آنها وسایل سفر را آماده کردند و راه افتادند تا عاقبت به دهانه همان آتشفشانی رسیدند که قهرمانان داستان ژولورن وارد آن شده بودند. دم دهانه آتشفشان، پیرمردی نشسته بود و با خیال راحت چپق میکشید. وقتی آنها را دید، گفت: «شما اینجا چه کار دارید؟»
گفتند: «میخواهیم مثل ژولورن وارد این آتشفشان شویم و اعماق زمین را بگردیم.»
پیرمرد گفت: «ببینم، اگر ژولورن میرفت وسط دریا و خودش را میانداخت توی دهان کوسه، شما هم باید همان کار را میکردید؟»
دانشمندان که دیدند حرفزدن با این پیرمرد فایدهای ندارد، او را کنار زدند و وارد آتشفشان شدند. مقداری که پایین رفتند، پیرمرد خم شد، توی آتشفشان را نگاه کرد و گفت: «راستی صبر کنید، میخواستم چیزی بگویم.»
دانشمندان همانطور که پایین میرفتند، گفتند: «پیرمرد! حرفهای تو چرت و پرت است. بگذار وقتی برگشتیم حرفت را بگو.»
پیرمرد گفت: «هرطور که میلتان است.»
تصویرگری از لاله ضیایی
دانشمندان دهها کیلومتر به پایین رفتند تا به عمق زمین رسیدند. ناگهان حرارت شدیدی حس کردند، تا آمدند به خودشان بجنبند، مواد آتشفشانی طغیان کرد و آتشفشان شدیدی به بیرون فوران کرد و دانشمندان را به بیرون انداخت. دانشمندان با سر و وضع سوخته و صورت سیاه، در حالی که از دهان و دماغ و گوششان آتش بیرون میزد، بلند شدند و خود را تکان دادند. پیرمرد وقتی آنها را دید گفت: «آمدید؟ یادم رفت بگویم این آتشفشان یک آتشفشان فعال است و ممکن است فوران کند. مواظب خودتان باشید. راستی! چرا اینقدر سیاه شدهاید؟»
2
سالها از نوشتن کتاب سفر به اعماق زمین به قلم ژولورن گذشته بود و رفت و آمد به عمق زمین دیگر عادی شده بود. یک روز گروهی از دانشمندان میخواستند برای چندمین بار به عمق زمین سفر کنند، اما وقتی به قله آتشفشان رسیدند، دیدند چند تا دایناسور مشغول تیغهکردن دهان آتشفشان و مسدودکردن آن هستند. وقتی دلیل آن را پرسیدند، یکی از دایناسورها گفت: «از دست شما آدمها خسته شدهایم. از بس که شما رفتید و آمدید، اخلاقتان در بچههای ما تاثیر گذاشته و بیتربیت شدهاند. خودتان که میدانید ما دایناسورها به شدت به این مسئله حساس هستیم.»
3
یک روز درِ خانه ژولورن به صدا درآمد. خدمتکار ژولورن در را باز کرد. پشت در چند تا مرد عصبانی را دید. یکیشان گفت: «آن مردک دروغگو خانه است؟»
- منظورتان آقای ژولورن است؟ بله ایشان خانه هستند.
- پس بگو تشریف نحسش را بیاورد دم در.
خدمتکار به خانه رفت و پس از چند لحظه آقای ژولورن آمد دم در. با لبخند گفت: «بفرمایید! در خدمتم!»
یکی از مردها با فریاد گفت: «چه خدمتی؟ چه سلامی؟ چه علیکی؟ افتضاح آقا! افتضاح!»
ژولورن با تعجب گفت: «میشود بگویید چی شده؟»
- میخواستید چی بشود؟ آن داستان مسخره الکی چی بود که نوشتید؟
- کدام داستان؟
- همان داستان سفر به اعماق زمین!
- خوب آن هم داستان است مثل بقیه داستانهای من.
- اما آن داستان با آن دروغهای شاخدار، حسابی ما را به دردسر انداخت. ما با ایده گرفتن از آن داستان با زحمت زیاد و با خرجکردن پول هنگفت، به اعماق زمین رفتیم تا آن دایناسورها را، که در داستانتان آورده بودی، پیدا کنیم، اما همه آن حرفها الکی بود. هیچ دایناسوری آنجا نبود. ما روی آن دایناسورها حساب کرده بودیم. میفهمید؟ حساب!
ژولورن پرسید: «ببینم مگر شما کی هستید؟ چه کارهاید؟»
همان مرد با خجالت گفت: «راستش ما مسئولان باغوحش بزرگ پایتخت هستیم!»
4
یک روز مرد دانشمندی بعد از خواندن رمان «سفر به اعماق زمین» به سرش زد که به عمق زمین سفر کند تا ببیند آنجا چه خبر است. او این موضوع را با خانوادهاش در میان گذاشت. هر چه زن و بچهاش به او گفتند که دست از این خیالپردازیها و دیوانهبازیها بردار و به کار و زندگیات برس، گوش نداد که نداد. حتی زنش تهدید کرد که اگر به این سفر برود طلاق میگیرد. مرد هم جواب داد که پس فعلاً دست نگهدار تا به این سفر بروم، شاید چیزهایی را کشف کنم و پول زیادی به دست بیاورم و بتوانم مهریهات را بپردازم. خلاصه یک روز صبح مرد دانشمند از خواب بیدار شد. لباس مناسبی پوشید. پول و پلهای توی جیبش گذاشت. کمی غذا و وسایل لازم توی یک کولهپشتی جا داد و راه افتاد به طرف قله آتشفشانی که در آن اطراف بود. وقتی نزدیک کوه رسید، مرد غریبهای را دید. مرد غریبه گفت: «کجا میروی؟»
مرد دانشمند گفت: «قصد دارم به اعماق زمین سفر کنم، آیا تو مرا راهنمایی میکنی؟»
مرد غریبه قبول کرد که راهنمای دانشمند باشد. او با راهنمایی مرد غریبه به درون آتشفشان رفت. چندصد متر که پایین رفتند، مرد غریبه اسلحهای درآورد و به طرف مرد دانشمند گرفت و گفت: «یالا هرچی پول داری رد کن بیاد!»
مرد دانشمند که هم تعجب کرده و هم ترسیده بود، همه پولهایش را به مرد غریبه داد و گفت: «خیلی نامردی. هم پولهایم را گرفتی، هم میخواهی تنهایم بگذاری.»
مرد غریبه در حالی که پولها را در کیفش جاسازی میکرد، گفت: «فکر کردی احمقم که وقتم را به خاطر فکرهای ابلهانه تو تلف کنم و توی این تونل ترسناک دنبالت راه بیفتم؟»
این را گفت و طناب را گرفت و بالا رفت. بعد هم طناب را بالا کشید و مرد دانشمند ماند و حوضش. او با همت و امید زیاد به راهش ادامه داد. در میانه راه مرد دیگری را دید. مرد دوم که از دیدن دانشمند خوشحال شده بود، اسلحهاش را طرف او گرفت و گفت: «یالا، هر چی غذا داری رد کن بیاد که دارم از گشنگی میمیرم.»
مرد دانشمند غذاهایش را دو دستی تقدیمش کرد و جانش را برداشت و به راهش ادامه داد. چند روز با تشنگی و گرسنگی راه رفت تا اینکه مرد دیگری سر راهش سبز شد. مرد سوم که انگار مدتها بود در اعماق زمین ویلان و سرگردان بود، با دیدن مرد دانشمند خوشحال شد. اسلحهاش را به طرف او گرفت و گفت: «یالا وسایل و تجهیزات سفرت را به من بده.»
مرد دانشمند کولهپشتیاش را به طرف داد و راهش را گرفت و رفت. چند روز دیگر که راه رفت به مردی برخورد که لباسهای پارهپوره و ژندهای داشت. مرد ژندهپوش با دیدن دانشمند اسلحهاش را به طرف او گرفت و گفت: «زود لباسهایت را در بیاور بده من.»
مرد دانشمند همین کار را کرد. بعد هم برای اینکه آبروریزی نشود، لُنگی را که همراه داشت و با آن عرقش را پاک میکرد، به کمرش بست و به راهش ادامه داد. او مدتها در زیر زمین کاوش کرد تا اینکه بالاخره به روزنهای رسید. از آن روزنه خودش را به سطح زمین رساند و خلاصه با هر بدبختی بود به خانهاش برگشت. خبرنگاران با شنیدن خبر برگشت دانشمند، به خانهاش هجوم بردند و یک برنامه زنده تلویزیونی تدارک دیدند. یکی از خبرنگاران در این برنامه زنده از مرد دانشمند پرسید: «ببخشید، کمی درباره این لباس مخصوص توضیح بدهید.»
مرد دانشمند که خسته و بیحوصله بود، گفت: «مرد حسابی! چشمهای کورت را بیشتر باز کن. اینکه دور کمرم بستهام، لباس مخصوص نیست، همان لنگ است که شما گاهی به همراه کیسه و شامپو به حمام میبرید.»
خبرنگار دوم پرسید: «در این سفر چیزی هم کشف کردید؟»
- کشفهای زیادی صورت گرفت، اما نه از طرف من، بلکه از طرف آقایان دزد. چون تمام دار و ندارم رو کشف و ضبط کردند.
خبرنگار بعدی سؤال کرد: «شما در سفرتان دایناسور هم دیدید؟»
- بله بنده چند تا دایناسور دیدم، اما همهشان شکل انسانها بودند و هر کدام یک اسلحه هم داشتند.
سؤال خبرنگار بعدی این بود که: «شما در این سفر به چه نتیجهای رسیدید؟»
- بنده در این سفر به این نتیجه رسیدم که ژولورن بدبخت رویش نشده در کتابش واقعیت را بنویسد.