صبح زود – خارجی – خیابانها (اکنون)
تصویر یک بسته بزرگ روزنامه همشهری کنار یک دکه دیگر.
میانه روز – خارجی – خیابانها (ساعاتی دیگر)
توی ترافیک، صدای رادیو از خودروها شنیدهمیشود. گوینده دارد خبر میهمان اردیبهشتی شیراز را میخواند.
پیش از ظهر – خارجی – آسمان شیراز و فرودگاه (2 روز پیش)
صدای خلبان: خانمها ، آقایان، تا دقایقی دیگر در فرودگاه شیراز به زمین خواهیم نشست.
هوا پیما دارد دور میزند. کمی میلرزد. جماعت خبرنگار انگار یاد 3 سال پیش افتادهاند.
یکی از مسافران: صلوات بفرست. (صلوات جماعت)
ارتفاع آنقدر کم شدهاست که توی جاده جنوب غربی منتهی به شهر، صف پیادگانی که پیش میآیند دیده میشود. چند نفر از آنها چفیه بر شانه دارند.
هواپیما حالا روی شهر است. ارتفاع خیلی کم شده. هنوز جماعت توی هواپیما دارند صلوات میفرستند ...(تصویر بسته میشود)
نزدیک غروب – خارجی – حافظیه و خیابانها (2 روز پیش)
(تصویر باز میشود) رنگ سبز و آبی، تصویر استادیوم حافظیه را فرا گرفتهاست. پهنای چمن آغوشی سبز گشوده و آبی آسمان آن بالا دارد تماشا میکند.
گروهی در دور و اطراف جایگاه دارند کار میکنند. پرده نصب میکنند، داربستها را رنگ سفید میزنند و ...
خبرنگار مقابل یکی از خروجیهای ورزشگاه ایستاده؛ زمین چمن، جای تماشاچیان و جایگاه، توی یک کادر باز جای گرفتهاند. وقتی تصویر پشت سر خبرنگار را قاب میگیری، درست در انتهاییترین نقطه، مردی سپیدموی نشسته و بر مزار حضرت حافظ دارد زیر لب ذکری میگوید. او از آنجا ناگهان در این سو، خبرنگار را نگاه میکند و شاید او هم محو آبی آسمانی و سبز بهاری استادیوم شدهاست. فقط خیابانی بین حافظیه و ورزشگاه فاصله انداخته است. خبرنگار از همان خروجی ورزشگاه آمده بیرون و آنجا منتظر است.
خبرنگار: دربست.
اصغر آقا پیکاناش را به حاشیه راست خیابان هدایت میکند و متوقف میشود و مسافرش سوار میشود.
غروب – خارجی – خیابانها
اصغر آقا و مسافرش گرم صحبتاند.
- 72 سال از خدا عمر گرفتهام عامو. 48 سال توی بیابانها بار و امانت مردم را جا به جا کردهام. 2 سالی است با این تاکسی کار میکنم ...
شهر، ریتم عادی خود را دارد؛ بلوار آزادی، بلوار زند، خیابان انقلاب، میداندانشجو، خیابان پاسداران و ... اما پارچه نوشتهها به ریتم شهر اضافه شدهاند. پیکان کناری میایستد. اصغر آقا میخواهد سیگار بخرد. خبرنگار، او و حسینه سیدالشهدا را که کنار خیابان شهید آیتی است، زیر نظر دارد. اصغر آقا 2نخ سیگار خریده است. یکی را آتش میزند و دنده را چاق میکند.
اصغر آقا: خب بله! مردم منتظرند. میدانی کاکو، دل مردم توی سینه راننده تاکسی است. شما خوب است چهارشنبه ، از ورزشگاه- همانجایی که سوارتان کردم- ساعت 8 صبح عکس بگیرید. آن روز یعنی ایجور وقتها دل مردم یک چند ساعتی رو میشود...
حالا شهر ریتم شب را دارد. اصغر آقا مسافرش را روبهروی شاهچراغ میخواهد پیاده کند. آنها یکی دو ساعتی شهر را با هم گشتهاند. اصغر آقا از درد دل در باره وضع زندگیاش و اینکه 2 ماه دیگر، سال اجاره خانه اش سر میآید و با گرانی خانه چه باید کرد،؛ فارغ شده و حرفش را با دیدن گنبد بارگاه شاهچراغ قطع می کند و سلامی میدهد و حالا ماشین متوقف میشود. آنها برای فردا صبح با هم قرار میگذارند که باز هم خبرنگار در شهر گشتی بزند. آنها با هم روبوسی میکنند. مسافر پیاده میشود. اصغر آقا صدایش میکند.
- عامو! ما توی شیراز هر وقت گیر میکنیم، فاتحهای برای حضرت حافظ میخوانیم و تفالی میزنیم، عجب حافظ خوب جواب میدهد ها.
روز – خارجی – خیابانها (دیروز)
اصغر آقا و خبرنگار ساعتی است که در خیابانهای شیراز میچرخند، هر دو ساکتاند. ساکت ساکت. صبح اول وقت، اصغر آقا پارچه نوشتهای که دیشب دیدهبود به خبرنگار نشان داد.اصغر آقا گفت: دل مردم دارد یواش یواش روی این پارچهها هم رو میشود.
روی پارچه نوشته بود: «ای سفیر ظهور، خوش آمدی»
آنها چند دقیقه بعد با هم حرف زده بودند اما از وقتی اصغر آقا حکایت صبح زود را تعریف کردهبود، هر دو، دیگر ساکت ساکت شدهبودند و رفته بودند توی خودشان.
اصغر آقا گفتهبود: بعد از نماز صبح از حضرت حافظ راجع به چهارشنبه سؤال کردم. آمد: نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد...
اصغر آقا را بعد، بغض گرفته بود و نتوانسته بود باقی شعر را بخواند.
ناصر علاقبندان: فیلمنوشت یک مستند؛ مهمان اردیبهشتی/1
کد خبر 50495