میخواست او هم برای اولین بار در جشن نیکوکاری شرکت کند. نگاهی به کادو انداخت. خوشحال بود که میتواند یک نفر را خوشحال کند.
سر کلاس نشسته بود که به دفتر خوانده شد. از این لحظه زیاد خوشش نمیآمد، اما این بار فرق میکرد. بیاعتنا به نگاه بچهها کیفش را برداشت و از کلاس بیرون رفت. میدانست که مدیر با او چه کار دارد؟ وارد دفتر شد. بستهای از مدیر گرفت و داخل کیفش گذاشت و سر کلاس برگشت.
در اتاق را قفل کرد و کادو را از کیفش بیرون آورد و تندتند بازش کرد. از خوشحالی پر درآورد! عین همان کفشها! پایش را داخل کفشها کرد. انگشتان پایش را فشار می داد، باورش نمیشد، همان کفشها!
پایش را درآورد. یادداشتی از کفش افتاد. یادداشت را خواند. مات شد؟ دستخط خودش را شناخت!
«تقدیم به تو که مثل خودمی.کفشها را پارسال از مدرسه هدیه گرفته بودم، اما به پایم تنگ بود. آنها را به تو میدهم. عوض این کار برایم دعا کن که یک جفت کفش عین همین کفشها با یک شماره بزرگتر از مدرسه هدیه بگیرم؛ چون دیگر خجالت میکشم با این کفشهای کهنه مدرسه بروم.»
تیمور قادری از کامیاران(کردستان)