جنگ را می شود تحقیر کرد، سیاه خواند و کمر به هدم اش بست، اما نمی توان از میانش برد. استاده با مشت، چون تک درختی در میانه دشت. محکم و بلند و استوار.
حالا هر چند ماه و سال و قرن هم که بگذرد، چون گنجی پنهان، شکفته تر و درخشان تر خواهد شد. این سنت لایتغیر تاریخ است، چرا که جنگ، قطعه ای در زمین بود که حقیقت آسمان را می سرود.
بی هیچ تردید، این چنین درخت تناوری، ازریشه نکندنی است. هر چقدر هم که زخم بخورد، مالکش آن را از سپاه ابرهه، حافظ است؛ بهتر آنکه ما به فکر شترهای خودمان و چوب های دار نسل های بعد باشیم که از هم اکنون، به جرم و جریمه سستی و تقصیر در مستورماندن آن جنگ، محکوم مان کرده اند.
هجوم زمان به حماسه ستودنی جنگ، آنچنان خانمان برانداز است که ما را دستخوش نادانی کرده و ندانسته ایم که نمی دانیم. فقط سالی از آن واقعه می گذرد و این چنین زمان ما را با خود برده است که آرزویی بسیار دور و دست نیافتنی می پنداریمش و با دست خود جای پایش را میان فسانه ها، مستحکم می سازیم.
میان شعله، خون، آتش، عطش...
جنگی که بود، مولود یک معنا بود؛ معنایی که در سرشتش با خون و آتش در آمیخته بود. تندبادی که برخاسته، می خواهد جنگ را تنزل دهد و با عقل ابزاری مآل اندیشش، دوست تر می دارد که مدام از صلح و دوستی و گل و بوته بگوید و از حضرت لسان الغیب نیز تصدیقی بیارد که ... با دوستان مروت، با دشمنان مدارا و سمند تساهل را تندتر براند.
این اندیشه هنگامه ای آغاز گشت که نام روزهای پایانی شهریور شد: هفته گرامیداشت دفاع مقدس. زمانه ای که قرار بر بی قراری نبود و می بایست ام القرای اسلامی را اول ساخت و بعد به دیگران پرداخت، ایده صدور انقلاب را وانهاد و نرخ رشد اقتصادی را چسبید.
باید بیش از همیشه و پیش از گذشته از رفاه و آرامش سخن رانده می شد و حتی برای روایت جنگ، حاج کاظم ها مجبور بودند از قصه مدد بگیرند و غولی و مرادی و جوانان مریدی و... در پرده می باید گفت سخن!
شب است و سکوت است و...
ایرانیان به گواه تاریخ، حتی اگر نویسنده اش، گزنفون باشد و بخواهد جز یونان در عالم جایی نماند، چندان خونریز و کشورگشا نبوده اند. حداقل در این هزاره، نشانه های این روش بسی نادر است.
پس بحث در اصالت جنگ، تایید خونریزی و شقاوت نیست که مذموم است و محکوم. حرف بر سر آن است که آن هنگام که دفاع بر جای جنگ نشست، خودمان به دست خودمان، بر یک مغالطه مهر تایید زدیم که آنچه در هشت سال گذشته، دفاع نبوده و جنگی تجاوزگرانه بوده و حالا می خواهیم تاریخ را دوباره بنویسیم!
تازه مگر از چه دفاع کرده ایم؟ مانده بودیم معطل که غولی بتازد و ما رنگ ببازیم و ناچار ودست بسته به میدان درآییم و از سر ضعف و نداشتن چاره، با او درآویخته ایم و قتال کردهایم. همین؟ یعنی از چنین موضعی، دست پایین تر(و پست تر) می توانستیم نصیب خودمان کنیم؟!
هم دست از آرمان قائدمان برداریم و سلاح صدور را بر زمین بگذاریم، هم بر تهمت تجاوز و زیاده خواهی صحه نهیم و هم ماجرا را از حماسه تهی کنیم و همه چیز را درچاردیواری ژئوپلیتیک بین النهرین محدود کنیم...
در نتیجه جنگمان با درگیری های بقیه عالم چه تفاوتی داشته؟ آیا جز یک کشت و کشتار کور، چیز دیگری بوده است؟... فقط این را برای آیندگان میراث گذاشته ایم؟
بار گرانی بر زمین مانده است
اما میراث حضرت روح الله چیز دیگری بود. او که همیشه فراملی می نگریست،این چنین آوای انقلابش، طنین انداز جهان شد؛ عراق، کویت، ترکیه، لبنان، سوریه، فرانسه، آمریکا و هر نقطه دیگری.
