اول اینکه بچههای کلاس هشتم بیجا کردهاند که میگویند این گروه، امسال تشکیل شده که آقای رضایی، ناظم جدید را فیتیلهپیچ کند؛ اصلاً! البته باید اعتراف کنم که ما عاشق آقای منافی، ناظم سال گذشته هستیم و نمیدانم چرا امسال ما را تنها گذاشت و از مدرسه رفت. او مردی پرانرژی و مهربان بود و با همهی ناظمهای دنیا فرق داشت! ولی با سرنوشت که نمیشود جنگید. البته... شاید هم بشود... نمیشود... میشود... نمیشود...
این یادداشتها، روزنگاریهای من از ماجراهای روزهای مدرسه است و گروه مافیا!
***
- سیاهترین سهشنبهی دنیا!
سلام دفترجان، خوبی؟ لطفاً برای چند لحظه هم که شده، از پنجرهی اتاقم به آسمان نگاه کن! ببین چهقدر آلودگی، چهقدر دود! مگر نمیگویند پاییز، پادشاه فصلهاست و از سر و کولش، رنگ بالا میرود؟ قرمز... نارنجی... زرد!
امروز به فرزاد میگفتم که انگار، پاییز هم با ما سر لج افتاده و رنگش را از ما دریغ میکند. از اول هفته، این پاییز بیمزه، هوس کرده که تیپ سیاه بزند و کت دودیاش را بپوشد؛ قبول خوشتیپ! اصلاً مشکی، رنگ عشقه! اما چرا بین اینهمه روز، فقط سهشنبهها؟
روزی که ما ورزش داریم و میتوانیم مثل اسب، توی حیاط مدرسه بدویم!
این آموزش و پرورشیها هم تا شاخص آلودگی به سرفه میافتد، بهجای انجام یک کار درستدرمان، تندی زنگ ورزش مدارس را تعطیل میکنند. یعنی مظلومتر از زنگ ورزش وجود ندارد؟ یعنی تنفس در هوای آلوده، برای حل مسائل ریاضی و علوم، بیاشکال است، اما برای زنگ مظلوم ورزش، پراشکال!؟
دفترجان! خلاصه اینکه زنگ ورزش امروز هم هوا شد! البته این آقای حیدری، معلم ورزش ما هم خیلی تیتیش است. توی کلاس، چنان حبسمان کرده بود که داشتیم از بیهوایی خفه میشدیم. فرزاد دستش را بلند کرد و گفت: «آقا... لااقل لای پنجره رو باز کنید، کلاس عین سونا شده!» و متین ادامه داد: «آقا...یه چیکه آلودگی که قابل این حرفها رو نداره... بهخدا یک هفته انتظار کشیدیم... اگه بریم توی حیاط، قول میدیم خیلی نفس نکشیم!» خندهی بچهها با ساکتساکتهای آقای حیدری قاطی شده بود، اما بهنظر میرسید، آقای حیدری به هیچ صراطی، مستقیم نیست.
یکهو عین برق، فکری به ذهنم رسید که کاش نمیرسید: «آقا اصلاً اجازه بدین همینجا توی کلاس نرمش کنیم... » حرفم هنوز تمام نشده بود که یاورنردبون و تعدادی از بچههای ته کلاس، مشغول ورجهورجه شدند و گروپگروپ...! مرا هم جو گرفت و پریدم جلوی کلاس، پشت به در ورودی و رو به بچهها، و هی بالا و پایین پریدم و به بچههانرمش دادم... یک... دو... سه... ه. بالا... پایین...انگار حادثهی بدی در حال وقوع بود، اما خیلی به احساسم توجه نکردم. صحنهی بدی بود دفترجان! وسط آنهمه بالا و پایینپریدنها، یکهو دیدم که بچهها، سر جا، خشکشان زده. فریاد زدم: «بدوید تنبلها... چهقدر زود خسته شدین...» ابروهای پرپشت یاور را در ته کلاس، دیر دیدم؛ ابروهایی که هی بالا و پایین میرفت و به در ورودی کلاس اشاره میکرد. باد سردی توی کلاس پیچید. آقای حیدری سرش را به طرف در چرخاند و گفت: «خوب شد اومدین آقای رضایی؛ این بچهها...» مورد انضباطی و ثبت در پرونده، سهشنبهی سیاه مرا، سیاهتر از بقیهی سهشنبههای دنیا کرد!
- سهشنبه، مکان در بسته!
دفترکم! هنوز چیزی از سال نگذشته، دفتر حسابم را به آب دادم؛ آن هم چه آبی! البته باز هم متهم ردیف اول، همان آقای رضایی خودشیرین بود.
یادت که هست...آقای رضایی، برای اینکه خودش را در دل بچهها جا کند، یک دستشویی به دستشوییهای سرِپای مدرسه، اهدا کرد... یعنی ساخت... چه میدانم... احداث کرد... تولید کرد... آن هم نه از نوع ایرانی... بلکه از نوع فرنگی! بچهها هم آب از لبولوچهشان راه افتاد و از همان روز اول، طرفدار دستهگل آقای رضایی شدند.
