بی‌پولی، گرمای تابستان شهر مرزی و بیکاری ناشی از کرونا، سه مرد مرزنشین را به زیر خاک کشاند.

زمین‌خواری و کوه خواری

به گزارش همشهری آنلاین به نقل از روزنامه شهروند، سلیم و چراغ و ‌هادی مردانی بودند که برای لقمه نانی راهی کوه‌های مرزی شدند و انفجار مین امان‌شان نداد. سه‌روز پیش بود که این حادثه دردناک در شهر مرزی مهران رخ داد. حادثه‌ای که حالا از زبان خانواده‌های این مردان و تنها بازمانده این حادثه تلخ‌تر و متفاوت‌تر روایت می‌شود.

مهدی امیدی تنها کسی است که از این اتفاق جان سالم به در برد. اما شوک دیدن مرگ عزیزانش و موج انفجار حال و روز خوبی برای او باقی نگذاشته است. از بیمارستان مرخص شده ولی رمقی برایش نمانده است. بعد از شنا و درست در حال پیداکردن عسل کوهی در آن کوه‌های گرم مرزی، صدایی وحشتناک و موجی ترسناک او را بیهوش کرد و بستگانش را هم از او گرفت.

باقی‌مانده آثار جنگ زندگی‌شان را زیرورو کرده است. حالا مهدی امیدی و برادر چراغ عبدی روایتی متفاوت از آن روز دارند. چراغ چهل‌وسه‌ساله بود. او و دو خواهرزاده و یکی از بستگانش آن روز به منطقه کله‌قندی شهر مهران رفته بودند تا بعد از شنا در گرمای جانسوز شهرشان، عسل کوهی برای فروش پیدا کنند. اما حالا عرشیا و بیتا تا ابد چشم انتظار پدرشان شده‌اند. دختر دوازده ساله و پسر هفت‌ساله در این سن‌وسال کم بی‌پدر مانده‌اند. برادر این مرد می‌گوید: «آن روز برادرم به همراه دو خواهرزاده‌ام مهدی و هادی و همچنین یکی دیگر از بستگان‌مان به رودخانه کنجانچم رفته بودند. گرمای هوا در این شهر مرزی بیداد می‌کند. این روزها حتی چند دقیقه هم در بیرون از خانه نمی‌توانیم دوام بیاوریم. برای همین آنها وقتی برای پیداکردن عسل کوهی به منطقه کله‌قندی رفته بودند، به دلیل فشار گرمای هوا ابتدا داخل رودخانه کنجانچم رفتند و تنی به آب زدند تا بر اثر گرما حال‌شان بد نشود. بعد از آن به کوه زدند تا عسل پیدا کنند.

او ادامه داد: ما معمولا سالانه این کار را انجام می‌دهیم. در فصل‌های خاصی از ‌سال مثل همین تیرماه عسل در آنجا زیاد می‌شود. عده‌ای می‌روند و بعد از پیداکردن عسل آن را با خود آورده و می‌فروشند. کیلویی تقریبا ٥٠٠ یا ٦٠٠‌هزار تومان هم قیمت آن است. ‌هادی و مهدی و چراغ و سلیم همگی کارگر روزمرد بودند. وضع مالی خوبی نداشتند و کارگری هم دستمزدش پایین است. از وقتی هم که کرونا آمد، وضعیت‌شان بدتر هم شد. مرز بسته شد و نمی‌توانستند بار بیاورند. به همین دلیل در آن گرمای وحشتناک راهی کوه شدند تا بتوانند عسل گیر بیاورند و بفروشند، ولی مین که در شهر ما زیاد است، به آنها امان نداد.»

حالا این خانواده داغدیده زندگی‌شان از این رو به آن رو شده است. عرشیا و بیتا بی‌پدر شده‌اند، مادرشان در شوک است و زندگی‌شان در خانه‌ای اجاره‌ای بیش از قبل سخت شده است: «نمی‌دانیم عرشیا و بیتا را چطور آرام کنیم. آنها عاشق پدرشان بودند. آنجا منطقه آزاد بود. ممنوعه نبود. برای همین اصلا فکرش را هم نمی‌کردند گرفتار مین شوند. از طرفی دو خواهرزاده‌ام را هم از دست داده‌ایم. کل فامیل نابود شد. هنوز هم در شوک به سر می‌بریم. این منطقه زندگی بسیاری از افراد را نابود کرده است. عراقی‌ها مثل علف در زمین‌های این شهر مرزی مین کاشته‌اند. این مین‌ها بر اثر سیل، زلزله، ریزش کوه، باران و باد جابه‌جا شده‌اند و ممکن است در هر جایی از این منطقه وجود داشته باشند. حالا هم که یکی از آنها گریبان خانواده ما را گرفت.»

مهدی امیدی نیز یکی دیگر از قربانیان این حادثه است اما زنده ماند. خوشحال نیست. شوکه است و استرس دارد. موج انفجار و مرگ عزیزانش او را از پا درآورده است. عمویش به جای او این ماجرا را روایت می‌کند: «مهدی دچار اضطراب و استرس شدیدی شده است. حتی توان صحبت کردن ندارد. شب‌ها کابوس می‌بیند. برادر و دایی‌اش را از دست داده. سی‌وپنج‌ساله است و مثل بقیه کارگری می‌کرد، ولی به دلیل کرونا تقریبا بیکار شد. باید هزینه زندگی خانواده‌اش را تأمین می‌کرد. دو پسر پنج و سه ساله دارد. اهورا و آرش. برای آنها همیشه زحمت می‌کشید. این‌بار هم رفت ولی شاهد مرگ سه همراهش بود. هنوز هم باور ندارد. آنها قبلا هم به این منطقه رفته بودند. با آنجا آشنایی داشتند. نمی‌دانیم غصه او را بخوریم یا مرگ سه نفر دیگر را. زن و بچه‌هایشان تنها مانده‌اند. ‌هادی برادر مهدی بود که مین او را از ما گرفت. ٣٠‌سال داشت و ازدواج نکرده بود. سلیم هم چهل‌ویک‌ساله بود. او دو دختر به نام‌های ارسلا و آنیتا دارد که حالا بدون پدر مانده‌اند. زندگی سختی داشتند که حالا با رفتن‌شان زندگی برای خانواده‌هایشان سخت‌تر هم شده است.»

مهدی خودش هم هنوز نمی‌داند چطور این اتفاق افتاد. با یادآوری آن روز، تن و بدنش می‌لرزد. انفجار مین او را شوکه و عصبی کرده است. قدرت تکلمش را از دست داده و کلمات را درست ادا نمی‌کند. مهدی بریده‌بریده صحبت می کند و درباره ماجرای آن روز می گوید: «خیلی گرم بود. راه زیادی رفته بودیم. برای همین قبل از رفتن به کوه در رودخانه شنا کردیم. کلی گفتیم و خندیدیم. حتی فکرش را هم نمی‌کردیم دقایقی بعد قرار است این اتفاق بیفتد. دایی و برادرم کلی سر به سر من گذاشتند. وقتی از آب بیرون آمدیم به سمت کوه رفتیم. من خسته شده بودم و روی تخته‌سنگی نشستم، ولی بچه‌ها با هم رفتند. با آنها فاصله داشتم. همه چیز را از نزدیک ندیدم. یک لحظه بود و تمام؛ روشنایی و بعد تاریکی. در یک لحظه فقط صدای وحشتناک انفجار را شنیدم. سرم را برگرداندم و دیگر چیزی یادم نمی‌آید. صدای انفجار مرا بیهوش کرد. وقتی چشمانم را باز کردم، روی تخت بیمارستان بودم. از وقتی فهمیده‌ام همگی آنها مرده‌اند، شوکه شده‌ام. زبانم بند آمده است و  درست نمی‌توانم صحبت کنم.»

کد خبر 532799

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha