نیمکتهای مدرسهی ما حسابی کهنهاند. کلاسمان کولر ندارد و تقریباً این روزها تا مرز آبپز شدن پیش میرویم. اما اینها ظاهر مسئله است... واقعیت این است که کتابهایمان جذاب نیست. وقتی به آینده نگاه میکنم، میبینم بعضی از درسها واقعاً در سرنوشتمان هیچ تأثیری ندارند. آنهایی هم که اختصاصیاند و به درد میخورند، آنقدر در تستهایشان اسیر میشویم که فراموش میکنیم اصل مطلب چیست. انگار دوازده سال آنها را میخوانیم که یک روز تابستانی برویم سر جلسهای چهار ساعته بنشینیم، تست بزنیم و ما را به رتبه و درصد خوب برساند و به آن درس بگوییم: به سلامت.
معلمی شغل محترمی است، اما همهی معلمها خوب درس نمیدهند یا تلاش نمیکنند وجه دیگری از درس را به بچهها یاد بدهند یا ظرفیت سؤال خارج از درس ندارند. مسئولانی که دور یک میز مینشینند و برای روزهای رنگارنگ ما برنامههای خاکستری تدارک میبینند. بدون اینکه نظرمان را بخواهند، فقط متکی میشوند به اعداد و ارقام...
ما کجا باید زندگی کردن یاد بگیریم؟ چه کسی باید به ما یاد بدهد شهروند خوبی باشیم یا چگونه نوجوانی کنیم و...
شاید زمانی که بزرگ شوم، دلم برای بعضی از معلمهایی که همراهم بودند و به من چیزهایی فراتر از درس یاد دادند تنگ شود یا برای بعضی از دوستانم، اما فکر نمیکنم وقتی بزرگ شدم، بخواهم دوباره به مدرسه برگردم.
زینب محمدی،۱۷ساله از شهرقدس
تصویرگری: صبا عندلیب
نظر شما