نیمساعت بعد، پرستار دیگری همانطور که تخت بیماری را از اتاقعمل بیرون می آورد، گفت: «متخصص بیهوشی بالای سرشه... تا چند دقیقهی دیگه میآد ریکاوری... عمل تعویض مفصل سخته!»
برای مامانخانوم هیچ عملی سخت نبود. سالی چندبار در بیمارستان بستری میشد تا واریس پایش را عمل کند و رگهای متورم پا را بکشد، یا شاید مهرهی کمرش را جابهجا کند، یا زمین میخورد و دستش را گچ میگرفتند.
از پنجرههای عریض بیمارستان به بزرگراه نگاه کردم؛ به ماشینها که با سرعت در حرکت بودند. در راهروی بیمارستان، زن جوانی مشغول خواندن دعا بود و پیرمردی مشغول صحبت با موبایلش.
دکتر حکمت از اتاقعمل بیرون آمد. بهطرفش رفتم. اول تسلیت گفت؛ آخر از مرگ بابابزرگ یکماهی میگذشت. بعد هم حال دایی را پرسید. دکتر سهبار میشد که مامانخانوم را عمل کرده بود و جوری احوالپرسی میکرد که انگار سالها بود همدیگر را میشناختیم. بعد گفت: «نگران نباش، حالش خوبه. قبل عمل میگفت، برام آش خیار پخته، فریز کرده! فردا که اومدی ملاقات لطفاً بیارش.»
کمی بعد، مامانخانوم را از اتاقعمل بیرون آوردند. خانم پرستار همانطور که سِرُم دستش بود، گفت: «شما دیگه نرو خونه... چهکاریه! دوباره ماه بعد قراره بیایی! دکتر میگفت، امسال دوبار ژل به زانوهات تزریق کردی، بعد هم واریس پات رو عمل کردی!»
مامانخانوم هنوز هوشیار نبود و کلماتی نامفهوم میگفت. شوخی پرستار تلخم کرد و با خودم فکر کردم، خوبه خبر نداشت که این عملها، فقط جراحیهای امسال مامانخانوم بود و نمیدانست سال پیش، کمی از رودهاش را برداشته و حلقهای در معدهاش گذاشته بود. مرد جوان، همانطور که تخت را به آسانسور مخصوص بیمار هل میداد، گفت: «حتماً بندهی خدا رو چشم میزنن!»
پرستار لبخند زد: «فکر کنم بیمارستان براش هتله! یا شاید عاشق جراحیکردنه!»
جوری به چشمهای پرستار زل زدم که حرفش را ادامه نداد. از کولهام لقمهی کتلت و گوجه را درآوردم و تا به بخش مراقبتهای ویژه برسم، لقمه را تمام کردم. کتلتهای مامانخانوم حتی فریزری و یخزدهاش هم محشر بود. بوی کتلت تا پشت پنجرههای مراقبت ویژه امتداد داشت. خانم پرستار، آمپولی را در سِرُم خالی کرد. سِرُمِ بیرنگ، آرامآرام زردرنگ شد. برای مامانخانوم دستی تکان دادم. نگاهم کرد؛ با چشمهایی که هنوز کاملاً هوشیار نبود. شال را درآوردم و جایش را با مقنعه عوض کردم. مامان زنگ زد، هنوز داشت با مشتری بانک حرف میزد: «برید باجهی 2... حالش خوبه؟»
گفتم: «تازه بههوش اومده! زنگ اول، فیزیک دارم. دیگه هوشیجون باور نمیکنه بیمارستان بودم!»
صدای مامان را از لابهلای سروصدای بانک به سختی میشنیدم: «باشه، فقط یادت نره، اول وقت موبایلت رو بدی هوشیار... دوباره برای یه گوشی، من رو تا مدرسه نکشونه!»
لابی بیمارستان که رسیدم، منصوره زنگ زد: «برم،خودت میآی؟»
گفتم: «زنگ زدم آژانس.»
منصوره گفت: «خداییاش این چندمیاش بود؟ عملی مونده که مامانبزرگت انجام نداده باشه؟»
چیزی نگفتم. ادامه داد: «دماغش رو عمل کنه، دیگه رکورد گینس در تعداد جراحی رو میزنه ها!»
