با خودش عهد کرده بود تا خودش زنگ نزده، خبری از او نگیرد، ولی امروز دیگر طاقتش طاق شده بود. اذان صبح را که مشحسن سرداد، دیگر خواب به چشمانش نیامد. ساعت هشت که شد، جانمازش را جمعنکرده، با همان چادر گلگلی زد به کوچه. از هرکجا که رد میشد، حجله و پارچهی سیاه میدید.
از ازدحام جمعیت مشخص بود که دفتر بسیج باز شده است. قدمهایش جان گرفت. دم در جوانی تسبیح به دست کار پیرزن را جویا شد. انگار لال شده باشد، حرفی نزد. کسی از داخل برادر یاسر را صدا میزد و مرد برگشت. پیرزن با نگاهی غمزده وارد دفتر شد؛ دفتر که نه، خانهی خدابیامرز کربلایی غلامحسین که پسرش وقف کرده بود. یکهو نفسش گرفت. صدای سرفهاش میان آن همه صدا گم شد. کمی بعد متوجه جمعیت و سروصداها شد. از زنی که برای شوهر جوانش گریه میکرد تا دختربچهای که بهانهی بابا میگرفت. آه کشید و دلش گرفت. از آمدنش پشیمان شد و برگشت. وسط راه دو کیلو سبزی آش و مقداری نخود گرفت. صمد آش رشته دوست داشت. باز هم پیرزن منتظر ماند و باز هم کسی نفهمید صمد بیست روز است که به خانه نیامده...
رقیه سهرابی، ۱۳ ساله از تهران
عکس: لیلا قرمزچشمه، ۱۷ساله از تهران
نظر شما