همه گاراژدارهای میدان شوش و میدان خراسان و سه راه آذری ژازه طباطبایی را میشناسند. قلندر شیدایی که با موهای آشفته، ساعتها به اسکلتهای فلزی ماشینها خیره میشود.»
کتاب «نیچه نه فقط بگو: مشد اسماعیل» پرویز کلانتری همه دوستان قدیمی ژازه وقتی نام او میآید همان روزها را به خاطر میآورند؛ روزهایی که ژازه در میان اسکلت ماشینها بهدنبال قطعههای گمشده مجسمههایش میگشت.
اما دیگر، سالها بود که خبری از او نبود. حتی پیش از آنکه سرمای زمستان سال قبل او را با خودش ببرد باز هم خبری از او نبود. فقط گاهی وقتها خبری میآمد که او از اسپانیا برای چند روزی برگشته اما حوصله دیدن غریبهها را ندارد. گاهی وقتها هم یکی از مسئولان وعده میداد چند ماه دیگر نمایشگاهی بزرگ از آثار چند دهه فعالیت او برگزار خواهد شد اما آن چند ماه هیچوقت نرسید تا مجسمهها و نقاشیهای او پشت به دیوار و در کنار هم صف بکشند. میگویند خودش دوست نداشت چنین نمایشگاهی برگزار شود و زیربار حرف هیچ کس هم نمیرفت تا اینکه بالاخره زمان رفتنش رسید و ژازه هم رفت.
نسلی که سالها درباره او شنیده بودند و نقاشیها و مجسمه هایش را در کتابها دیده بودند هیچ فرصتی برای دیدن خودش در کنار آن آثار یا حتی شنیدن حرفی از او را پیدا نکردند. هر چه بود، فقط یاد گذشتهها از دیگران بود و گفتههایی که از ناخوش بودن حالش روایت میکرد. شاید به همین دلیل باشد که ایستادن در میان عکسهای نمایشگاه «یاد آهن و ژازه» این احساس را به وجود میآورد که هیچ کدام از آن حرفها درست نبود و ژازه هنوز زنده است. انگار هنوز در کارگاه خود در کنار اسبی آهنی ایستاده و دست به گردن آن انداخته. نمایشگاه عکسهای «کوروش ابوطالب امام» این تصاویر را در کنار هم قرار داده تا پرترههای مرد نقاش و مجسمهساز را به آنهایی نشان دهد که او را ندیده بودند. این نمایشگاه از 15 تیر آغاز شد و امروز در گالری سیحون به کار خود پایان میدهد.
«سوژه خوبی بود وقتی ازش عکس میگرفتی با شکلهای مختلف در واقع جلوی دوربین عکاسی بازی میکرد... اما بهترین عکسهایی که من از ژازه گرفتم قبل از یکی از سفرهایش به اسپانیا بود و قبل از مشکلات فیزیکی من. و طرحم ژازه بود با 12 مجسمه سربازهای آهنیش، دایرهوار. سربازهای هخامنشی را در سالن گالری چیدم. برای نما از بالا هم دو تا میز روی هم گذاشتم، سر آخر سه پایه و دوربین هم بالاش. تنظیم نورها، مقداری زنجیر و ژازه که خودش را با آنها بسته بود و زنجیرها هم دست سربازها را. ساعت حدود 11 شب بود و همه چیز آماده عکاسی.
پشت دوربین رفتم و با اولین شاتر متوجه شدم فیلم دوربین تمام شده. تهیه فیلم در آن وقت شب امکان نداشت. پس با دوربین خالی مشغول شدم، و ژازه هم چه ژستها که نگرفت. شاید هفتاد هشتاد عکس گرفتم و سؤال نمیکرد که بدون تعویض فیلم چطوری عکاسی میکنم؟ روز بعد که سراغ عکسها را گرفت، گفتم دوربین خالی بود. کمی جاخورد از آن همه زحمت مدل بودن. ولی بعدا گفت حالا تو یک آرشیو ذهنی داری، هر وقت کسی خواست عکسها رو ببینه من خودم میگم چی گرفتی...! افسوس امروز ژازه دیگر نیست تا بگوید.»
پایان آیین قربانی
«کوروش ابوطالب امام» راست میگوید؛ ژازه دیگر نیست تا بگوید، اما همین خاطرهها و حضور ژازه در قاب عکسهای « ابوطالب امام»، چهرهای دیگر از او را نشان میدهد: پس ژازه آنقدرها هم که میگویند بداخلاق نبود. حتی میتوانست به قدری مهربان باشد که به عکاسی که مدتها او را به ژست گرفتن وادار کرده، بگوید ایرادی ندارد که دوربین، فیلم نداشت. در عکسهای سیاهوسفید نمایشگاه هم میتوان ژازه را آنقدر سرزنده دید که انگار هنوز در یکی از خانههای شهر حضور دارد و بعد از دیدن عکسها، میتوان سراغ او را از مسئولان نمایشگاه گرفت.
ژازه دستش را به گردن اسبی فلزی انداخته و به دور دستها خیره شده. در عکسی دیگر در کارگاه در کنار اسکلت فلزی مجسمه یک اسب ایستاده یا در پرترهای، دستش را به پیشانی برده و با نور کمی که روی صورتش افتاده معلوم نیست در آن لحظه در کجای جهان ما ایستاده؛ اصلا در این جهان است یا نه؟ در عکسهای دیگر نمایشگاه، چهره او روی مجسمههایش مونتاژ شده: یکجا فقط چشمهایش جای چشمهای یک مجسمه را گرفته و خیره نگاه میکند. کمی آنطرفتر تمام صورتش در میان قطعههای فلزی قرار گرفته است؛ قطعههایی که برای او گردن و مو ابرو ساختهاند یا در عکسی دیگر، فنرهای درشت فلزی برای او به ریش و سبیلی هخامنشی تبدیل شدهاند.
در میان عکسهای نمایشگاه «یاد آهن و ژازه» میتوان او را باسازی در دست دید که تمام آن از فلز است و حتی سیمهای سازش هم با جادوی دستان مرد مجسمهساز چارهای غیراز سخت شدن مثل آهن ندارند. دو عکس دیگر، سر ژازه را در دستان سرد و فلزی یکی از مجسمههایش نشان میدهد. انگار مجسمهساز به قربانگاه رفته و سر خود را پیشکش یکی از اساطیر کرده که چیزی نیست، جز مجسمهای آهنی که خودش خالق آن است. در یکی از این عکسها او با چشمانی باز به بیرون قاب نگاه میکند و در عکس دیگر چشمانش را بسته است؛ انگار مراسم آیینی قربانی کردن او به پایان رسیده.
حیف دیر فهمیدیم
«گالری هنر جدید هنوز نبش کوچه پاییز است و مجسمههای آهنی هنوز در گالری صف کشیدهاند، با این اطمینان که بالاخره روزی کسی میآید و میگوید: حیف دیر فهمیدیم!...اگر این گالری و این آثار در پاریس یا لندن یا نیویورک بود، صاحبش را به شهرت و ثروتی همپای همه آن کسانی میرساند که معیارسازان عالم هنرند!... اما چه باید کرد؟... گالری هنر جدید، مجسمههای آهنی و ژازه سرنوشتشان این چنین است. گفتهاند نوابغ تا سنین بالا ذهنشان طراوت و تخیل دوران کودکی را دارد. من اگر یکنفر را چنین شناخته باشم، ژازه است و اصولا ژازه یکی است...آیا کس دیگری را میشناسید که طباطبایی را تباتبائی بنویسد؟ آیا کس دیگری را میشناسید که واقعا همه عمرش را فارغ از همه زد و بندها و جاهطلبیهای متداول، وقف هنر کرده باشد؟... من نمیشناسم!... برای من ژازه، ژازه است...و به گمانم برای همه آنها که میشناسندش؟ ژازه ژازه است.»
خسرو سینایی که حسرت فراموش شدن مجسمههای گالری نبش کوچه پاییز را دارد، سالها با ژازه همراه بود و دوبار درباره او فیلم مستند ساخت. همان طور که سینایی میگوید: ژازه تمام عمرش را صرف هنر کرد و خیلی زود به این وادی وارد شد. هنوز نوجوان بود که نوشتن را آغاز کرد و بعد از آن در هر رشتهای از هنر که امکانش وجود داشت به کار پرداخت.
او سال 1329 از هنرستان هنرپیشگی دیپلم گرفت، اما پیش از آن کار نقاشی را آغاز کرده بود و در همان سال نمایشگاهی از آثارش برگزار کرد که برگرفته از مینیاتورهای ایرانی بود. چهار سال بعد در رشته کارگردانی و مبانی تئاتر در دانشکده ادبیات ایران شاگرد اول شد و نمایش «پیرهن ملوانی» را اجرا کرد. سال 1339 دوره نقاشی را در دانشکده هنرهای زیبا به پایان رساند و از آن پس زندگی گالری «هنر جدید» آغاز شد؛ گالریای که بعد از مرگ ژازه هم هنوز زنده است و در کوچه پاییز با درهایی جوش داده شده، نفس میکشد.