او هنوز هم برای نوجوانان آینده خاطره میسازد. قناد به قولی موهایش را در گروه کودک و نوجوان تلویزیون سپید کرده است، هر چند که میگوید موهایش هنوز هم سیاه است!
مردی که این همه سال را در کنار کودکان و نوجوانان گذرانده است میگوید: من هفتهای شصتهفتاد فرزند دارم!
از او عکسی از دوران کودکی یا نوجوانیاش میخواهیم و او میگوید هیچ عکسی از این دوران ندارد.
عکسها از فاطمه شمسی
قناد برای ما از دوران کودکی و نوجوانیاش میگوید:
- خود شما هم وقتی کوچک بودید، مجری یا بازیگر خاصی را دوست داشتید؟
من که کوچک بودم، تلویزیون هنوز نیامده بود ، ما بچهها برنامهای را تماشا نمیکردیم که طرفدار مجری یا بازیگری باشیم. تلویزیون بعدها آمد.
- دوران کودکیتان را که هنوز یادتان هست؟
بله. آن روزها خیلی دلم میخواست یک دوچرخه داشته باشم، ولی پدر و مادرم برایم سهچرخه خریدند. یادم میآید که خیلی ناراحت شدم. ولی آنها مرا قانع کردند که در سن و سال من سهچرخه بهتر است. به من گفتند اول سهچرخهسواری کن تا یاد بگیری روی آن تعادلت را حفظ کنی و از روی آن نیفتی، بزرگتر که شدی برایت دوچرخه میخریم.
حالا هر وقت نشریه دوچرخه و سه چرخه شما را میبینم یاد آن خاطره قشنگ میافتم. دوچرخهسواری در کنار تفریح و سرگرمی، یک کار ورزشی هم هست و نشریه شما هم برای بچهها کار فرهنگی میکند. پس میبینیم که دوچرخه کارهای زیادی میتواند انجام دهد. بعضی وقتها اسمها خاطرههای قدیمی را زنده میکنند و این چیز خیلی خوبی است.
- ولی همه کودکیتان که در دوچرخه و سهچرخه خلاصه نمیشد؟
خیر. من کودکی و نوجوانی خیلی خوبی داشتم و به اصطلاح در آن دوران، کودکی و نوجوانی کردم و برخلاف بعضیها که میگویند ما کودکی و نوجوانی نداشتیم و خیلی زود بزرگ شدیم، کودکی و نوجوانی من خیلی خوب و معمولی و مثل بچههای دیگر بود.
- راستی! قبل از این که صحبتتان را ادامه بدهید، به ما بگویید در تهران زندگی میکردید یا شهرستان؟
محل زندگی ما جنوب بود. ما در خرمشهر زندگی میکردیم. آن روزها لباس مدرسه همه بچهها یک شکل بود. ما کتوشلوار طوسی رنگ به تن میکردیم و یک برگردان سفید روی یقه کتهایمان بود. این یقه خیلی زود کثیف میشد و از طریق آن اولیای مدرسه متوجه میشدند کدامیک از ما نظافت را خوب رعایت میکنیم. مدرسه و درس و بازی با بچهها خیلی خوب بود و آن لباسها هنوز در خاطرم هست.
- علاقه به بازی را چه زمانی کشف کردید؟
من از همان بچگی نمایش بازی میکردم . در همان دوران کودکی بود که متوجه شدم علاقه خاصی به این رشته دارم. داییام نمایش بازی میکرد و من هم کارهای او را تقلید میکردم. در جشنهای مختلفی که در طول سال برگزار میشد، اهالی محل دور هم جمع میشدند و من هم نمایش اجرا میکردم. همسایهها که بازی مرا میدیدند، از آن استقبال میکردند، با تعریفهایشان تشویقم میکردند که دوباره بازی کنم و نمایش بدهم.
- چهجور نمایشی بازی میکردید؟
خب، چیز خاص یا تازهای نبود. آن چیزهایی را که از دیگران میدیدم، به شکلی کودکانه تکرار میکردم.
- رابطهتان با همسن و سالهای خود چگونه بود؟
خیلی خوب بود. با بچهها بازیهای مختلف میکردیم. از همان زمان، هر چه داشتم با دوستانم تقسیم میکردم. از خوردن سمبوسه بگیرید تا چیزهای دیگر. هیچوقت چیزی را به تنهایی مصرف نمیکردم. کمی که بزرگتر شدم با دوچرخه به خانه جوانان یا کتابخانه کانون میرفتم و کار تئاتر میکردم.
- دوچرخه را کی خریدید؟
کلاس چهارم یا پنجم دبستان بودم. دیگر سهچرخهسواری را خیلی خوب یاد گرفته بودم و حالا میتوانستم روی دوچرخه کنترل خودم را حفظ کنم. داشتن دوچرخه یک جورهایی به من اعتماد به نفس میداد و احساس میکردم کمی مستقل شدهام.
- بهجز دوچرخهسواری، چه ورزش دیگری میکردید؟
با فوتبال میانه خوبی نداشتم. بیشتر شنا، والیبال و پینگپنگ بازی میکردم.
- این مسئله مربوط به همان دوران کودکی است؟
شنا بله. ولی والیبال و پینگپنگ را از دوره راهنمایی شروع کردم.
- تابستانها ورزش میکردید، یا در تمام طول سال؟
هر زمانی که وقت و فرصت آن به وجود میآمد. تابستانها خیلی گرم بود و در طول روز کار زیادی نمیتوانستیم بکنیم. از ساعت شش عصر که هوا خنک میشد، ما هم میزدیم بیرون و بازی میکردیم. البته بازی اصلی ما هفتسنگ یا زو بود که به وسایل زیادی نیاز نداشت. البته خانوادههای ما خیلی دوست نداشتند زو بازی کنیم، چون در طول بازی مجبور میشدیم یقه یکدیگر را بگیریم و لباسهایمان پاره میشد. وقتی با لباس پاره به خانه میرفتم، قیافهام تماشایی بود. خودتان که میدانید بعد از آن چه اتفاقی میافتاد؟
- از خرمشهر چه زمانی به تهران آمدید؟
پدرم را در سن هفت سالگی از دست دادم. تا دیپلم در خرمشهر بودیم، بعد برای دانشگاه و خدمت سربازی به تهران آمدم. محل خدمتم در دزفول بود و نیروی هوایی.
- اول به خدمت رفتید یا دانشگاه؟
نه، اول خدمتم را انجام دادم و بعد وارد دانشگاه شدم. با ورود به دانشگاه، دیگر در تهران ماندم.
- بازیگری و نمایش از چه زمانی برایتان جدی شد؟
از همان دوران نوجوانی با چند تا از دوستان و همکلاسیهایم در همان خانه جوانان گروهی تشکیل دادیم به نام «گروه تئاتر مترسک»؛ عصرها به عشق بازیگری، تمرین میکردیم. روزها مدرسه و تمرین بود و عصرها بازی در نمایش، جای بازیهای مختلف نوجوانانه را گرفت. یکی از مربیان ما در خانه جوانان، برادر آقای سرکوب بود که در فیلمهای سینمایی بازی میکرد. کلاس پنجم یا ششم بودم که یکی از معلمهایمان آقای محمد ایوبی- که حالا نویسنده قابلی است- از من پرسید دوست دارم در تلویزیون برنامه اجرا کنم یا نه؟ من و دو تا از دوستانم به آن برنامه رفتیم، نام برنامه «هنر و ادبیات کودکان و نوجوانان» بود.
- در این برنامه نقش بازی میکردید؟
آقای ایوبی قسمتی از یک نمایش را میخواند، از چخوف یا شکسپیر. بعد ما سه نفر آن را در صحنهای که هیچ دکوری نداشت، روخوانی میکردیم. این بازی و روخوانی ما خیلی کوتاه بود. ما با بهرهگیری از حس درونی خودمان جملههای آن نمایش را میگفتیم.
قناد در میان اعضای گروه برنامه« فیتیله جمعه تعطیله»
- آشناییتان با بزرگان تئاتر مثل چخوف و شکسپیر در همان دوران نوجوانی بود؟
خیر. در دانشکده هنرهای دراماتیک بود که با آنها از نزدیک آشنا شدم. از آنها و دیگران در دوران نوجوانی شناختی نداشتم. نوجوانی دوران خود را داشت و من مثل آدم بزرگها فکر نمیکردم. مدرسهای که در آن دوران میرفتیم در محلی قرار داشت که برای رسیدن به آن باید از یک باغ رد میشدیم. میدانید که جنوب، بیشترش نخل است. بچههای مدرسه خیلی پرحرارت و پرانرژی بودند و اسم مدرسه را گذاشته بودند «دانشگاه». در داخل باغ نخل جلوی مدرسه، چند تا نهر بزرگ آب بود که درختهای بزرگی روی آن معلق بودند. ما روی آن تنهها میپریدیم و از آنها به عنوان پله استفاده میکردیم تا از روی نهر رد شویم. ما باید خودمان را روی آن تنهها نگه میداشتیم و خیلی سبک رد میشدیم، در غیر این صورت تنه درخت زیرپای ما سُر میخورد و به داخل نهر میافتادیم. یک روز که آمدم بپرم، لیز خوردم و افتادم توی آب. از یک طرف خیس خالی شده بودم و از طرف دیگر بچهها میخندیدند. نمیدانستم چهطور با این وضعیت به مدرسه بروم و چه اتفاقی خواهد افتاد.
- آن روزها نمایشهم اجرا میکردید؟
بله. به هر مناسبتی داخل مدرسه یا محل زندگی برنامههای نمایشی داشتم. آن روزها در مدرسه کسی اجازه نداشت مویش را بلند کند، موی سر همه دانشآموزان باید کاملاً کوتاه میبود، ولی من و دو دوست دیگرم، که برنامههای نمایشی اجرا میکردیم، اجازه داشتیم مویمان را کمی بلند کنیم. بقیه بچهها روزشماری میکردند که زمان اصلاح سر ما برسد! اما هر وقت که قرار میشد موی سرما را کوتاه کنند، میگفتیم جشن جدیدی در راه است و ما باید برنامه و نمایش اجرا کنیم. حتی از مسئولان هنری و فرهنگی منطقه هم نامه میگرفتیم که قرار است نمایشی اجرا کنیم. ولی با همه اینها روزی میرسید که دیگر ناظم مدرسه با قیچیاش موهای ما را هم کوتاه میکرد و بچهها در یک صف منظم به تماشای این صحنه میایستادند.
- حالا آلبوم عکسهایتان را که نگاه میکنید، چه احساسی دارید؟
هیچ یک از عکسهای کودکی و نوجوانیام را ندارم. زمان جنگ همه آنها از بین رفت. گفتم که آن زمان ما در خرمشهر زندگی میکردیم. آن عکسها و خاطرات حالا فقط در ذهنم وجود دارند و با یادآوری آنها به آن روزها و آن خاطرات برمیگردم.
- رابطهتان با معلمها و اولیای مدرسه چهطور بود؟
معلمها مرا دوست داشتند. من بچهها را سرگرم میکردم. هر وقت معلمها
سر کلاس نبودند، برای بچهها برنامه اجرا میکردم. بچهها هم ساکت و آرام کارهای مرا نگاه میکردند و این باعث میشد تا کلاس ما ساکت و آرام باشد.
- تلویزیون هم تازه به شهرتان آمده بود؟
بله. آن روزها مجموعه «بالاتر از خطر» را خیلی دوست داشتم. تلویزیون هنوز عمومی نشده بود و قهوهخانه محل یکی از آنها را داشت. یک قِران میدادیم و تلویزیون تماشا میکردیم. گاهی چایی هم میخوردیم. در بین آدم بزرگها، ما بچهها هم میلولیدیم. از مشتریان پروپاقرص آن قهوهخانه شده بودم. البته چون وضع مالیمان بد نبود، تقریباً جزو اولین خانوادههایی بودیم که تلویزیون خریدیم. وقتی تلویزیون به خانهمان آمد از دست چایی خوردن اجباری در قهوهخانه رها شدم.
- به مطالعه کتاب هم علاقهای داشتید؟
بله. ولی بیشتر کتابهایی را میخواندم که اختصاص به تئاتر داشت، مثل نوشتههای بهرام بیضایی یا اکبر رادی.
- اعضای خانواده در برابر علاقهتان به نمایش و بازیگری چه واکنشی نشان می دادند؟
میدانستند دوست دارم، ولی فکر نمیکردند که برایم آنقدر جدی باشد که بخواهد شغل و حرفه اصلی من باشد. فکر میکردند دارم بازی و تفریح میکنم. از همان قدیم وقتی مرا در حال بازی و نمایش میدیدند، میگفتند: «بشین درس بخون؛ این کارها چیه؟» آنها هم مثل خیلیهای دیگر احساس نمیکردند این کارها میتواند خودش یک شغل باشد. آنها فکر میکردند آدم باید شغلی مثل معلمی، پزشکی، مهندسی و یا حتی فروشندگی داشته باشد. با این وجود مانع من هم نمیشدند. یک روز چشم باز کردند و دیدند نمایش و بازیگری شغل اصلیام شده است.
- خانواده پرجمعیتی داشتید؟
خیر، پنج تا خواهر و برادر بودیم.
- رابطهتان با بچههای فامیل چطور بود؟
دور هم که جمع میشدیم شروع میکردیم به تقلید صدا و حرکات و لطیفه گفتن. نقل مهمانیهای خانوادگی بودم، وقتی همه جمع میشدند مرا صدا میزدند. با خندههای آنها بیشتر تشویق میشدم و خوشحال بودم از این که دارم آنها را شاد میکنم.
- کار حرفهای را دقیقاً از چه سالی شروع کردید؟
از سال 1363. جلوی دوربین خودم خودم را هدایت میکنم. بیش از 30 برنامه نمایشی تلویزیونی داشتهام. راستی، چند سال میشود؟
- از 63 تا 87 میشود 24سال.
ای وای، چقدر زیاد! این همه سال چقدر زود گذشت. من از صفر شروع کردم و به اینجا رسیدم. لطف خدا و همراهی مردم- به خصوص بچهها- باعث شد تا این همه سال بمانم و برنامه اجرا کنم. دو سه تا فیلم سینمایی هم کار کردم که در بین آنها «شهر در دست بچهها» برای کودکان و نوجوانان بود. اما ترجیح دادم در چارچوب خودم و در تلویزیون کار کنم.
- از این همه سال کار و فعالیت، حتماً خاطرات خیلی زیادی دارید؟
تا دلتان بخواهد! سال 57 همزمان با تحصیل در دانشکده در تئاتری از مجید جعفری بازی میکردم. بازیگر اصلی اکبر زنجانپور بود و حدود 30 سیاهیلشکر داشت که من هم جزو آنها بودم. ما آدمهای بومی بودیم که نقش خاصی نداشتیم، ولی در تمام مدت نمایش روی صحنه حضور داشتیم و نقش درخت و چیزهای دیگر را بازی میکردیم. با قهوه خودمان را سیاه میکردیم و چون امکانات استحمام کم بود، در قسمت آخر نمایش که زنجانپور حرف میزد، ما بدون این که کسی متوجه شود، یکییکی صحنه را ترک میکردیم.
حسن پورشیرازی نقش یک سوسمار را داشت که وقتی توی جلد آن میرفت، همکاران زیپ او را میبستند. قرار بود هر بار یکی از همکاران زیپ را باز کند تا او از جلد سوسمار بیرون بیاید. یک شب یادمان رفت و او چند ساعت در جلد آن سوسمار زندانی شد. یا زمان پخش مسابقه «بازی، شادی، تماشا» خیلیها در کوچه و خیابان از من میپرسیدند قلقلی واقعاً نمی تواند حرف بزند؟ یک روز یک ناشنوای نوجوان در خیابان زد پشت من و با ایما و اشاره گفت که قلقلی میتواند حرف بزند. از او پرسیدم از کجا میدانی؟ گفت: «چون وقتی پشتش به توست و حرف میزنی، او متوجه حرفهایت میشود.»
حرفهایش برایم خیلی جالب بود. خیلی از پدر و مادرها وقتی بچههایشان به طرفم میآیند و حرف میزنند، میگویند شما مال نسل ما هم بودهاید؛ راست میگویند. سابقه کار و فعالیت من به اندازه سن خیلی از پدر و مادرهای جوان است.
- بچهها وقتی شما را میبینند چه میگویند؟
محبت دارند، حرفهای قشنگ میزنند، ولی خیلیهایشان دلشان میخواهد در برنامههای من شرکت کنند. از دیدنشان خوشحال میشوم؛ چون میبینم تصویر خوبی از من در ذهنشان دارند. مثلاً وقتی در برنامه مرا داخل صندوق میگذارند و بچهها جیغ میکشند، احساس میکنم برایشان اهمیت دارم و دوستم دارند.
- حس شما نسبت به این واکنشها چیست؟
یک حس خوب. همین باعث میشود آنها را بیشتر دوست داشته باشم. با هر بچهای متناسب با سن و سالی که دارد برخورد میکنم و سعی دارم خاطره خوبی از من به یادگار داشته باشند.
- بعد از این همه سال کار برای بچهها، چه حس و حالی دارید؟
خدا را شکر. هر روز احساس میکنم انرژیام بیشتر میشود. این انرژی را از بچهها میگیرم.
- حالا که به گذشته نگاه میکنید، چه نظری در باره کارهایتان دارید؟
خوشحالم که پیشرفت داشتم و در جا نزدهام. هر بار نوع کارم فرق کرده و سعیام این است که برنامههایم طراوت و تازگی داشته باشد. تنوع در هر کاری لازم است.
- اگر دوباره به کودکی و نوجوانی برمیگشتید، چه کار میکردید؟
دوباره همین کار را میکردم، البته شاید به یک شیوه دیگر و کمی عمیقتر. خودم احساس میکنم کمی کوتاهی کردهام.
- در چه چیزی؟
کسی که کاری مثل کار من دارد، باید زبانهای دیگر را هم بشناسد. من عربی را هم بلدم، ولی دلم میخواست انگلیسی و فرانسوی را هم بدانم.
- بچههای کوچک فامیل وقتی شما را میبینند، چه میگویند؟
ما دیگر کوچولویی در فامیل نداریم، همه بزرگ شدهاند. از بچههای خودم در باره کارها و برنامههایم میپرسم. آنها خیلی وقتها نظرهای خوبی میدهند، بهخصوص دخترم که در رشته کارگردانی و بازیگری سوره تحصیل میکند.
- چند فرزند دارید؟
من هفتهای شصت هفتاد تا فرزند دارم! (میخندد) ولی به جز بچههای تماشاچی، سه فرزند دارم. یک دوقلوی دختر و پسر و یک دختر. دوقلوها هفده سال دارند و آن یکی کمی بزرگتر از آنهاست.
- آنها میخواهند کار هنری را دنبال کنند؟
پسرم در کنار هنرستان و رشته کامپیوتر، با موسیقی ارتباط خوبی دارد. یکی از دخترهایم بجز تحصیل در رشته کارگردانی و بازیگری، موسیقی هم کار میکند، اما انتخاب راه آینده با خودشان است، آزادند که در هر رشتهای که بخواهند فعالیت کنند.
- حرف ناگفتهای هست که بخواهید مطرح کنید؟
یک بازیگر یا مجری فکر نکند که فقط بخواهد با بالا و پایین پریدن بچهها را شاد کند. بچهها ضمن تفریح به آموزش هم نیاز دارند، ما که کار هنری میکنیم برای آنها نقش دوست، معلم و یا همراه را داریم. بچهها باید نوع درست کار ما را ببینند و ضمن تفریح و سرگرمی، آموزش هم ببینند. برای هدایت بچهها، همه ما باید با هم همکاری و کمک کنیم.
- حرفی هم برای نوجوانان دارید؟
از همه کسانی که در طول این سالها به من چیزی یاد دادند و مرا همراهی و یاری کردند، تشکر میکنم و مدیون همه آنها هستم.
امیدوارم نوجوانان قدر بزرگترهای خود را در خانواده، مدرسه و اجتماع بدانند و سپاسگذاری از آنها را به صورت عملی انجام دهند.