بعد از صرف چایی که «ماماموتیسو» برایش آورد، متن نامه را ترجمه کرد. صدایش هنگام قرائت نامه میلرزید.
- روغن آشپزی کیمبو مفتخر است اعلام کند آقای «جورج موتیسو امبزا» برنده یک لندروور قرمز رنگ شده است.
آموزگار پاهایش را به زمین کوبید و با اشاره دستش به آنها تکرار کرد: «یک لندروور... یک لندروور! تبریک؛ یک لندروور آماده به حرکت درست و حسابی.»
مزی امبزا با دهان باز به او خیره شد. همسرش ماماموتیسو بیاختیار روی جعبه چوبی نشست. او اولین کسی بود که لب باز کرد و گفت:
- لاند لووا... نقالی...؟
- بله مثل همان که پارسال کمیسر ناحیه باهاش از اینجا رد شد. یه ماشین صفر کیلومتر که مال شماست.
- موتیسوی من؟
- اون توی یک مسابقه شرکت کرده بود. احتمالاً از همان فرمهایی که بچهها توی روزنامهها پر میکنند و حالا او برنده شده و چون فقط دوازده سال داره، ماشین به والدین او، یعنی شما تعلق داره.
مزی امبزا فورا کاغذ را از دست آموزگار قاپ زد و میان دستهایش چرخاند. گویی که میخواست واقعی بودن نامه را آزمایش کند.
خبر مثل شعلههای آتش همه جا را گرفت و خیلی زود همه در لویتوک توک، خانواده امبزا را جزو ثروتمندان بهحساب میآوردند. آنهایی که قبلاً بهندرت با مزی امبزا و ماماموتیسو همکلام میشدند، حالا به ملاقاتشان میآمدند و هدایایی میآوردند.
- مارو از دوستان واقعی خودتان بدانید.
و بهطور ناگهانی موتیسوی جوان هم رفقای زیادی پیدا کرد. به اندازهای که یک پسر بچه دوازده ساله تصورش را هم نمیتواند بکند. همه بچهها نقشه میکشیدند به نحوی با او طرح دوستی بریزند. ماما موتیسو تغییرات جدید را گردن معجزه میانداخت و به شوهرش میگفت: «همه کارهای خدا با حکمته، اون هیچوقت بندههای خوبشرو فراموش نمیکنه.»
مزی امبزا گفت: «خدا خودش رو قاطی این کارها نمیکنه. در ثانی این بچه من بود که فرم روپر کرد و فرستاد.»
- اون بچه من هم هست و من میگم که خداوند بود که برگه برنده رو به ما هدیه کرد.
- دهنتو ببند، وگرنه اجازه نمیدم به ماشین نزدیک بشی.
- چی داری میگی، فکر میکنی اصلاً بتونی ماشین برونی.
- هاهاها... از حرفهات خندهام میگیره. نکنه تو میخوای رانندگی کنی؟ تویی که حتی غذا پختن رو هم خوب بلد نیستی.
ماما موتیسو دستهایش را به کمر زد و جواب داد: «آشپزی من دخلی به این حرفها نداره. اونها به آدمهای بیسواد گواهینامه نمیدن.»
صدایی از بیرون خانه صحبتشان را قطع کرد. صدای دوستش نزومو بود.
- هودی هاکو... صاحبخونه؟
- لیکا، بیا داخل. خونه خودته.
وقتی اینها را گفت که نزومو تقریبا وارد اتاق شده بود. خیلی گرم دستهای همدیگر را فشردند و بعد یکدفعه هر دو با هم قهقهای بلند سر دادند. ماما موتیسو رفت که برای مهمان جدیدش نوشیدنی بیاورد. مردها آنقدر منتظر ماندند تا او کاملاً دور شود. بعد نزومو رو به دوستش کرد و پرسید: «واسهاش چه نقشهای داری؟»
امبزا ابروهایش را بالا انداخت و جواب داد: «چی؟»
- هاها...چی؟ ماشینرو میگم؛ بزودی جلوی در خونهات یه ماشین پارک میشه، تنها ماشینی که توی لویتوک توک هست؛ بهت حسودیم میشه رفیق...»
نزومو گفت: «هیچ میدونی که من رانندگی بلدم؟»
- واقعاً تو میتونی رانندگی کنی؟
- آره، تو ارتش یاد گرفتم. درسته که خیلی وقت ازش گذشته، ولی همین که دوباره دستم به فرمان ماشین برسه، نشون میدم که چقدر واردم.
