همه چیز را در شبی به آتش کشیده و از پارسه هیچ نمانده بود جز دیوارهها و ستونهای سترگ سنگی. ولی هنوز اینجا را پارس میخوانند و از تبار یونانی او که روزی همان اروپای کم رقیب امروز بود خبری نیست؛ این درس تاریخ است به اویی که جهانگشایی را شیوه ماندن میدانست؛ هرچند تاریخ فهمیده است این خطای محرز را ولی هنوز سودای جهانگشایی سیاه میکنند روزگار این زمان را؛ جهالتهایی که ساکنان آن سوی اقیانوس اطلس آن را ادامه میدهند برای ماندن.
از آسمان که میآیی گلبهی آبهای زیر پایت نشان نمیدهد که روی دریاچهای از نمکی، همه چیز اینجا به چشمت زیبا میآید، راست میگویند که شهر گل و بلبل است و البته شعر.
دروازه قرآن را دیده ندیده خود را در شهر میبینی، شهری در دامنه 5کوه؛ دراک، بمو، سبز پوشان، چهل مقام و باباکوهی.
اولین بار نام این شهر در لوح گلی عیلامی متعلق به ۴۰۰۰ سال پیش آورده شدهاست که در فارسی باستان «شیرازیش» تلفظ میشده است. نامش در مهرهای رسی ساسانیان، مکشوفه در شرق شهر نیز به چشم میخورد. در کتیبههای میخی کشف شده در تخت جمشید نیز نام شیراز آورده شدهاست؛ شهر راز.
در قرن چهارم و پنجم هجری قمری سلسله آل بویه، فارس و شیراز را به پایتختی برگزیدند و مساجد، قصرها، کتابخانه و حصاری در آن بنا نمودند.
در قرن سیزدهم میلادی، بهدلیل رونق علم، فرهنگ و هنر، شیراز به دارالعلم مشهور شد. همین بس که شیراز محل تولد تعداد زیادی از شاعران و فیلسوفان مشهور ایرانی است که سهم مهمی در به شهرت رساندن زادگاهشان داشتهاند؛ سعدی، حافظ و ملاصدرا فرزندان شیرازند.
وقتی همه به یاد روزمره گی هایمان روز میگذرانیم یادمان میآید که باید جور دیگری هم فکر کرد و چیزهای دیگری هم هست که باید دربارهاش اندیشید؛ قدری متفاوت با یومیهها و دغدغههای شامگاهیمان اما مهم و حیاتی. شاید برای برخی موضوعات مهم و مسئلهای که دردی از دردهای داشته و نداشتهشان دوا کند نباشد و با خود بگویند یعنی چه نوآوری؟ یعنی چه شکوفایی؟ اعتماد به نفس آن هم از نوع ملیاش چه دردی از ما دوا میکند.
همه اینها دغدغههایی از دو جنس است. من و مایی که الان را میبینیم و دوردستمان فردا صبح است که باید بگذرانیمش و تا پس فردا... و او که باید افقهای روشنتر را نشانمان دهد هرچند در مسیر صعود نفس بریده هم شده باشیم.
دیشب در شیراز هیچ تیم فوتبالی نبرده و جشنی محلی هم برگزار نشده بود که توجیهگر فلاشرها و بوقهای ممتد جوانان شیرازی را کند. آغوش شهر مملو از عکسهایی است که نوید یک میهمان را میدهد؛ شوق انتظار بود که جوانان شیرازی را سهشنبه شب به خیابانها کشانده بود تا شریک شوند و شریک کنند دیگران را در شوق حضور میهمانی عزیز.
امروز روبهروی آرامگاه حافظ غلغله جمعیت بود؛ خیابان سعدی، چهارراه هجرت، میدان قائم و چهار راه حافظیه مسیری بود که در راهش گل ریخته بودند به پیش پای آقا، خلوتترین جا در آن شلوغی مزار حافظ بود که در کنج تنهایی میسرود:
به حسن خلق و وفا کس به یار ما نرسد
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمدهاند
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد
آنچه امروز صبح پیتا کاریون، بن هرناندز و ماریا اسلیویس سه زن گردشگر مکزیکی در فلکه اطلسی شیراز از استقبال مردم به چشم دیدند و در حافظه سپردند خاطرهای است که به آنها میگوید چرا هنوز پارس مانده است و طبل تو خالی هراس از فارس نتیجهای معکوس را برای بدخواهان ملت ایران به بار آورده است؛ خاطرهای که تصویری واقعی را از رابطهای دو سویه در جامعه اسلامی تصویر میکند.صدای نقارههای آستانه شاهچراغ به گوش میرسد و در هیاهوی فریادها وشادی مردم گم میشود.