من قبل از او هیچوقت از کسی سؤال نمیکردم، هرچند درسهایم تعریفی نداشت و معلمها جریمهام میکردند و البته من جریمهها را هم نمینوشتم. یکروز دوست تازهام به من گفت: «زندگی سؤال بزرگی است؛ پس تو چرا چیزی نمیپرسی؟» و من به او حرفی نزدم اما در سکوت دلم گفتم: «سؤال من که معلوم نیست. سؤال من در من پنهان شده و من حتی نمیدانم این جوابها یعنی چه.»
دوست دیگرم، سؤال ناگفتهام را شنید. لبخندی زد و گفت: «زندگی در وجود خود توست. برای همین است که میگویم سؤال بزرگی است وگرنه سؤالهای دنیا را که با هندسه و ریاضی یا فلسفه و زیستشناسی میشود پاسخ داد. سؤالهای دنیا که سخت نیستند. حتی جوابهایشان هم روز به روز تغییر میکنند و ساده بگویم، اعتمادی به آنها نیست. او به من گفت: «این سؤالی را که میگویم کسی نمیداند چیست، اما جوابش همهجا پیداست و تو فقط باید سؤال را پیدا کنی.»
من به جواب او فکرکردم و با خودم گفتم: «این جمله یعنی چه؟!» و انگار از همانجا بود که سؤالهای دیگرم شروع شد. از خودم پرسیدم دنیا از کجا آمده؟ خدا را چگونه میتوان دید؟ اصلاً زندگی یعنی چه و من در کجای خودم هستم؟
من همیشه با خودم بودم، اما خودم را نمیدیدم. دنیا هم در وجود من بود، اما نمییافتمش. هرروز خدا صدایم میزد، اما او را نمیشنیدم و تمام زندگی همین جوابها بود، اما نمیدانم چرا همیشه از سؤالهایش میترسیدم.
به دور و برم که بهتر نگاهکردم، دیدم زنگ تفریح تمام شده، اما من هنوز دارم به یک حیات بزرگ فکر میکنم. دوست دیگرم با اشاره به من گفت: «بیا با همکلاسیهای بیشتری دوست بشویم» و من هم که قبول کرده بودم، داشتم همچنان از خودم میپرسیدم که نکند این دوست دیگر، خودم هستم؟ همین کسی که در وجود من است و من دارم با تمام خودم او را نفس میکشم.
------------------------------------------------------------------
* اشاره به سطری از سهراب سپهری: «نان و ریحان و پنیر، آسمانی بیابر، اطلسیهایی تر»
نظر شما