- پس باید ببینیم.
- باید بزنی به کار و کاسبی. من و تو میتونیم یه شرکت باز کنیم. میتونیم محصول ذرت و لوبیای اهل ده رو جابهجا کنیم و کلی پول در بیاریم. اسمشرو هم میگذاریم «شرکت حمل و نقل امبزا- نزو مو». من رانندگیاشرو میکنم و تو هم ماشینرو بار میزنی.
- حالا تا ببینیم چی میشه.
و این شروع توصیهها بود. کدخدای روستا گفت: «بفروشش و با پولش یه گله گوسفند بخر. گله دایم زیاد میشه، ولی ماشین نه. اینه که پول سازه.»
برادرش، گنجا، گفت: «بگذارش برای حمل و نقل مردم محل. میدونی چقدر ازش پول در میآد؟»
خواهر ایستا – همسر کشیش- گفت: «ماما موتیسو، یادت باشه همیشه نمیتونیم پنج کیلومتر تا کلیسا پیاده بریم. خدا این وسیلهرو برای همه ما مهیا کرده.»
غروب یکروز چنگو، برادربزرگ مزی امبزا، گفت: «من معتقدم که این ماشین به همه فامیل تعلق داره.»
«به همه فامیل!؟» مزی امبزا نمیتوانست چیزی را که شنیده است بهراحتی باور کند.
- بله. ما کمک کردیم خانه بسازی. حتی موقع زن گرفتنت هم در کنارت بودیم.
- برو بیرون.
- اینهایی که گفتم همش واقعیت داره.
- گفتم از خانه من برو بیرون!
- منظورت خانه ماست دیگه؟
در این فاصله مزی امبزا دست به کاری زد که نباید میزد. کنده نیم سوختهای را از اجاق بیرون کشید. با حرص به دو نیم کرد و به سر و کله برادرش حملهور شد. ماما موتیسو جیغ زد و برادرش ناسزا گویان پا به فرار گذاشت. بعد از آن جریان دیگر کسانی که به دیدن آنها میآمدند راه حلی برای استفاده از ماشین ارائه نکردند، فقط یک جورهایی سعی در توسعه روابط خانوادگی داشتند و مزی امبزا با رضایت کامل نظارهگر این رفتار بود. با خود زمزمه میکرد: «دیگه آدم مهمی شدم. مردم طوری باهام حرف میزنند که انگاری دوستم دارند. خیال میکنند خرم؟ این رو تو قیافه همشون میبینم. همه دارن نقشه میکشند تا یه جوری کلک من رو بکنند.»
به خاطر همین افکار مزی امبزا روز به روز ساکت و گوشهگیرتر شده بود. عبوس و ترشرو بیرون کلبه مینشست و مدام طرح انتقام میریخت. هر چه زمان جلوتر میرفت موتیسوی 12ساله که فرم برنده را پر کرده بود، نسبت به اوضاع گیجتر میشد. والدینش گفته بودند که باعث شده آنها ثروتمند شوند، اما معنی این قیل و قالها را خوب نمیفهمید. بعد از ورود آن خبر خوب پدر و مادرش هر شب با هم جرو بحث میکردند و او تمام بدو بیراههایی را که میگفتند میشنید و اینکه هیچکس عقیده او را نمیپرسید. یک هفته بعد آموزگار نامه دیگری آورد که میگفت هفته آینده در محل مدرسه ماشین را تحویل برنده خواهند داد.
آموزگار گفت: «حتما با کامیون مییارندش.»
نزوموگفت: «نه. رو پای خودش میآد. میباس مطمئن شد که خوب کار میکنه.»
ماما موتیسو رو به دوستش لئا گفت: «شنیدم این روزها یه چیزی به اسم هلیکوپتر چیزهای خیلی سنگینرو جابهجا میکنه.»
