شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۷ - ۰۶:۰۱
۰ نفر

ترجمه - نیلوفر دُهنی: جایزه پولیتزر امسال به نویسنده‌ای تعلق گرفت که هرچند همه او را آمریکایی اهل ایالات متحده می‌دانند اما اهل دومینیکن است.

و با وجود اینکه در کتاب‌هایش از زندگی دوگانه مهاجران می‌گوید باز هم خبرگزاری‌ها وقتی خواستند خبر برندگان پولیتزر 2008 را منتشر کنند به اشتباه نوشتند: «پولیتزر امسال را آمریکایی‌ها درو کردند.»

و یادشان رفت که جونت دایاز هرگز خودش را یک آمریکایی واقعی ندانسته است. این‌را هم کتاب‌هایش نشان می‌دهد و هم مصاحبه‌هایش. دایاز با کتا‌بهایش نشان می‌دهد که چطور یک خانواده مهاجر با سختی‌ها و مشکلات دست و پنجه نرم می‌کند. رمان‌هایش آدم‌هایی را نشان می‌دهد که هرگز شاد نیستند و غمی همیشگی با آنهاست.

دایاز در این مصاحبه سعی کرد رازهای نوشتنش را فاش کند. در طول مصاحبه آرام به‌نظر می‌رسید و در حالی که پاهایش را تکان می‌داد از رمانی که هنوز منتشر نکرده است و اکنون مشغول بازنویسی آن است سخن می‌گفت: «خفه شدن».

دایاز می‌گوید: «من واقعا آرام هستم. تو می‌دانی که اصولا آدم تحریک‌پذیری نیستم. بر خلاف بیشتر مهاجران.»

روی یکی از مبل‌های راحتی دفترش نشسته است. عینکی با قاب سیاه به چشم دارد و با صدایی آرام سخن می‌گوید. قبل از اینکه از زندگی پردست‌اندازش بگوید، نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: «این یک پروسه طولانی بود اما بعد از آن من یک بار دیگر متولد شدم. هرچند اصلا برایم عجیب نبود. خودم را خوب می‌شناسم. تنها این راه برای تولد دوباره من وجود داشت.»

نویسنده، منتقد و استاد دانشگاه ام‌آی‌تی‌ که اوقاتش را تنها میان آپارتمان زیبایش و دانشگاه تقسیم می‌کند، با انرژی و با لهجه اسپانیایی به انگلیسی سخن می‌گفت، هرچند مطمئن بودم تعمدی در کار اوست. جملاتش را هم به‌طور منقطع ادا می‌کرد، درست شبیه کاراکترهایش.

درباره «زندگی شگفت‌انگیز اسکاروائو» می‌گوید: «دلم می‌خواست همیشه در کنار اسکار بمانم. از او دل نمی‌کندم اما این چیزی نبود که کتاب از من بخواهد. او این را رد می‌کرد.»
دایاز می‌گوید: «امکان ندارد که بتوانید اسکار را بشناسید مگر آنکه بر کل خانواده او اشراف داشته باشید. اسکار و خانواده اش در خانه‌ای زندگی می‌کنند که هیچ کس از دیگری خبر ندارد. آنها یک خانواده مهاجرند.»

حرف به مهاجران که می‌رسد چشمانش تیره می‌شوند. او خود فرزند مهاجرت است و تجربه زندگی در دو فرهنگ متفاوت را دارد. درست شبیه اسکاروائو؛«مادرم مرا درک نمی‌کرد. او هیچ تصوری از وضعیت یک کودک پورتوریکویی که در نیوجرسی زندگی کند، نداشت. من هم درکی از تجربیات او نداشتم: زندگی در سانتو دومینگو و تجربه انقلاب.»

به روبه‌رو خیره می‌شود: «من همه این ترس‌ها، حفره‌ها و شکاف‌ها را با کتاب حل کرده بودم.»

وقتی بیشتر توضیح می‌خواهم می‌گوید: «مهاجرت معمولا شکاف عمیقی در خانواده‌ها ایجاد می‌کند.»

دایاز فرزند مهاجرت است. او در سانتودومینگو به دنیا آمده است و وقتی 6ساله بود، خانواده اش همانند بسیاری از اهالی دومینیکن که بعد از سقوط دیکتاتوری آن کشور در 1961 به ایالات متحده رفتند به نیوجرسی مهاجرت کردند.

 دایاز می‌گوید: «الیناسیون از جایی آغاز می‌شود که تو به کشور جدیدت خو بگیری. اسمم شبیه دیگران نبود اما چیزی که باعث تعجب بود، این بود که من با چهره جنوبی‌ام نامی داشتم که به منطقه‌ای در آلاسکا برمی گشت. معلم‌ها از این اظهار تعجب می‌کردند، چون چهره‌ام اصلا شبیه اهالی آلاسکا نبود و بچه‌ها از لهجه متفاوتم کمتر تعجب می‌کردند. چیزی که برای آنها عجیب بود وابستگی و علاقه شدید من به کتاب بود که البته بیشتر به خواندن داستان‌های علمی- تخیلی و ترسناک محدود می‌شد.»

زمانی که دایاز وارد دانشگاه شد علاقه او به کتاب خواندن به میل شدید به نوشتن تبدیل شد. یکی از کتاب‌هایی که در آن دوره بر او تاثیر بسیاری نهاد، رمانی از تونی موریسون بود.
 تا به‌حال هیچ نویسنده‌ای را ندیده بودم که اینطور کامل و عمیق بنویسد.او صدای خودش را یافته بود.

صدای رمان‌های دایاز صدای نویسنده‌ای است که با دو فرهنگ زندگی کرده است.کاراکتر اصلی داستان‌های او یونیور از یکی از افراد اصلی خانواده او می‌آید. هرچند دایاز می‌گوید که یونیور سردتر و زیرک‌تر از آن فرد است.

در 1996 انتشارات ریورهد نخستین کتاب دایاز را به چاپ رساند. تا پیش از آن او تنها برخی از داستان‌هایش را در نیویورکر به چاپ رسانده بود و نیویورکر هم نام او را در فهرست20 نفره نویسندگان قرن 21  ثبت کرده بود. بعد از آن در حالی که ناشر او و بقیه منتظر چاپ کتاب دومش بودند دایاز دچار مشکلی شد که اغلب نویسندگان تازه کار به آن مبتلا می‌شوند: هراس و دلهره.

« من به شکل دیوانه واری می‌نوشتم اما جرات چاپ مطالبم را نداشتم.»

این‌را دایاز می‌گوید؛ کسی که کتاب اولش او را به بسیاری از نویسندگان سرشناس دوره خودش نزدیک کرد و اندکی بعد جایزه پن/ مالامود را نصیبش ساخت. این مسئله بیشتر از آنکه به او اعتماد به نفس بدهد، او را ترساند؛ « من به‌خودم فشار می‌آوردم و در آخر خودم را به دنیای ترسناک بیرون پرتاب کردم. 200 صفحه از رمانم را نوشته بودم. 2ماه صبر کردم و بعد 200 صفحه دیگر نوشتم. بالاخره تمام شد.»

حالا زندگی شگفت انگیز اسکار وائو در کتابفروشی هاست. جایزه پولیتزر هم نصیبش شده است. دایاز هم اکنون مشغول نوشتن سومین رمان علمی- تخیلی خود است.

فکر می‌کردم با چاپ این کتاب به نویسنده‌ای توانا تبدیل شده‌ام اما حالا می‌دانم که اکنون سرگردان‌تر از پیش هستم.

Globe newspaper - آوریل  2008

کد خبر 49909

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز