رهروان عرفان و سالکان طریق دوست، در پی رسیدن به وارستگی از هرآنچه غیر اوست و پیوستگی به صفات حق و به فرجام فنا در ذات یگانهباری، با توسل به این مفهوم (انسان کامل) حرکت خود را آغاز میکنند.
از اینرو، انسان کامل در باورهای عرفانی فرهنگهای مختلف، تصویری ایدهآل از معنویترین شخصیت آن سامان به دست میدهد. بر این اساس، انسان کامل در ادبیات عرفانی ما با شخصیت پیامبر(ص) پیوند خورده و عارفان بزرگ ایرانی، آن بزرگوار را نمونه کامل انسان به حق واصل شده میدانند. بررسی و تحلیل مفهوم انسان کامل در ادبیات عرفانی ما مجالی بسیار فراخ میطلبد. مطلب حاضر تنها به گوشهای از این مهم میپردازد.
درقلمرو و گستره علم «انسانشناسی» که خود سابقهای طولانی در تاریخ دانشهای بشری دارد تاکنون دانشمندان بزرگ کوشیدهاند تا از انسان، این موجود برتر که بهظاهر «عالم اصغر» است و به معنی، اکبر، تعریفهایی به دست دهند و این موجود ناشناخته را ضمن مطالعات و بررسیهای مستمر بشناسند و او را آنچنان که هست معرفی کنند اما هیچیک به تعریفی که بتوان بدان صفت «جامع و مانع» داد، نرسیده چون هر کدام از زاویهای به وی نگریستهاند.
عدهای از فلاسفه و علمای انسانشناسی، در تعریف انسان با تکیه بر بعد فکری یا قوه ناطقه یا تمایل و نیاز او به زندگی جمعی، آدمی را «حیوان متفکر»، «حیوان ناطق» و «حیوان اجتماعی» توصیف کردهاند، چنانکه گفتهاند: «انالانسان حیوان و هو افضل من سائر الحیوانات».
از دیدگاه ادیان آسمانی و حکمای الهی ساخت وجودی انسان از روح و جسم فراهم آمده است. وی موجود نیمهآسمانی و نیمه خاکی است، با دو جنبه ماورا طبیعی و طبیعی؛ «کز فرشته سرشته وز شیطان». به تعبیر قرآن کریم بعد آسمانی یا ماورا طبیعی انسان از خداست که به واسطه تجلی روح الهی در او تشکیل یافته و بعد طبیعی و خاکیاش از آنروست که کالبد او از «گل» یا گل خشک شده از لجن ترکیب و آفریده شده است.
افلاطون با تأکید بر ثنویت سازمان وجودی انسان به تحلیل روح و تن و معقولات و محسوسات میپردازد و با بیان اینکه جسم از زمین و روح از آسمان است میکوشد تا آن را به زبان فلسفی بیان کند. او معتقد است چون تن منبع شهوات است توجه ما را از جستوجوی معرفت و سیر در جهت حقیقت منحرف میسازد.
آرمانگرایی، میل به رهایی از تنگنای مرز واقعیتی و جهش بهسوی افق گسترده و بیانتهای حقیقتها و نیل به کمال است. بشر ذاتاً کمالجو آفریده شده و در کنه ذات و در سازمان وجودی او نیروها و استعدادهایی بالقوه تعبیه شده است. مرحله ملکوتی زندگانی عشق، مقامی است که انسان از شخصیت و منیت خود عبور میکند و جویای اتصال بهحق میشود زیرا انسان حد متوسط میان طبیعت و خداست. اگر تسلیم حیات و انفعالات شود در فروترین احوال باقی میماند و اگر قوه روحانی خود را بپروراند به خدا نزدیکتر میشود و به وجه اول در طبیعت مستهلک میگردد و در وجه دوم در خدا فانی میشود و فنای فیالله درواقع تولدی در جهان عقل و اندیشه آدمی است که با رسیدن به این مرحله «هستیاش در هست آن هستی نواز» چونان مس پیوسته به کیمیا، به طلای ناب استحاله مییابد و به تعالی میرسد و جاودانه میشود.
به نظر متفکران صاحبدلی چونان مولانا که به جدایی «نی روح آدمی از نیستان وجود» قائلند و انسان را «مرغ باغ ملکوت» و آشیان اولیه او را عالم علوی و فردوس برین میدانند و میپندارند که روح بشر در این جهان چند روزی در «قفس تن» اسیر شده و سرانجام با شکستن در زندان جسم، رها و از عالم خاک به افلاک تا «بر دوست» پرواز خواهد کرد، برترین آرمان اینان چیزی جز اشتیاق به بازگشت به موطن اصلی و گذشتن از آنچه هست و رسیدن به آنچه باید باشد، نیست.
افلاطون نیز معتقد است: «روح انسان پیش از حلول در بدن او و ورود به دنیای مجازی در عالم مجردات و معقولات بوده و حقایق را درک کرده؛ ازجمله حقیقت زیبایی و حسن مطلق یعنی خیر را بیپرده و حجاب دیده است.
در تشیع که به واسطه جهانبینی خاص خود از سایر مذاهب اسلامی ممتاز است «جهان انسانیت هیچگاه از وجود انسان کامل که همه استعدادهای انسانی در او به فعلیت رسیده خالی نیست.» طبق آموزههای این مذهب، عبودیت یگانه وسیله وصول به مقامات بالای انسانی است.
در ادبیات عرفانی عشق بهعنوان مهمترین عامل در تکامل انسان و وسیله اصلی در تهذیب نفس معرفی شده است. به نظر مولانا جمال تمام و ابدی از آن خداست و پیوندش با خدا همچون پیوند نور آفتاب است با آفتاب، زیبایی چیزی چون نور گرفتن دیوار است از آفتاب چون خورشید از آن روی برمیگرداند. مگر که دیوار دیگر بار باریک شود. بنابراین عشق نباید به هرچیز زیبا که نوری موقت و عاریتی دارد بسنده کند، بلکه از ظاهر باید بگذرد و به اصل و منشأ ذاتی همه زیباییها برسد.
عشق در مظهر کمال و به منزله میل ذاتی فرد به جاودانگی و از اصول اتحاد و فنای انسان در خداست و حرکتی به سوی جمال اتم و واسطه میان دو جهان و از مبانی تکوینی عالم و منشأ و مبدا است،که زیرا: اگر نبدی عشق، هستی کی شدی.
به تعبیر دیگر: «عشق حقیقی یراق سالکان و مرکب روندگان است. هرچه عقل اندوخته باشی عشق آن را در یک دم بسوزاند و عاشق را پاک و صافی گرداند. سالک به حیله آن مقدار سیر نتوان کرد عاشق در یک طرفهالعین عاقل در دنیاست و عاشق در آخرت.»
به اعتقاد اهل عرفان، فوق عالم مرئی و محسوس را عالمی نامرئی و روحانی تشکیل میدهد که دست عقل از دامان آن کوتاه بوده و ارتباط و اتصال به این عامل مخصوص اصفیا و برگزیدگان حق است و کسانی که به توفیق حق، بدین عالم راه مییابند، اگر پیامبر باشند، قادر به ارائه معجزه انسانی شوند و اگر از اولی باشند توانایی انجام کرامات، خوارق عادت را بهدست میآورند.
در ادبیات عرفانی، مرگ در چهره کیفیتی دیگر که هم مطلوب است و هم هشیاری بخش، رخ مینماید. بهنظر عارفی که نفس اماره را به تیغ ریاضت و مجاهدت در خود کشته، فرارسیدن پیک اجل شوقبرانگیز بود و اشتیاق به مرگ نشانه عاشقان و اصل و سالکان صافی ضمیر عامل است. چه ایشان را دیده و دل گشاده باشد، چون مرغی که نظرش به آشیانه خود افتد و قفس را از طیران مانع ببیند و خواهد که آن را بشکند و بیرون پرد.
تحقق آرمانهای والای سالکان طریقت، برابر با دستیابی آنها به سرچشمه خیر و زیبایی و کمال یا اتصال شهودی به ذات لایزال خداوند و رهیافتن به قلمرو و جاودانگی و فناء فیالله و بقاء بالله است و آنان که به این مرحله از سیر و سلوکی الیالله میرسند عارفان کاملند که آفتاب صفت، بر همه عالم میتابند و عالم بدیشان روشن میشود.