هر روز همینجا مینشینم و پاهایم را تکانتکان میدهم تا اتوبوس بیاید. این ایستگاه خیلی خوب است. هم همیشه سایه دارد، هم بوی موز میدهد؛ چون پشت ایستگاه یک میوهفروشی است که خوشه موزهایش در آفتاب اریب عصر بدجوری میدرخشند.موز بین میوهها بوی غلیظتری دارد و شامه من هم خیلی به آن حساس است.
سرم را میچرخانم و به نقطهای که اتوبوسها از آنجا میپیچند با حسرت نگاه میکنم. انتظار از کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه هم بدتر است. اگر این دوتا خانم آن قدر شبیه هم نبودند و آنقدر حس کنجکاوی مرا درباره خودشان تحریک نمیکردند تا حالا یک تاکسی گرفته بودم، دویست تومان سلفیده بودم و خودم را به سیدخندان رسانده بودم. هر روز بعد از حدود بیست دقیقه انتظار همین کار را میکنم.
نه که دویست تومان واقعاً چیز مهمی باشد، اما فقط کافی است بیست دقیقه در هر روز را در این دویست تومان ضرب کنم و حاصل را در انرژی مصرفی وقتهای تلفشده و همه اینها را در موجهای منتشره از دهانهای بدبو، فحشهای ناجور، ضربه های چپ و راست تا به نتیجههای وحشتناکی برسم که خودم، من، این آدم له و لورده هر چه پیش آید خوش آید هم جزو همین فرایند و از محصولهای این فرمول هستم.
گرچه روسری زن سمت راست قهوهای مایل به نارنجی است و آن یکی مقنعه مشکی دارد. درست است که آن خانم صورتش گردتر از این یکی است، اما در حقیقت به هم شبیه هستند. این از نگاه آقای عکاس هم پیداست که در مغازه آن طرف خیابان عکاسی دارد و حالا با دقت به این طرف نگاه میکند. شکی نیست که او هم به این شباهت پی برده است و الآن ما سه نفر را در کادر ذهنش جا داده، صورتهایمان را چند درجه چرخانده، نور خورشید را با یک فیلتر نرمکننده، رمانتیک کرده، موزهای مبتذل را از پشت سرمان برداشته و تیلیک!
تصویرگری از سمیه علیپور
یک عکس با این عنوان انداخته: تریلوژی (یا سهگانه) ایستگاه!
اگر بخواهد فقط این دو تا خانم توی عکسش باشند چه؟
خوش ندارم یک وقت مرا از عکسش حذف کرده باشد، چون مزاحم شباهت آنها هستم! اصلاَ دوست ندارم با روتوش مرا با نیمکت یکی کند و از هنر سانسور خودش لذت ببرد.
- سلام آقای عکاس
- سالام خانم(با لهجه ای خاص)
- شما الان یه عکسی انداختین ؟
- آه.... چندتا انداختم.
- نه نه منظورم سه گانههای ایستگاهه.
- (با کمی تفکر) خب باله، چهطور؟
- (با بدجنسی) طوری نیست، فقط امیدوارم کسی رو از اون عکس حذف نکرده باشین.
- حذف؟ نه،نه، خیلی ترکیب خوبی پیدا کرده بودم.حذف نکردهام، اصلاَ!
- میشه به عکس نگاهی بندازیم.
- نگاه کنیم؟ بارای چی؟
- لطفا سؤال نکنین، خودتون میفهمین.
صحنه را ترک میکند. موسیقی رعبانگیزی در فضا طنین میاندازد. نورافکن سمت چپ را با فیلتر قرمز میپوشانیم تا نور وهمآلود شود.
ورود عکاس: او با پاکتی در دست برمیگردد. محتوی پاکت را روی میز خالی میکند. با دستش همه را پخش میکند. من کمکش میکنم. میگوید: ایناهاش!
اما خودش را عقب میکشد و دوباره آن را روی میز میاندازد.
میگویم: بله، خودشه اشتباه نمیکنین.
میگوید: والی...والی...اون عکس سه تایی بود آما این فقط یه نفره...
و با تعجبی بیشتر ادامه میدهد: خدایا ! این شوما هستین؟
من: بله ،منم.
او: والی... اون دو تا زن که خیلی شابیه هم بودن...کجان؟
من لبخند میزنم، سرش را بلند میکند و خیره نگاهم میکند.
- خودایا!خیلی شابیه شوما! خیلی!
من در حالی که میخندم از در مغازه بیرون میخزم و میگویم:
- نه! اون دو نفر دیگه تو عکس نیستن، اونا ...ها...ها... ها...دوتا روح بودن !
خانم سمت راست بلند میشود، میرود جلو و به نقطه مقدس چرخش اتوبوس نگاه میکند. اندام لاغر مردنیاش با این حرکت که به نظر میرسد ناشی از سر رفتن حوصله باشد، این تصور را در آدم ایجاد میکند که انگار هر لحظه دارد از هم فرو میپاشد، اما دوباره سالم بر میگردد و روی نیمکت مینشیند.
خانم سمت چپ خم میشود و از خانم سمت راست میپرسد:«خبری نیست؟»
خانم سمت راست خم میشود و با لبخندی اندوهناک میگوید:« نه بابا!»
من یک نگاه به چپ و یک نگاه به راست میکنم.
خانم سمت راست دوباره میپرسد:« شما خیلی وقته اینجا نشستین؟»
خانم سمت چپ میگوید:« ای، یه ده پونزده دقیقهای میشه!»
خانم سمت راست میپرسد:« مسیر رسالت هم از اینجا رد میشه؟»
خانم سمت چپ با کمی مکث میگوید:«آره گمونم، فکر میکنم.»
من اینبار به راست و بعد به چپ نگاه میکنم و از این همه شباهت آنها دلشوره میگیرم. حتی صدایشان هم مثل هم است. گرچه صدای خانم سمت راست بمتر و چپی زیرتر است.
خودم را جمع میکنم تا آنها راحتتر به حرفهایشان ادامه دهند.
آنها هی حرفهای نامربوط ردوبدل میکنند. از گرمای هوا به گرانی و از گرانی به خریدهای اخیرشان و از آنجا به کرمهای ضدآفتاب و کدام دکتر و کدام داروخانه و بعد به اینکه کدام ایستگاه خلوتتر و کدام شلوغتر است و کدام مناسب کارشان...
گفتوگویشان که تمام میشود، دستهایم یخ زدهاند!
نکند آنها یک نفر باشند؟
آنها دوباره خم میشوند و به هم نگاه میکنند.
خانم سمت راست به خانم سمت چپ میگوید:«فهمید!»
خانم سمت چپ میگوید:«آره... فهمید!»
- حالا چه کار کنیم؟
- ای بابا، دوباره باید شروع کنیم!
خانم سمت راست درِ کیفش را باز میکند، یک سرنگ بزرگ در میآورد و تکان میدهد. میگوید:«آروم بگیرش!»
ترس برم میدارد. خانم سمت چپ از جایش بلند میشود و به سراغ من میآید. میخواهم داد بزنم و فرار کنم، اما دهانم قفل شده و عضلاتم توان حرکت ندارند. خانم سمتچپ دستهایم را میگیرد و آرام میگوید:«چیزی نیست! نگران نباش.»
خانم سمت راست آمپول به دست آستینم را بالا میزند.
چشمانم گرد میشوند و صدای گرفتة گریهمانندی از گلویم خارج میشود. آمپول!
رنوی زردی توی ایستگاه ترمز میکند. سرنشینهایش را یکییکی و با خونسردی پیاده میکند، جوری که مطمئن است هیچجا مناسبتر از ایستگاه برای یک توقف خونسردانه نیست. راننده هم پیاده میشود و از صندوق عقب دوتا کیسه بزرگ درمیآورد و روی خط زرد ایستگاه میگذارد. افراد پیادهشده با هم روبوسی میکنند و کیسهها را تقسیم میکنند. دلم میخواهد داخل کیسهها را ببینم. دلم میخواهد یک ماجرای دیگر بسازم. مثلاً درباره اینکه توی هر کیسه قسمتی از بدن یک مقتول است و همه این آدمها با هم همدست هستند، اما حوصلهاش را ندارم. هر کدام از سرنشینها با بستهاش به سمتی از خیابان میرود. راننده سیگاری آتش میزند و پشت فرمان مینشیند. رنو سلانه سلانه ایستگاه را ترک میکند، با اعتماد بهنفسی که از یک رنو بعید است.
خانم سمت راست پایش را از کفشهایش در میآورد و انگشتان پایش را تکانتکان میدهد. دوباره کفشهایش را میپوشد و میرود. خانم سمت چپ سهبار پشت هم عطسه میکند، دماغش را با صدای مهیبی بالا میکشد، بعد بلند میشود، به من لبخند میزند و میرود.
آقای عکاس برمیگردد توی مغازهاش. میوهفروش پشت ایستگاه داد میزند و شاگردش را دعوا میکند.
سوسک چلاقی، یکوری و با بال کنده از روی آسفالت رد میشود و خورشید آنقدر از لابهلای ساختمانهای روبهرویمان با من دالی میکند و من آنقدر محلش نمیگذارم که از رو میرود، عصبانی میشود، سرخ میشود، قهر میکند و میرود یک جای دیگر دنیا که از آمدنش خوشحال بشوند.
اما من اینجا از آمدن یک چیز واقعاً خوشحال میشوم. اتوبوس!