یعنی روزهایی میشد که دَرِ توالتهای ایرانی حیاط مدرسه، بازِ باز بود و همه مشغول هواخوری؛ اما بچهها، جلوی تنها توالتفرنگی مدرسه، صف کشیده بودند. آقای رضایی هم که گاهی از کنار صف مشتاقان عبور میکرد، لبخندی حاکی از رضایت، روی لبهایش نقش میبست و احتمالاً به هوش و نیازسنجی خودش صدآفرین میگفت. غافل از اینکه نصف بیشتر متقاضیان معصوم، حتی نحوهی استفاده از این عضو فرنگی مدرسه را هم بلد نبودند و نصفهی دیگر هم...! حتی آقای رضایی، خبر نداشت که خودش با دست خودش، مخفیگاه امنی ساخته
برای بچههای بدون تکلیف مدرسه، تا آنها در زنگهای تفریح، به نشیمنگاه امن فرنگی مدرسه پناه ببرند و پس از ورود، دفترشان را از پیراهن مبارکشان در آورند و با آرامش بنشینند و... البته من به فرزادکرگدنِ چاق و چلهی گروه خودمان، گفتم که این کاسهیتوالت پیزوری، تحمل بدن نحیف تو را ندارد، اما فرزاد هم تحمل اخمهای آقای ولینژاد، معلم حساب را نداشت و...
نمیدانم... شاید مقصر، خودم بودم و نباید دفتر حسابم را به فرزاد میدادم. تا آن صدای مهیب، از دستشویی فرنگی هوا رفت، آقای رضایی هم عین اجل معلق رسید. بندهی خدا، رویش نمیشد درِ دستشویی را بازکند و هی فریاد میزد: «کیه اونتو! سالمی پسر... زود کارهات رو بکن تا ...» اما من که نگران دفتر حسابم بودم و از ماجرا هم باخبر، بدون خجالت، در دستشویی را باز کردم و...از قیافهی متعجب آقای رضایی معلوم بود که احتمالاً بو برده که از این مکان امن و دربسته، چه استفادههایی برای پیشبرد علم ودانش میشده!
***
- کلاغهای خانوادهدوست!
دفترجان؛ چشمت روز بد نبیند! امروز، روز کلاغی گندی بود؛ یعنی امروز را با کلاغ شروع کردم، با کلاغ ادامه دادم و با کلاغ هم به پایان رساندم. ماجرا از صبح اول وقت شروع شد؛ وقتی زیر درخت چنار جلوی در مدرسه ایستاده بودم تا مقواهای تکلیف کلاس هنر را توی کیفم جاساز کنم؛ همان مقواهایی که احمد برایم نقاشی کرده و از خانهشان آورده بود.
یکهو صدای نالهی نازکی توجهم را به خودش جلب کرد؛ بچهکلاغی از لانهاش سقوط کرده و روی زمین پهن شده بود و زوزه میکشید. نمیدانم چرا، اما یکهو حس کلاغدوستیام گُل کرد و جلوی بچههای مدرسه، از خودم قُمپُز دَر کردم و بچهکلاغ را با غرور، از روی زمین برداشتم و چند قدم از درخت فاصله گرفتم. به خدا همین! فقط همین! اما انگار کلاغها از رفتار من، برداشت بدی کردند و در یک چشمبههمزدن، بالای سر مدرسه سیاهِ سیاه شد.
دفترجان؛ باورت نمیشود. برای یکلحظه فکر کردم کسوف شده! صدای قارقار هم آنقدر زیاد بود که حتی صدای احمد را هم نصفهنصفه شنیدم که میگفت: «فرار... چرا... بنداز... اون...کلاغ کوفتی...»
یادم نیست که وقتی رهایش کردم، بچهکلاغ افتاد زمین یا رفت هوا! فقط یادم هست که وقتی بدوبدو وارد حیاط مدرسه شدم؛ برای یک لحظه سرم را برگرداندم و دیدم یک گلهکلاغ وحشی، قارقارکنان از دَر بزرگ مدرسه وارد حیاط شدند تا ارث پدرشان را از من بیچاره بگیرند. مدرسه در یکچشم بههمزدن، به هم ریخت؛ از یکطرف، کلاغها میچرخیدند و قارقار میکردند و از طرفی، بچهها هم دور خودشان میچرخیدند و هوار میکشیدند. گرگمبههوا که نه؛ انگار کلاغم به هوا شده بود!
همینقدر به تو بگویم که کلاغها آنقدر به من نزدیک شدند که حتی صدای وزوز پرهایشان را هم روی صورتم حس میکردم! نمیدانم... شاید ابهت من، شاید صدای بلند آقای رضایی از پشت بلندگو و یا شاید صدای گوشخراش زنگ صبحگاه، کلاغها را متفرق کرد و باعثشد دمشان را روی کولشان بگذارند و بروند؛ اما این را میدانم که عصر همان روز، گروه مافیا، رئیسشان را تا دم در خانه، اسکورت کردند و اجازه ندادند کلاغها، حتی یک تار مو از موهای مبارک مرا به غنیمت ببرند.
راستی! یکچیز دیگر را هم نمیدانم... اینکه کدام آدم حسودی، روی مقواهای کلاس هنر من، لکههای سبز و سفید و سیاه انداخته بود و به تکلیف کلاس هنرم، که البته احمدجان، زحمتش را کشید، گند زده بود! لکههایی که بوی علف تازه، کالباس تَر، سس مایونز گندیده و البته کمی بوی کلاغ میداد!
نظر شما