او چندین کتاب شعر برای نوجوانان نوشته و چند سالی هم هست که از طریق گروه «کارهای خوب»، به کودکان و نوجوانان محروم و خانوادههایشان کمک میکند. این گفتوگو فرصتی است برای بیشتر آشناشدن با حال و هوای آقای شاعر.
چهچیزی باعث شد شاعر شوید؟
کلاس چهارم ابتدایی بودم که اولین شعرم را نوشتم. آنزمان در زادگاهم، «یونسی» زندگی میکردم که روستایی کویری در جنوب خراسان بزرگ بود؛ همان خراسان بزرگی که حالا سه خراسان شده و زادگاه من هم البته حالا شهر شده است.
وقتی اولین شعرهایم را نوشتم، نه کسی مرا به نوشتن شعر تشویق کرد و نه خودم در آن شرایط، درک درستی از شاعری داشتم. اما نوشتن شعر برای من، جوششی بود. چرا میگویم جوشش؟ چون در سالهای راهنمایی و در دورهی دبیرستان، با اینکه خیلی جدی شعر را دنبال میکردم، یکی دوبار اتفاقاتی افتاد که اگر در من آن جوشش درونی برای سرودن شعر وجود نداشت، حتماً عطایش را به لقایش میبخشیدم. اما نه من شعر را رها کردم و نه شعر مرا. انگار ما آفریده شده بودیم تا با هم باشیم، حتی اگر دیگران ناخواسته سد راه با هم بودن ما میشدند.
شعر هدیهای است از طرف خداوند؛ چون حتی من در خانوادهای بهدنیا آمدهام که پدرم سواد ندارد و زندهیاد مادرم، سواد قرآنی داشت؛ یعنی تنها میتوانست قرآن بخواند. هرچند میگویند پدربزرگ پدریام که او را ندیدم، خیلی اهل کتاب بوده است.
گفتید برایتان اتفاقاتی افتاد که اگر آن جوشش نبود، شاید شعر را رها میکردید. ممکن است از آن اتفاقات بگویید؟
در دورهی راهنمایی و شاید هم ابتدایی بود که یک سال کتاب ریاضیام را گم کردم. یعنی یک سال بدون کتاب ریاضی سر کردم و این باعث شد در این درس افت کنم. شاید هم آن گمشدن را بهانهی ضعف در ریاضیام میکنم و از همان شروع تحصیل، ریاضیام ضعیف بوده. تا آخرین سال تحصیلم در دانشگاه آزاد مشهد هم ریاضی، بلای جانم بود. البته من هم برای اینکه میانهام با ریاضی خوب شود، هیچ تلاشی نکردم. یادم هست یک روز در سال اول دبیرستان، مدیر دبیرستان درحالی که سر جلسهی امتحان یکی از کلاسها در نمازخانهی دبیرستان بود، مرا صدا زد و جلوی همهی بچههایی که درحال امتحاندادن بودند، گفت: «بهجای اینکه اینهمه شعر بگویی، ریاضیات را بخوان که این نمرهها را نیاوری!»
این برخورد خیلی برایم سنگین بود.یادم است آنروز بعد از برگشت از دبیرستان، دفتر شعرم را به حیاط بردم و تصمیم گرفتم آتشش بزنم. چند دقیقهای دفترم را نگاه کردم و کبریت را، اما دلم نیامد دفتر شعرم را آتش بزنم و گفتم دفتر را آتش نمیزنم، اما بعد از این شعر هم نمیگویم. خلاصه آنروز گذشت، اما آن برخورد بد هم نتوانست دلیلی شود برای شعر نگفتن و هنوز هم شعر، رفیق مهربان من است.
شعر خوب گفتن سختتر است یا کار خوب انجامدادن؟
بهنظرم هردو سختیهای خودش را دارد. اگر خواسته باشیم شعر خوب بگوییم، باید سختگیرانه با خودمان برخورد کنیم. گاهی برای سرودن یک مصرع خوب، باید ساعتها ذهن درگیر باشد. برای یافتن یک قافیهی مناسب، باید کلمات همقافیهی زیبا را دستچین کنیم و...
انجام کار خوب هم راحت نیست. مثلاً چند ماهی است در گروه کارهای خوب، دنبال این هستیم که به چند خانم سرپرست خانواده، کار یاد بدهیم و بهقول معروف بهجای ماهیدادن، ماهیگیری یادشان بدهیم. به آنها خیاطی و گلدوزی یاد دادهایم و حالا کارهای بسیار زیبایی تولید میکنند، اما فروش این کارها تا دلتان بخواهد سخت است؛ آن هم در شرایط اقتصادی امروز.
