یکی میگوید: «صفر میشوم!» دیگری میگوید: «امروز هیچ درسی نخواندهام!» یکی از بچهها با عجله به کلاس میآید: «خانم امروز نیامده!» چند دقیقه بعد در کلاس باز می شود... معلمی با برگه های امتحان میآید... همه با اضطراب به برگهها نگاه میکنند. یکی از بچهها میگوید: «کاشکی هنوز عید بود!» عرق سردی روی پیشانی همه نقش بسته... سؤالهای سخت! پس از یک ساعت، امتحان پایان مییابد. همه ناراحت به معلم نگاه میکنند.
معلم میگوید: «دبیرتان برای اینکه اشکالتان برطرف شود گفت: امروز هر کس برگه خودش را تصحیح میکند.» پس از چند لحظه... انگار بهار در لبخند دانشآموزان شکفته می شود!