با نزدیک شدن روز موعود کمیته کوچکی برای مراسم استقبال انتخاب شد. پولی هم برای خرید لباس مزی امبزا و ماماموتیسو کنار گذاشتند. آموزگار از پسانداز مدرسه فرم تازهای برای موتیسو تهیه کرد. طبق گفته آموزگار ماشین در همان ساعت اعلام شده، یعنی نزدیک ظهر تحویل میشد. شب قبل از روز بزرگ، مزی امبزا بیرون خانهاش نشسته بود و همچنان در این فکر بود که چه تصمیمی برای ماشیناش بگیرد. از زنش هم سؤال نمیکرد. «زنها از این جور مسئولیتهای سنگین چی میدونن؟»
موتیسو هم بعد از بازی کردن با خیل دوستان بیشمار خود به خواب رفت. تنها خبر جالب فردا برای او تعطیلی مدرسه بود. چرا که فرصت بیشتری برای بازی کردن داشت. فردای آن روز- راس ساعت یازده- تمام مردم دهکده در حیاط مدرسه جمع شده بودند. یک جایگاه چوبی هم بر پا شد. آموزگار با بهترین لباس خود که پوشیده بود، بالای جایگاه رفت. ژاکت قهوهای، پیراهن قرمز و کراوات صورتی. ژاکت آنقدر به تنش تنگ بود که به سختی نفس میکشید. هر از گاهی از فشار زیاد دهانش باز میشد و نفس عمیقی میکشید. رو به جمعیت کرد و گفت: «آقایان و خانمها! امروز روز بزرگی برای روستای ماست. روز رحمت برای همه...»فریادی از شادی بلند شد. یکی از داخل جمعیت به خانواده امبزا اشاره کرد که به سمت مراسم میآمدند. همزمان با اوج گرفتن شادی و هلهله، جمعیت به دو نیم شد و راه را برای عبور ثروتمندهای جدید باز کردند. همینکه آنها به جایگاه رسیدند آموزگار دستهایش را بالا آورد و یکباره همگی ساکت شدند. مزی امبزا گلویش را صاف کرد. چند ضربه به بلندگو زد و شروع به صحبت کرد: «برادرها و خواهرها! مطمئنم خیلی از شما کنجکاو هستید که من چه تصمیمی برای ماشینم دارم.» مکثی کرد و تا زمانی که سکوتش ادامه داشت مردم هم منتظر ماندند: «تصمیم گرفتم ماشین رو ببرم نایروبی و دیگه به اینجا بر نگردم.»
همسرش او را به کنار هل داد و فریاد زد: «مگه از روی جنازه من رد بشی، باید ماشین رو بفروشیم و با پولش یه کلیسای جدید بسازیم.»
مزی امبزا خود را جمع و جور کرد و بعد به پشت زنش کوبید و او روی جمعیت پرت شد. نجار دهکده- برادر امبزی- روی سکو پرید و با مشتی که به سر او زد سرنگونش کرد. با شروع دعوای خانوادگی سر و صدای مردم اوج گرفت. رئیس توی سوتش دمید و معلم همه را به آرامش دعوت کرد، ولی کسی توجهی نداشت که ناگهان یکی فریاد زد: «ماشین!»
همه سر جای خود منجمد شدند. ماماموتیسو سر پا ایستاد. امبزا هم همینطور. همه نگاهها به جاده بود و گرد و خاکی که با نزدیک شدنش به دهکده توی هوا لوله میشد. نزدیکتر که رسید مردم چشمهایشان را مالیدند تا ظاهرش را بهتر ببینند. نزدیک و نزدیک میشد و همه مردم هم دست میزدند و تشویق میکردند و بالاخره متوقف شد و اولین شوک را به همه وارد کرد. یکی از این وانتهای قدیمی بود که توی دهات کار میکرد. راننده گیج و مبهوت ماشین را خاموش کرد و پیاده شد. آموزگار جلو رفت و پرسید: « احتمالاً شما زحمت تحویل رو به عهده دارید. یه لندروور..؟»
- آهان... اونرو میگی. آره آوردمش.
از پشت وانت جعبهای را به نام آقای جورج موتیسو امبزا بیرون آورد. آموزگار در صندوق چوبی را باز کرد و با لندروور کوچک قرمز رنگی روبهرو شد که کارت کوچکی با این مضمون روی آن سنجاق شده بود. «تبریک برای برنده مسابقه اسباب بازی کیمبر.»
تنها مالک اصلی ماشین یعنی آقای موتیسو خوشحال بود و میخندید.
________
1 - دهکده کوچکی در جنوب غربی کنیا نزدیک مرز تانزانیا.
*مترجم: علی قانع