کمی دربارهی گروه کارهای خوب بگویید و اینکه چگونه این گروه شکل گرفت؟
پیش از راهافتادن این گروه، گاهی از طرف روزنامهای که کارمند آن هستم، برای تهیهی گزارش به حاشیهی شهر میرفتم. مثلاً مردم خبر میدادند که صاحبخانهای به علت اینکه مستأجرش کرایهاش را پرداخت نکرده، وسایلش را توی کوچه گذاشته است؛ در اینجور موارد ماجرا را پیگیری میکردم و به سهم خودم سعی میکردم در کارهای خیرخواهانه سهمی داشته باشم. مخصوصاً از زمانی که با یکی از خیریههای مشهد آشنا شدم. اما راهافتادن گروه کارهای خوب، پنج سال پیش بود که دوست خانوادگیمان، «زهرا ناقل» و همسرشان «مجتبی زارع»، مرا به یک گروه تلگرامی دعوت کردند که قرار بود به مناسبت ماه رمضان، ساندویچ درست کنند و در حاشیهی شهر به نیازمندان بدهند. بعد از اطلاع از این برنامه، پیشنهاد دادم بهجای ساندویچ، بستهی مواد غذایی آماده کنیم و به خانوادهها برسانیم. خلاصه قرار شد از طریق خانم سلطانی که با یکی از خیریههای مشهد در ارتباط بود، من خانوادهها را معرفی کنم. مواد غذایی را بستهبندی کردیم و به حاشیهی شهر بردیم. یادم هست تابستان بود و هوا گرم، اما در همان هوای گرم وارد خانهای شدیم که زنی در زیر درخت توت نشسته بود. وقتی گفتم چرا در این گرما بیرون نشستهاید، گفت: «اینجا از داخل اتاق خنکتر است، چون ما حتی پنکه هم نداریم.» همانجا تصمیم گرفتم هرجور شده برای آن مادر مریض، کولری جور کنم. بعد از پایان برنامه، به خانم ناقل پیشنهاد دادم بعد از این یکبار در هفته به حاشیهی شهر سر بزنیم و در حد خودمان، برای بعضی از کودکان و نوجوانان و خانوادههای نیازمند کاری انجام بدهیم.
آنهایی که شما را میشناسند، همیشه با دیدن اسمتان یاد دوچرخهسواری میافتند. چرا موتور یا ماشین نه؟
ماشین دارم و روزگاری هم موتور داشتم. مدتی موتور تریل داشتم که جان میداد برای رفتن به طبیعت. اما در این چند سال اخیر، دوچرخه انتخاب اولم برای تردد مخصوصاً در شهر شده است؛ چون هم خودم را دوست دارم و هم شهرم را.
متأسفانه ما مسیر را اشتباه میرویم؛ یعنی در ادارهی شهرها به این فکر میکنیم که چگونه وضع بهتری برای ماشینها و ماشینسوارها ایجاد کنیم، درحالی که بهنظر من باید روزبهروز عرصه بر ماشینهای شخصی و تکسرنشین تنگتر شود تا مردم بیش از پیش، یا از حملونقل عمومی استفاده کنند، یا پیادهروی در برنامهی روزانهشان قرار بگیرد، یا از دوچرخه برای تردد استفاده کنند.
البته این موضوع به برنامهریزی و فرهنگسازی در این حوزه نیاز دارد که متأسفانه هنوز اقدامات کافی انجام نشده است. برای من، دوچرخه دوستی است که میتواند در بدترین شرایط روحی به دادم برسد و حال و احوال مرا خوب کند. معتقدم دوچرخه، بیآزارترین رفیق آدمهاست و البته بیآزارترین رفیق برای شهرهای ما که تبدیل شدهاند به پارکینگ ماشینها. مجموعهای از دود، بوق، صداهای ناهنجار، بلعیدن مقادیر بسیار زیادی بنزین و عیب و ایرادهای دیگری در ماشینها یافت میشود که در دوچرخه نیست. پس به من حق بدهید که عاشق دوچرخه باشم.
دوست دارید دیگران شما را با کدام ویژگی بشناسند؟ شاعر، مهربان، دوستدار محیطزیست یا...؟
برای خود من همهی این موارد دوستداشتنی است. بهنظرم اینکه انسان بتواند با کلمات، دنیای دیگری بهنام دنیای شعر خلق کند، حتماً خوب است و ارزشمند؛ اما برای من مهمتر از شاعر بودن، چیزهای دیگری است که یکی از آنها مهربانبودن با خلق خدا، درختها و حیوانات است. غیر از این، میماند دوستدار طبیعت که من این را هم خیلی دوست دارم و این سؤال را که «چرا طبیعت را دوست دارم؟»، با این سؤال پاسخ میدهم که «چرا نباید طبیعت را دوست داشته باشم؟». طبیعتی که خودش را بیدریغ به ما هدیه میدهد و میشود مهربان بودن را از اوآموخت.
اگر قرار باشد یک آرزوی شخصی و یک آرزوی جمعی بکنید، چه آرزویی میکنید؟
آنقدر مجال و وقت داشته باشم و زندگی این مجال را به من بدهد تا دوچرخهام را بردارم و بروم به روستاهای دور، جاهایی در جنوب کرمان، در سیستان و بلوچستان یا هرجایی که آدمها بیشتر از حد معمول سختی میکشند. همانجا ماندگار شوم تا بتوانم برای آن آدمها کاری انجام بدهم. حمام بسازم، دستشویی بسازم، برای درمان بیماران کاری بکنم، کتابخانه بسازم و...
آرزوی جمعیام هم این است که روزی برسد که آدمها سلاح نسازند و در دنیا جنگ نباشد. روزی برسد که آدمهای بیگناه در دعوای عاشقان جنگ و اسلحه کشته نشوند، مخصوصاً کودکان که دلم بیشتر از همه برای آنها میسوزد، وقتی میبینم آواره یا کشته میشوند.
نظر شما