* * *
روز بعد، وقتی وارد بخش 2 جراحی شدیم، مامان ظرف آش فریزشده را به واحد پرستاری داد و توضیح داد برای دکتر حکمت است. مامانخانوم داشت با کمک پرستارش، در راهرو ویلچرسواری میکرد. مامان وقتی این صحنه را دید، قیافهاش درهم رفت. خسته گفت: «مادر من، دکتر میگه باید با واکر راه بری... ویلچر لازم نیس!»
اما مامانخانوم مثل کودکی پنجساله شده بود که دلش ویلچر میخواست و کم مانده بود که پا بکوبد و بگوید «نه، از همین اینا!»
کمی بعد مامانخانوم با کمک پرستار، روی تخت دراز کشید. از زانو تا مچ پایش باندپیچی بود. ناله کرد: «کمرم خشک شد... تختم رو بیار بالا.»
مامان از جایش بلند شد و دکمه را فشار داد و تخت با صدای جیرجیر، آرامآرام به بالا خم شد و مامانخانوم با کلی تقلا نشست. رد بخیههای قدیم و جدید مثل خط میخی، پایش را خطخطی کرده بودند. سعی کردم بفهمم این خطها چه میگویند. مامانخانوم دقیق میدانست، بخیهها متعلق به کدام سال و روز از زندگیاش است. حتی اسم تمام دکترهایی که در 30 سال گذشته، او را عمل کرده بودند بهیاد داشت. خاطرههای جراحیها را شفافتر و روشنتر از خاطرهی روز عروسیاش و تولد بچههایش بهیاد داشت! برای کادوی تولد هم ترجیح میداد دستگاه فشارخون یا تبسنج هدیه بگیرد و بهجای ادویههای معطر در قفسهی چوبی آشپزخانه، قوطیهای کوچک و بزرگ قرصها و کپسولهایش را میچید. ساعت ملاقات داشت تمام میشد که خانم جوانی در لباس خدمات بیمارستان وارد شد و ظرف غذا را در کمد کنار تخت گذاشت و گفت: «دکتر خیلی تشکر کرد، از آش قسمت منم شد، اسمش چی بود؟»
مامان خانوم گفت: «نوشجونتون! آش خیار چنبر!»
پرستاری که داشت فشارخون میگرفت، چشمهایش گرد شد: «آش خیار؟! تا حالا نشنیده بودم! چهجوری درست میشه؟»
خانم خدماتی همانطور که ظرف سوپ دستنخوردهی روی میز را جمع میکرد، گفت: «شما که هیچی نخوردی؟» مامانخانوم همانطور که موهای خاکستریاش را میبافت، گفت: «حیف برکت خدا... این رو نمیشه خورد... نه نمک داره، نه معلومه چی توش ریختن!»
پرستار چیزهایی را روی برگهی کنار تخت نوشت و قبل از اینکه از اتاق بیرون برود، موبایلش را درآورد و صدای مامانخانوم را که دستور پخت آش میداد، ضبط کرد: «اول، لپه و عدس رو میذاری بپزه، بعد گوشت چرخکرده و خیارهای نگینی رو تفت میدی و آخر سر برنج، کشک و پیازداغ... روش هم نون سرخشده با زردچوبه و فلفل.»
پرستار چند قرص در ظرف کوچکی روی میز فلزی کنار تخت گذاشت و گفت: «چه آش سختی!»
چند دقیقهی بعد، اتاق شمارهی 17، کلاس آشپزی بود و عکس آش و غذاهای محلی در گوشی مامانخانوم دستبهدست میشد بین هماتاقیهایش!
مامانخانوم گرم صحبت با هماتاقیهایش بود و داشت میگفت وقتی دکتر، مفصلش را با چکش خرد میکرده تا مفصل جدید را بگذارد، کاملاً هوشیار بوده!
من و مامان کنار پنجرهی بیمارستان ایستاده بودیم و به بزرگراه شلوغ نگاه میکردیم. باران، ریز ریز میبارید. بزرگراه شلوغ بود و ماشینها از هم سبقت میگرفتند؛ انگار آب در لانهی مورچهها ریختهاند!
مامانخانوم هم در جمع دوستان تازهی بیمارستانی، خوشحال و راضی بهنظر میرسید.
زهرا نوری: مامانخانوم بههوش نمیآمد؛ این را پرستارگفت. هفتمینبار بود که پشت در اتاقعمل مادربزرگم بودم. مامان نمیتوانست مرخصی بگیرد و دایی هم رفته بود مأموریت کاری.
کد خبر 603474
نظر شما