پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۷ - ۰۶:۴۲
۰ نفر

مینو همدانی‌زاده: کیفش رو که روی کولش انداخت، مکثی کرد. این پا و اون‌پا کرد و برگشت و در رو محکم بست. صدای در مثل انفجار بود و پشت بندش فریاد مادرش: «لااله‌‌الا... محکم‌تر بکوب مادر!»

   پله‌ها رو که می‌رفت پایین، دو سه بار کوله‌رو جابه‌جا کرد: «چقدر سنگینه امروز! سنگینِ سنگینِ سنگین!»

   با دیدن صف دراز اتوبوس، پیاده زد تو کوچه فرعی. وقتی به مدرسه رسید آخرین نفر آخرین صف می‌رفت تو!

   - کجا جانم؟! عجله کاره شیطونه! بفرما دفتر!

تصویرگری از صفیه حاتمی

   دفعه اول نبود که حرف‌های ناظم مثل نیش تو بدنش فرو می‌رفت! پشت نیمکت که نشست با تمام وجودش نفس کشید. حداقل سنگینی کوله دیگه‌ رو دوشش نبود. اسمش که به گوشش خورد رفت پای تخته. نفس و ضربان قلبش سنگین بود. وقتی با سر آویزان برگشت سرجایش، سنگینی حرف‌های معلم هم اضافه شده بود. بالاخره زنگ آخر خورد. کوله‌رو که انداخت رو دوشش کمرش خم شد: «چقدر سنگین بود امروز! سنگینِ سنگینِ سنگین!»

   توی راه خیلی با خودش کلنجار رفت. وقتی رسید خونه، در رو آروم باز کرد و آروم پشت سرش بست.

کد خبر 55275

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز