او در سی سال اخیر شعر گفته است، نقد ادبی نوشته است، طنز پرداخته است، یادداشتهای سیاسی، مقالات و مقولات فکری- فلسفی و... نوشته اما در همه اینها «یوسفعلی میرشکاک» بوده است، با مهر و امضای شخصی و اسلوب منحصر بهفرد و نگاه ویژه خودش.
اینها مایه تحسین اوست اما برای آنهاکه دردشان «کلمه» و دغدغههای «شعر» است، این، مایه تأسف است. این تغییر میزانسنها، باعث درمحاق رفتن شخصیت کمنظیر او بهعنوان یک شاعر معاصر است.
صدق کلام چیزی نیست که بتوان آن را در کارگاههای نقد شعر به کسی آموخت یا آن را در واحدهای دانشگاه، پاس کرد. اینکه شاعر، خودش باشد نه بیشتر و نه کمتر، توفیقی نیست که نصیب هر شاعری شود.یکی از وجوه منحصربهفرد شخصیت شعری یوسفعلی میرشکاک، همین صدق کلام است؛ چه در دوره جنگ که «مرثیهسرای حماسههای ایلی» بود و دنباله کار منوچهر آتشی را با دمیدن خون حماسی شگفتانگیزی در ابیات شاهکاری از این دست پی میگرفت:
ای برادر ای کمانچه ناله ات
بوی اسب تیرخورده میدهد
بوی سرنگونی سوار دل
بوی عشق تازهمرده میدهد
و چه زمانی که در سالهای آغازین دهه 70 با «از زبان یک یاغی» نمونهای دیگر گون از شعر آزاد را ارائه میداد؛ شعری که شاگردان دهه شصتی شاملو از قبیل فرشته ساری میگفتند و چون وقوف شاملو را بر نثر پارسی نداشتند، هیچگاه به حد کارهای درجه2 شاملو هم نرسیدند.
یوسف در آن دفتر با زبانی ستیهنده که خاص خود اوست، در آمد و شد مدام بین یک ایدئولوژی آرمانی که میراث دهه 60 بود و یک فضای کابوسوار از وضع موجود در تلاطم بود و با زبانی سمبلیک و نیمرخی متمایل به فلسفه، کابوسهایی از این قبیل را به تماشا گذاشت:
بر لاشه آن سوار و آن اسب
در پشت حصار خیل کفتار
گرد آمده میخورند...
ما در پس این ستون
گرد آمده میخوریم
ما دست و دهان نشسته و آنان
پوز و پک و پا نگاربسته
آنان تا چشم گرم رفتن
ما کتری را گرفته بر آتش.
برجای از ماست
سفره
چرک و چرب
وز آنان،
پاک استخوانهایی
زان اسب و سوار مانده درهامون
ما در پس این ستون
و آنان در پهندشت
و آن آبی نیلگون ...
ای کاش که آن سوار من بودم
و این کابوس شاعرانه حکایت همان تلاطم و آونگماندن بین افق موعود و وضع موجود است.
اما حکایت یوسفعلی میرشکاک با غزل و به طور کلی شعر کلاسیک، حکایت دیگری است. تبحر او را ابتدا باید در چهار پارههایش جست؛ چهارپارههایی که از او در دفترهایی مثل «ماهو کتان» خواندهایم و بیهیچ تردیدی پس از عصر طلایی چهارپارهسرایی و شاعران بزرگی چون نادرپور و توللی، برخی از چهارپارههای میرشکاک، به حق احیاگر این قالب نوکلاسیک و در زمره نمونههای مثالزدنی چهارپاره به شمار میروند.
در غزل؛ او دو جریان موازی را دنبال میکرد؛ یک جریان، غزل متاثر از طرز بیدل دهلوی است که نهتنها او بلکه نسلی از غزلسرایان پس از انقلاب از جمله سیداحمد عزیزی به دنبال آن رفتند، بلکه بهتر بگوییم دچار آن شدند.
اما جریان دوم که یوسف در آن غزل سرود، غزلهایی است که حسب حال خود اوست و هرقدر به این طرف میآییم، سادهتر و دلنشینتر میشود. سیدعبدالجواد موسوی در مقدمهای که بر گزیده اشعار یوسف نگاشته است (انتشارات سوره مهر، سال 1385) بهدرستی دست روی ایندست غزلهای او گذاشته است؛ غزلهایی با «تم» شکست و حسرت و لحنی استوار و حماسی:
دورم از یاران ز خاطر بردهام خود را در اینجا
میگدازم همچو نخل تشنه هستم تا در اینجا
چند سرگردانتر از دریا بر این ساحل نشستن
سایهای حتی نمیپرسد کیام آیا در اینجا
گرد باد! ای همعنان با من بپرس از این بیابان
تا کدامین روز میمانیم و تا کی ما در اینجا
هر گلی اینجا بهاری کوچک است آری ندیدم
رازقی را بیپناه از وحشت سرما در اینجا
برگ سبزی یادگار آه سردی یاد یاری
هر گیاهی گرم کاری آسمانفرسا در اینجا
با من اما ماند سنگی؛ دست تنگی پای لنگی
سنگ بر دل، دست بر سر، غرق در گل پا در اینجا
آه اگر پایان نگیرد همچو سرگردانی من
گردش گرداب گرد گریه دریا در اینجا
چند چون بار گرانی مایه آزار یاران
خویش را زین بیشتر یوسف مکن رسوا در اینجا
و این بیت در مقطع غزل که خلاصه سرگشتگیها و شوریدگیهای اوست و چقدر هم صادقانه و بیریا:
ای سکوت سایهگستر بار کن تا بار دیگر
کس نبیند خستهات بیپیر و بیپروا در اینجا
میرشکاک می کوشد در غزلهایش (این دست غزلهایش) سفر ادیسهوار یک خوابگرد را در انتهای راه نشان دهد؛ خوابگردی که در پی جستوجوی «شمایل حماسی انسان» گاهی به مردان ایل دل بسته است، گاهی به شهیدان:
باد با خود برد
بوی خونت را
گرمتر از عطر لبخندت که پولاد و صداقت بود
و به جا نگذاشت خاک از حفرههای بیشمار زخم
بر تنت چیزی
تا مبادا چشم بگشایی
مانده با تو هیچ از آن زور هراسآور
مرگ را در چشم بنشانی
دشنهای روشنتر از خورشیدهای بیقرار زخم
وگاهی به امام:
سر بر آر ای خصم کافرکیش حیدر مرده است
معنی انا فتحنا سر اکبر مرده است
ای جهود خیبری دستی بر آر از آستین
مرتضی، صاحبلوای فتح خیبر مرده است
گر حسن را زهر خواهی داد ای فرزند هند
گاه شد چون صاحب تیغ دوپیکر مرده است
و اکنون در انتهای راه، در حال و هوای یک دهه اخیرش که به عوالم قلندری و تصوف روی آورده است، به اولیای خدا و شهسواران ملکوت دل بسته است و کلامش را یکسره وقف عشق ازلی خود (و چرا خود که از نظرگاهی که او مینگرد حتی دشمنان آن بزرگان در دایره عشق آنان ذرههایی سرگردانند) به آن بزرگواران کرده است.
میخواهم مصرانه بر این دریافت خودم از کارنامه 30ساله این شاعر خسته پای بفشارم که صدق کلام یوسف که همواره در هر کدام از ایستگاههای دلدادگیاش به «انسان حماسی» از شوریدگی و پریشانی ذاتی او برخاسته است، نقطه مرکزی گیرایی سخن اوست. آنچه در شخصیت اجتماعی یا سیاسی یا حتی زندگی شخصی هر آدمی از جمله یوسفعلی میرشکاک میتواند پاشنه آشیل باشد، یعنی «اقامت جاودانه در افراطیترین نقطه یک طیف»، اتفاقا در عالم شعر که عالم هنجارشکنی است، نقطه قوت اوست، چرا که اصلا ذهن حماسهپرداز جز با چنان شخصیتی قادر به درک بعد حماسی واقعه و انسان حاضر در واقعه نخواهد بود.
بدینترتیب هر قدر یوسفعلی میرشکاک به ایستگاههای آخر نزدیکتر میشود، حرف اول خود را راحتتر، صریحتر و سادهتر میزند، چرا که ممدوحان او در ایستگاه آخر، سزاوار حماسیترین( و اگر آنان که ما را متهم به «تشیع غالی» میکنند خرده نگیرند) و «الوهیترین» اوصاف هستند. شعرهای یوسفعلی میرشکاک در این اواخر به مرتبت «سهولت و امتناع» نزدیک شده است، بسیار نزدیک و این حاصل یک عمر مجاهدت او در آستان کلمه است.