود میکنی نگران باشی؛ من پشتت هستم. » نشد که در مواقعی که بهاندازه صد مرد خسته و زخمی درد میکشید، یک سیلی آرام به او بزنم و بعد در آغوشاش بکشم و بگویم «مگه اینکه من مرده باشم تو این همه درد بکشی. »
آب شدنش را از دور تماشا میکردم و جرأت نزدیک شدن نداشتم. یکبار پشت تلفن برای مهدی دلیل اینکه به ملاقاتش نمیرفتم را توضیح دادم و گفتم نمیخواهم با این وضعیت ببینمش. البته خودش هم میدانست دارم بهانه میآورم؛ فقط میخندید. گفتم اگه قول بدهد خوب بشود و مو در بیاورد، قدمرنجه میکنم و برای ملاقات به خانهاش در وردآورد که بهنظرم جای دوری بود، میروم.
به شوخیهای من عادت داشت؛ جنس این شوخیهای احمقانه و رذیلانه را میشناخت. یکبار در سالن ناهارخوری مؤسسه همشهری -آنزمان که هنوز آن بیماری لعنتی خانهنشیناش نکرده بود- من را دید و با خنده گفت: «لامصب! هر وقت میبینمت با این لبخند یواش گوشه لبات، حس میکنم داری دنبال یک سوژه میگردی برای سوتی گرفتن و مسخره کردن دیگران. » خب، این بخشی از شم خبرنگاری ماها در این شغل است؛ یک نوع بدجنسی ریز و نرم و نکتهسنجانهای داریم. بیتعارف؛ بدجنسیم! برای همین همیشه میگفتم از مهدی شادمانی خبرنگار درنمیآید؛ چون بهطرز اعصابخردکنی خوشجنس و خوشذات بود.
در جشنواره فیلم فجر بالاخره او را دیدم روی ویلچر بود؛ درحالیکه مو و ریش هم درآورده بود، کاملا سفید. حسودیام شد. پرسیدم چطوری اونقدر قشنگ مو و ریش را سفید کرده. حدود نیم ساعتی که تا شروع فیلم مانده بود، همه داستان دو، سه سال مبارزهاش با آن سرطان بیپدر و مادر را تعریف کرد و من هاج و واج مانده بودم؛ چشمانم به دهانش بود و داشتم پابهپای حرفهایش آب میشدم. نه اینکه دلم برایش بسوزد، نه؛ داشتم از حسادت آب میشدم.
حسودیام میشد چطور یک نفر میتواند اینقدر عارف باشد. چگونه میشود درباره سرطان به این قشنگی حرف زد. بابا! این بیماری بیشرف نامرد زده همه زندگیات را خراب کرده؛ تو چهجوری میتوانی این همه خوب باشی؟ حسودیام میشد میدیدم خدا اینقدر او را دوست دارد. خدا خودش میداند نباید با امثال من از این شوخیها بکند؛ چون جنبهاش را نداریم و کاری میکنیم یا حرفی میزنیم و کفری میگوییم و رابطه بین خالق و مخلوق خراب میشود. خدا به مهدی شادمانی از این دردها میدهد. دوست دارد نالهاش را بشنود؛ دوست دارد به خدا خدا گفتنهایش گوش بدهد؛ حال میکند با هشتگ #خدایا شکرت در پایین پستهایش در اینستاگرام و توییتر.
از ما که کفر ابلیس هم درنمیآید. از ما آن ضجههای قشنگ خالصانه و راز و نیاز عاشقانه بیرون نمیآید. خدا سرطان را مأمور میکند و به او میفرماید: «برو پیش این بندهام و امتحانش کن. نه، نه؛ آن یکی که اسمش نصیری است نه، او ارزش امتحان را ندارد. مهدی شادمانی اذیت که میشود، درد که میکشد، جذاب میشود. برو سراغش. »
معمولا در این قبیل اتفاقات، «فولآلبوم» مرحوم تازه درگذشته را سرچ میکنیم. در گالری موبایلمان عکس دونفره از مرحوم پیدا میکنیم؛
درحالیکه داریم توی عکس، لُپ همدیگر را میکشیم. خاطره تعریف میکنیم که این روزهای آخر انگار به خدابیامرز الهام شده بود قرار است بمیرد؛ صبح زود میرفت نان سنگک تازه میگرفت، مدام به یک نقطه خیره میشد و... اما بدون اینکه بخواهم اسطورهسازی کنم باید اعتراف کنم مهدی شادمانی برای همه ما اسطوره بود؛ ما سگ کی باشیم که اینقدر، هم زندگی را دوست داشته باشیم هم مرگ را...
...وقتی فیلم تمام شد -آن ملاقات قبل از شروع فیلم در جشنواره را میگویم- ویلچرش را تا دم درهای خروجی پردیس ملت هل دادم و دم گوشاش گفتم: «دیدی گفتم هر وقت خوب شدی، میآیم برای دیدنت؟ » خندید و خداحافظی کرد؛ خداحافظی کردم و پشتسرش گریه کردم...
- پیام تسلیت انجمن صنفی روزنامهنگاران استان تهران
در پی درگذشت مهدی شادمانی، خبرنگار ورزشی بر اثر بیماری سرطان، انجمن صنفی روزنامهنگاران استان تهران پیام تسلیتی صادر کرد. متن این پیام به این شرح است:
مهدی شادمانی، خبرنگار ورزشی پس از مدتها مبارزه با بیماری سرطان درگذشت. انجمن صنفی روزنامهنگاران استان تهران این فقدان دردناک را به خانواده مهدی شادمانی، همکاران او و جامعه رسانهای کشور تسلیت میگوید و برای بازماندگان آرزوی صبر دارد.
مرحوم مهدی شادمانی، علاوه بر نوشتههای خود در حوزه کاری، روحیه مبارزهجویانه علیه بیماری و تلاش برای بهره بردن از زندگی را برای ما به ارث گذاشت. روحش شاد، یادش گرامی.
نظر شما