همشهری آنلاین – مریم ورشو: وقتی شروع به خواندن کتاب میکنید، هرچه با روایتهای واقعی آن از جنگ جلوتر میروید، له و په و نابود (یکی از معانی واژه آلمانی کاپوت) میشوید. مالاپارته که یک افسر ایتالیایی است ماجرای جنگ آلمان و روسیه را به تصویر میکشد، اما به قول خودش جنگ دراین کتاب نقش دوم را بازی میکند. مالاپارته چنان بیرحمانه عواقب جنگ را روایت میکند که تاب تحمل را از خواننده میگیرد.
قلم این نویسنده ژورنالیست چندبعدی است. او میتواند جنگ را هم برای ما بنویسد، هم نقاشی کند و حتی از بوهای مختلف نیز نگذرد. گویی بو در جای جای کتاب به عنصر اول برای درک جنگ تبدیل میشود؛ بوی مردهها و جنازهها و بوی گند لاشه حیوانات درجای جای این کتاب بیداد میکند.
مالاپارته بیرحمانه مینویسد؛ مثل آنجایی که درباره فاسد شدن یک مادیان نیمه مرده مینویسد که قسمت فاسد بدنش قسمت سالمش را متلاشی میکند. وی این صحنه را به «اسیرانی تشبیه میکند که تاتارها آنها را زنده زنده به نعش اسیران مرده میبستند؛ به طوری که شکم به شکم، صورت به صورت و دهان به دهان رو به روی هم قرار بگیرند و آنقدر به همین حال بمانند تا مردهها زندهها را بخورند.»
حیوانات در کتابهایی که درباره جنگ جهانی دوم نوشته شدهاند، هرگز نقش اصلی نبودهاند، اما مالاپارته از رنج حیوانات هم مینویسد و هرفصل کتابش را با یک استعاره خاص به حیوانات نسبت میدهد تا بگوید جنگ حتی به حیوانات هم رحم نمیکند. او از قربانی و له و په شدن حیوانات نیز مینویسد تا بگوید جنگ بیرحمانهتر ازآن است که ما دربارهاش فکر میکنیم.
شما به عنوان مخاطب وقتی این صحنههای رقتانگیز را میخوانید حتما اقرار خواهید کرد که او هنر این را دارد که مخاطب را تماشاچی این فضای چندبعدی بیرحم کند. گویی مخاطب خودش ازنزدیک این فاجعه را شاهد است. هم میبیند، هم میگرید و هم بو میکشد تمامی آن آلام و دردها را.
مانند آنجایی که درباره اسبهای دریاچه لادوگا مینویسد. پیشقراولان فنلاندی برای محاصره و کشتار سربازان روسی جنگلی را به آتش میکشند تا بسیاری از آنها در آتش بسوزند، چون یک سوی جنگل به دریاچه لادوگا میرسید که راه فراری نداشت، در این میان اسبها برای نجات خود به سمت دریاچه حرکت کردند و تا گردن در زیر آب رفتند، اما شب سرما وحشتناک شد و دریاچه یخ زد. مالاپارته این منظره عجیب و هولناک را اینگونه برایتان نقاشی میکند: «دریاچه بهصورت صفحه عریض از مرمر سفید درآمده بود که صدها کله اسب روی آن گذاشته باشند. سرها چنان بودند که گفتی همه را با ساطور و به یک ضرب از تن جدا کردهاند. همه سرها رو به ساحل بودند. در چشمان دریده اسبها وحشت همچون شعله سفیدی هنوز برق میزد.» و البته فراموش نمیکند تا در جایی دیگر از کتاب درباره لاشه این اسبها بعد از آب شدن یخهای دریاچه لادوگا هم بنویسد.
مالاپارته کودکان له و په شده را نیز در قربانی فراموش نمیکند. کودکانی که قربانی نژادپرستی و فاشیست میشوند. بچههایی که نمیدانند بازی چیست. چون اسباب بازی ندارند و تنها تفریحشان این است که به دنبال گاریهای پراز جنازه بدوند یا بروند تیرباران کردن پدر و مادر و اقوامشان را تماشا کنند.
کودکانی که حتی از گنجشکی که از پنجره باز وارد اتاقشان میشود میهراسند و به لرزشی تشنج مانند دچار میشوند، چون گمان میکنند که یک هواپیمای جنگی از پنجره به درون آمده است و در اتاقشان پرواز میکند.
هربار این جمله از کتاب عروسهای_جنگ در ذهنم جوانه میزند که میگفت چرا هرآنچه از تمدن باقی مانده فقط نامهایی بر سنگ قبرهاست و مالاپارته هم در قربانی به نوعی مدام همین موضوع را به ما گوشزد میکند.
او ازآدمهایی مینویسد که بیگناه دسته دسته کشته میشوند. از چگونگی به خاک سپردن انسانهایی که قربانی فاشیست هستند؛ قربانی کسانی که کشتن آدمها برایشان کاری پیشپا افتاده و عادی به نظر میرسد. «یک لایه جنازه میچینند و یک لایه آهک. درست مثل اینکه یک برش گوشت و یک لایه سس، یک برش گوشت و یک لایه سس.»
و زن ها. باید وقتی درباره زنان قربانی میخوانید کمی به احترام آن همه رنج و دردشان سکوت کنید و بهاصطلاح کلاه از سربردارید. زنانی که حتی به جنازه گرمشان رحم نمیشود. آنجا هم که درباره دختران دهکده سوروکا مینویسد نه تنها بهعنوان یک مخاطب زن، بلکه به عنوان یک انسان حتما دست و دلتان خواهد لرزید. دخترانی که دزدیده میشوند تا درپایان با جسم و روحی له و په شده تیرباران شوند.
باید قربانی را خواند، اما با این حال و روز جهان بهاصطلاح متمدنمان بعید است که این چند سطری که در بخشی از کتاب در دل تارکی بارقهای از امید را روشن میکند بهزودی تحقق یابد. «یک روز خواهیم دید که کمونیسم نیز مثل خانم گودیوا که در کوچههای کاونتری برهنه میگشت لخت و عور در کوچههای انگلستان خواهد گذشت.»
قربانی در واقع استعارهای از موجودی پهناور بهنام اروپاست که هر سو و گوشه آن در حال سوختن و فنا شدن است، اما مالاپارته در میان این تراژدی عظیم دست به خلق زندگی میزند. او که بهنوعی تمام روایتهای این کتاب را تجربه کرده است سعی میکند ازمیان خرابهها و ویرانههای جنگ دست ناتوان زندگی را بیرون بکشد و به فردا سلامی دوباره بگوید. مانند آنجایی که یک پدر هنگام بمباران در باغچه عروسک پرت میکرد تا از وحشت کودکانش بکاهد و بگوید هواپیماها برایشان عروسک آوردهاند.
مالاپارته در قربانی برخلاف کشورهای درگیر جنگ که به کشتن و نابودی هم به پا خواسته بودند رو بهروی جنگ و مرگ سنگر گرفت و با آن مبارزه کرد.
خواندن این کتاب را با ترجمه خوب زندهیاد محمد قاضی از نشر ماهی از دست ندهید.
نظر شما