او بود، چون مبلغانش بودند، پس عالمگیرترین سنت گرای قرن، با سرانگشتان تدبیرش، غرب را تکان داد؛ بی شولای کاپیتالیسم یا سوسیالیسم. همین ابر مرد، جنگ را تا رفع فتنه در عالم می خواست. در میان سخنانش کمتر ردی از دفاع می شود جست. او هر جا هست، سخنش را با جنگ می گشود و می بست.
خمینی، ساده حرف می زد و صریح؛ می گفت: جنگ ما جنگ عقیده است و جغرافیا و مرز نمی شناسد و ما باید در جنگ اعتقادی مان بسیج بزرگ سربازان اسلام را در جهان راه اندازیم . روشن تر از این، چه حجتی؟ او نمی خواست جنگ را در نبرد با بعثی ها محصور کند و فراتر از آن را نبیند.
چه مردان سبزی گذشتند
حضرت روح الله، آدم و عالم را بر سبیل حضرت خاتم(ص) می دید و داستان ایران امروز را استمرار نزاع ازلی و ابدی فقر و غنا می دانست. او مبعوث شده بود تا عالم را از نو بسازد و از نو آدمی (حالا اگر برخی خرده بگیرند: پس کجاست این نوساخته ها؟ پاسخشان نیم پوزخندی بیش نیست؛ که خمینی همین برایش بس که بساط هر ذلت پذیری را در عالم برچید و خواب حرامیان استعمارگر را بی خواب کرد. روحش شاد!)
و جایگاه مظلومان و ظالمان را بهتر بنماید، چرا که خویش را مقدمه انقلابی عظیم می دانست که آن هنگام که همه جا از جور و تعدی پر شده و عصیان، جان آدمیان را به لبشان رسانده، زمین را از عدل و داد می آکند و حکومت را به وارثان حقیقی اش باز می گرداند.
بی شک در این مقدمه سازی، می بایست در جنگ، دوست و دشمن مان را می شناختیم که شناختیم و در گامی فراتر، هیمنه دشمنان مان را می شکستیم. باز هم از اوست که: ما در جنگ، ابهت دو ابرقدرت شرق و غرب را شکستیم و چنین هدفی، در سایه سار دفاع محقق شده است؟!
او فراتر می رفت و در گره زدنی آشکار، هستی انقلاب بهمن۵۷ را در تجسم جنگ می دانست؛ آنجا که موکد می داشت انقلابمان را در جنگ به جهان صادر کرده ایم ، قصدش تصریح بر حقانیت ایران و سلحشوری ایرانیان بود؛ همان هنری که بعدها با آمدن دفاع ، عیب تعبیر می شد.
کدام قله چنین سرفراز و پا برجاست؟
همان تبارشناسی دفاع و جنگ، ما را رهنمون این منزل است که اولی زحمت است و نقمت، اما دومی نعمتی است و برکت. تا نبارد، خشکسالی سالیان دور و دراز سلطنت از میان نمی رود. خمینی همین را می دید که از برکاتش یاد می کرد که هر روز ما در جنگ برکتی داشته ایم که در همه صحنه ها از آن، بهره جسته ایم.
این چنین، آهن انقلاب، آبدیده تر و مقاوم تر می شد و ورود هر روزه نسیم شهادت، رسالت را در یادها زنده می کرد.
اگر جنگ، عذاب بود و همه آرزوها بر آب، چگونه به دقت، مثلت زر و زور و تزویر را نشانه می شد گرفت؟ استمرار روح اسلام انقلابی در پرتو جنگ تحقق یافت و این گونه حضرت روح الله، عقبه فکری اش را استوار کرده بود. جنگ، ترویج جنایت نبود، بلکه تاکید رشادت بود، آن هم در همه عرصه ها؛ از نفس و مال و قدرت و... نه یک درگیری ساده فیزیکی با ادوات نظامی.
او می خواست این میراث را ماندگار کند (و کرد) چرا جهاد را می فهمید و حضور را بو می کشید. می دانست، دریچه هایی برای رفتن گشوده شده و باید جنگید، تا رهید. باز هم، همان سوال: و مگر اینها را در سایه دفاع می توان یافت؟
دردم از یار است و...
تازه نباید چنین اندیشید که جنگی بود و در زمان ماضی تمام شد و حالا جنگی دیگر هست. جنگ حق و باطل، جنگ فقر و غنا، جنگ استضعاف و استکبار، جنگ پابرهنه ها و مرفهین بی درد، سال هاست که شروع شده و تمامی ندارد.
