پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۹ - ۲۲:۲۶
۰ نفر

نوشته‌ی ژاکلین وودسون: ترجمه‌ی نیلوفر نیک بنیاد: تابستان آن سال، حصاری که در شهرمان کشیده شده بود، بزرگ‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسید.

سمت دیگر

ما در خانه‌ای زردرنگ، در یک طرف حصار زندگی می‌کردیم و سفیدپوست‌ها در سمت دیگر حصار بودند. مامان همیشه می‌گفت: «وقتی بازی می‌کنی، از حصار بالا نرو، امنیت ندارد.»

گاهی دختری را می‌دیدم که معمولاً لباس صورتی می‌پوشید و در آن حوالی چرخ می‌زد. او هرروز صبح از حصار بالا می‌رفت و به این‌طرف حصار، به محل زندگی ما زل می‌زد. گاهی وقت‌ها من هم به زل‌زدنش جواب می‌دادم و نگاهش می‌کردم. او همیشه تنها بود و هیچ‌وقت کس دیگری روی حصار همراهش نمی‌نشست. یک‌بار وقتی داشتیم چندنفری برای خودمان بازی می‌کردیم، او پرسید که آیا می‌تواند همراه ما بازی کند یا نه. دوستم «ساندرا»، بدون این‌که از بقیه‌مان چیزی بپرسد، سریع گفت: «نه!» نمی‌دانم اگر قرار بود من جواب بدهم، چه می‌گفتم. شاید بله و شاید هم نه.

تابستان آن سال، هرچیز و هرکسی آن‌طرف حصار خیلی دور به‌نظر می‌رسید. وقتی از مامان دلیلش را می‌پرسیدم، او جواب می‌داد: «همیشه همین‌طور بوده.» گاهی من و مامان به شهر می‌رفتیم. یک‌بار همان دختر را همراه مادرش دیدم که کمی غمگین بود. داشتم نگاهش می‌کردم که مامان گفت: «به او زل نزن. مؤدبانه نیست!»

تابستان آن سال، خیلی باران می‌بارید. در روزهای بارانی، آن دختر با یک لباس بارانی روی حصار می‌نشست و اجازه می‌داد کاملاً خیس آب شود. انگار اصلاً برایش مهم نبود. گاهی هم می‌دیدم که دور و بر چاله‌های آب می‌دود و بالا و پایین می‌پرد و می‌خندد. ولی مادرم به من اجازه نمی‌داد در هوای بارانی بیرون بروم و می‌گفت: «پس چرا برای روزهای بارانی برایت اسباب‌بازی خریده‌ام؟ بهتر است در خانه بمانی که هم گرم است و هم امن و هم خشک.»

در نهایت یک روز در اواسط تابستان، باران بند آمد و من از خانه بیرون رفتم. علف‌ها هنوز کمی رطوبت داشتند و آفتاب، درست وسط آسمان در حال تابیدن بود. کنار حصار ایستادم و دست‌هایم را به سمت آسمان باز کردم. آن‌روز احساس شجاعت می‌کردم، احساس آزادی. کمی به حصار نزدیک‌تر شدم. آن دختر هم آن‌جا بود و اسمم را پرسید. گفتم: «کلووِر.» گفت: «اسم من «آنی» است؛ «آنی پال». من آن طرف زندگی می‌کنم. آن خشک‌شویی را می‌بینی؟ آن لباس من است که آن‌جا آویزان است.» و بعد خندید. لبخند زیبایی داشت.

بعد از او، من هم لبخند زدم. ما آن‌جا ایستاده بودیم و به هم‌دیگر نگاه می‌کردیم، در حالی که لبخند می‌زدیم. آنی گفت: «این‌جا بالای حصار خیلی بهتر است. می‌توانی همه‌جا را ببینی.» من دستم را روی حصار کشیدم و بعد بالایش را لمس کردم. آنی دوباره گفت: «چنین حصاری برای این درست شده که رویش بنشینیم.»

گفتم: «ولی مامان من گفته که نباید به آن‌طرف حصار بروم.» آنی جواب داد: «مامان من هم همین را می‌گوید، اما حرفی درباره‌ی نشستن روی حصار نزده.» گفتم: «مامان من هم همین‌طور!»

تابستان آن سال، من و آنی با هم روی آن حصار می‌نشستیم و وقتی ساندرا و بقیه با خنده و مسخره‌بازی به ما نگاه می‌کردند، سعی می‌کردم اهمیت ندهم.

بعضی روزها مامان نگاهمان می‌کرد. همیشه منتظر بودم بیاید و بگوید: «تا گردنت نشکسته یا اتفاق دیگری نیفتاده از آن حصار بیا پایین.» اما هیچ‌وقت نگفت. در عوض یک روز صبح گفت: «می‌بینم که دوست جدیدی پیدا کرده‌ای.» سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم و بعد مامان لبخند زد.

تابستان آن سال، من و آنی روی حصار می‌نشستیم و از آن بالا به تمام دنیای اطرافمان نگاه می‌کردیم. یک روز وقتی ساندرا و بقیه‌ی بچه‌ها داشتند بازی می‌کردند، من یک‌دفعه ازشان پرسیدم که ما هم می‌توانیم بازی بکنیم یا نه؟ ساندرا این‌بار جواب داد: «بله، چرا که نه؟»

شروع کردیم به دویدن و پریدن اطراف حصار و باز هم من و ساندرا هم‌گروهی شدیم؛ همان‌طور که قبلاً بودیم. وقتی حسابی خسته شدیم، رفتیم و روی حصار نشستیم. همه‌مان، توی یک ردیف طولانی!

همان‌موقع بود که آنی گفت: «فکر می‌کنم روزی یک نفر می‌آید و این حصار را می‌شکند و پایین می‌ریزد.»

من سرم را تکان دادم و گفتم: «بله، یک روز...»

دربارهی نویسنده

«ژاکلین وودسون»، نویسنده‌ای آفریقایی‌آمریکایی‌تبار است که کتاب‌های متعددی برای کودکان و نوجوانان نوشته و جوایز بسیاری هم به‌دست آورده است. چند کتاب‌ او مدال نیوبری گرفته‌اند و خودش هم در سال 2018 میلادی برنده‌ی جایزه‌ی«آسترید لیندگرن» و در سال 2020 میلادی هم برنده‌ی جایزه‌ی «هانس‌کریستین اندرسن» شد که هردو از مهم‌ترین جوایز ادبیات کودک و نوجوان در دنیا هستند.

او از قلمش به‌عنوان سلاحی در برابر سیاهی‌های دنیا استفاده می‌کند و بیش‌تر داستان‌هایش را درباره‌ی نابرابری‌های جنسیتی و نژادی، جنگ، فقر، اعتیاد و مشکلات دختران و زنان می‌نویسد. چند مورد از کتاب‌های او مانند «زیر نور ماه شیشه‌ای»، «پر» و «روزی که مادرم برمی‌گردد» در ایران ترجمه و منتشر شده‌اند. این داستان هم کتاب دیگری از اوست که سال 2001 میلادی با نام «سمت دیگر» (The Other Side) با تصویرگری‌های «ایی. بی. لوئیس» منتشر شده است.

کد خبر 562277

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha