شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۷ - ۰۴:۱۰
۰ نفر

قطار درست جلوی پایم می ایستد و من بین خواب و بیداری وارد اولین واگن می‌شوم.

نگاهی می‌اندازم به صندلی‌ها و افرادی که همه خسته و بی‌تفاوت همدیگر را نگاه می‌کنند. آها! یک صندلی خالی. مثل جت خودم را به صندلی می‌رسانم و می‌نشینم. نگاه‌های خواب و بیدار و خسته.

با نگاه به دنبال زن دستفروش می‌گردم. او هر دو روز یک‌بار به مترو می‌آید و همیشه از کیسه مشکی یا ساک سرمه‌ای‌اش چیزهای جالبی بیرون می‌آورد. زن دستفروش را پیدا نمی‌کنم.

چیز تازه‌ای توجهم را به خودش جلب می‌کند. پسرکی حدوداً هشت ساله روی زمین در گوشه واگن نشسته. از گفت‌وگویش با خانمی تازه وارد متوجه می‌شوم که دستفروش است.« بخر دیگه... » اما از کیسه کوچکی که در دست دارد نمی‌شود فهمید چه می‌فروشد.

توقف . ایستگاه هفتم تیر هم از آن ایستگاه‌های شلوغ است و افراد زیادی در آن سوار و پیاده می‌شوند. دو صندلی روبه‌رویم خالی می‌شود.

پسرک و خانم جوان هر دو می‌نشینند. زن در کیفش به دنبال چیزی می‌گردد و بعد یک دفتر یادداشت در می‌آورد. هنوز چند خطی یادداشت نکرده که پسرک  به سوی او خم می‌شود و با کنجکاوی کودکانه دفتر را نگاه می‌کند و با صدای بلند می‌گوید «دفترت رو می‌دی توش یه چیزی بکشم؟!» زن جوان با تعجب برمی‌گردد.

- دفتر من؟

- آره.

- آخه چی می‌خوای این تو بکشی؟

- یه نقاشی قشنگ!
کمی سبک و سنگین، کمی این‌پا و  آن پا.

- خیلی خب بیا.

پسرک با خوشحالی دفتر یادداشت را می‌قاپد، بلافاصله روی زمین می‌نشیند و دفتر را روی صندلی می‌گذارد. بعد با خودکار شروع به نقاشی می‌کند. زن همان‌طور که نشسته، کمی خم می‌شود تا پسرک را هنگام نقاشی تماشا کند.

پسرک غرق نقاشی می‌شود و زن آهسته با او صحبت می‌کند. خوب صدایشان را نمی‌شنوم. به آخر خط نزدیک می‌شویم. تقریباً قطار خالی شده و من از شدت کنجکاوی در حال انفجار هستم! ای کاش یک جوری نقاشی را می‌دیدم.

تصویرگری از سعیده ترناشونر

«برگرد! برگرد و بذار نقاشی‌ات رو ببینم!» گرچه این حرف را در دلم می‌زنم؛ اما گویی پسرک آن را می‌شنود. قطار در حال ایستادن در مقصد نهایی است که پسرک ناگهان از جایش بلند می‌شود و با یک لبخند بزرگ به سوی من برمی‌گردد.... و نقاشی را به من نشان می‌دهد! خیلی از این کار ناگهانی اش شگفت‌زده می‌شوم و با نگاه نقاشی کوچک را می‌بلعم!

نمای یک شهر... ساختمان‌های کج و معوج، کوتاه و بلند، درست مثل تهران... انتظار داشتم خانه‌ای کوچک در میان جنگل ببینم، مثل نقاشی‌های بچه‌های دیگر، اما نه، کودکی که در این سن با دستفروشی و خیابان‌گردی در شهر روزگار می‌گذراند، شهر تهران و خیابان‌هایش خانه‌اش است. کمی با فاصله از ساختمان‌ها و نزدیک به آسمان یک آدم کشیده ، یک مرد کوچک و خندان. بهتر که نگاه می‌کنم می‌بینم که مرد به جای دست دو بال دارد. او کیست؟ پدرش که در آسمان‌هاست و آنقدر دور شده که کوچک به نظر  می‌رسد؟ یا شاید خودش که دلش می‌خواهد از این شهر پربکشد و به آسمان برود؟!

«مسافران محترم ایستگاه پایانی...» کودک هیجان زده ایستاده و به من می‌خندد. «...خواهشمند است پس از توقف کامل قطار...»

- وای چه قشنگ کشیدی؟

به پسرک می‌گویم. پسرک خوشحال دفتر را به زن جوان پس می‌دهد و پیاده می‌شود.چراغ‌های قطار خاموش می‌شود و آخرین مسافرها خارج می‌شوند. من می‌مانم و تصویر نقاشی مرد کوچکی با دو بال و لبخندش که از جلوی چشمانم کنار نمی‌رود.

ساحل اسماعیلی- تهران

کد خبر 50730

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز