میایستم. نفسنفس میزنم. از قیافه زمین خندهام میگیرد. هنوز سرش گیج میرود. یکدفعه میافتد و ما سقوط میکنیم. زمین جیغ میزند و من بلند میخندم.
از کنار ستارهها به سرعت میگذریم و از منظومه شمسی خارج میشویم. زمین ترسیده است. من فقط میخندم و برای سیاهچالهها زبان درازی میکنم. زمین بغض کرده است و دنبال مامان خورشیدش میگردد.
ما همینطور داریم سقوط میکنیم و هیچ سیاهچاله یا شهابسنگی جلودارمان نیست. من به ستارههای دنبالهداری که از کنارمان میگذرند نگاه میکنم. زمین بلند گریه میکند.
زمین خیلی لوس است؛ همین مامانی بودنش من را خسته میکند. او همیشه آرام یکجا مینشیند و به یک نقطه خیره نگاه میکند. حتی یک بار هم آرزو نمیکند تا ابرهای خاکستری کنار بروند و برای ستارهها بوسهای بفرستد، یا یواشکی با ماه صحبت کند. او به آسمانی که آبی بودن را فراموش کرده بود، دلبسته بود.
ما داریم میافتیم. حالا من میتوانم دم ستارههای دنبالهدار را بگیرم و با آنها همه جای این آسمانها را بگردم. روی شهابسنگها بنشینم و با سرعت حرکت کنم، یا در یکی از همین سیاهچالهها شیرجه بزنم و سر از دنیای دیگری در بیاورم.