حتی اگر نامش را تغییر دهیم، از معنا تهی نمی شود. هر چه هم که بکوشیم و بخواهیم. ولی... ولی شاید راه های دیگری(وبهتری) هم باشد که اگر نشد معنا را ستاند و واژگونه اش کرد، حداقل سازی دیگر کوک کرد و راهی دیگر رفت؛ همان اتفاقی که در شرف وقوع است؛ داستانی که مسیر داستان را عوض کرده است و دارد سر از ناکجا آباد، سیاهی و نامیدی در می آورد؛ آن هم به دست متهمان وادادگی و ترسویی بلکه حاضران و خالقان حماسه.
خسته و دنبال راه نو و به دنباله عبور از کلیشه ها. بهانه کار هم، بازاندیشی و واقع نمایی و نقد جنگ به دست داده است.
اول قرار نبود بسوزند عاشقان
در این ورطه، دیگر مجادله بر سر دفاع و جنگ نیست. برخی آمده اند و مدام از رانندگان مشروب خوار متحول شده، ثروت اندوزان مال مردم خوار، دیوانگان گوشه آسایشگاه و... حرف زده اند و در تحلیل خود، قصد کرده اند دریچه های نویی به روی مخاطب بگشایند.
پای حرفشان که می نشینی، از روایت غیرشورآفرین و فاقد حماسه دفاع می کنند و می گویند باید همه واقعیت را تاباند؛ حالا چه مهم، که ماجرای کشته شدن غواصی در شب عملیات باشد یا عشق پسرکی به دخترکی در میان کوه یا چیزهای دیگر.
مدافعان نیز تطور ادب و هنر غرب در نسبت با جنگ دوم ملل را پیش می کشند که چگونه در میانه دهه های 60 و 70 و 80، ضدجنگ شد و اکنون در رجعتی آشکار، روح دلیری را می ستاید. و آنچه را در شرف وقوع است یک تغییر تدریجی می نامد که آتیه اش بازگشت به اصل است.
ساحل بهانه ای است، رفتن رسیدن است
نه آنکه پای استدلالیان چوبین بود، بلکه قیاس شان مع الفارق و ره زن! گویی ما هم برای یکی،دو کیسه زر و اندکی زمین و ارثی از مستعمرات، پای در جنگ گذاشته ایم و می خواستیم پوزه خرس شرقی را در ویتنام به زمان بمالیم و... که حقمان است تا هر درشتی را به نام نقد و سیادت از واقعیت، به جنگ نسبت دهند.
نه! اشتباه نشود؛ حرف بر سر اصالت جنگ و عصمت جنگ آوران نیست، ولی مقصد از پیش معلوم است و قصدمان پیچیدن نسخه غربی هاست(باز هم بی توجه به بر و بوم خودمان).
معلوم است که چه نتیجه ای به بار خواهد آمد. سرورانی که روزگاری برترین و والاترین معانی جنگ را در دل آثار خود تابانده اند و به یادگار گذاشته اند، حالا جای خود را در زمین بازی عوض کرده اند و نعل وارونه می زنند.
اتهام بزرگی است؟ نه، حقیقتی است تلخ، چون آنان با حافظه قدیم خود برای نسلی فاقد و فارغ همه آن دغدغه ها می نویسند و می سازند و... و اصلا چیزی در انتها بر جای نمی ماند که شوق آفرین و برانگیزاننده باشد؛ می شود یک ماجرای پر کشش داستانی که می تواند در هر جای جهان رخ بنمایاند؛ نه با نگاهی فراملی، بلکه در حد و حدود مناسبات زمینی و معادلاتش.
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
اینجا مدام تاکید و تصریح و تلویح به فسانه زدایی از جنگ است. گویی همان زبان پر ایهام حاج کاظم فقط به کار می آید و جز او، این حرف، خریداری ندارد. مداوم بر این اصل تاکید می شود، آنچنان که افسانه ای بوده و داستان های قهرمانانه اش را باید کناری گذارد و دوباره در گفتمانی انتقادی بازخوانی اش کرد. تا چه؟ خدا می داند!
انگار همه دروغ به هم بافته اند و این وظیفه تاریخی برخی است که افسون زدایی را (بر سبیل سم زدایی) وجه همت خود قرار دهند و اگر اثری می آفرینند، حتما و حتما از همین زاویه باشد. افسوس که نه قیاس با فرنگ، آرامش بخش و اطمینان ساز است و نه امید به امیدی به سیاستگذاران است.
آنچه تنها مایه تسلی است، صداقت مدعیان این دگر اندیشی است که کورسویی از تعالی و حفظ و نشر آثار جنگ را در دل روشن می کند.