یکی از آنها را از پلاستیک بیرون میکشم. لولهاش میکنم و فشارش میدهم توی دهانم. آن یکی را در مشتم نگه میدارم تا وقتی به خانه رسیدم بدهم به مریم؛ میمیرد برای لواشک! لواشک را حتی بیشتر از من دوست دارد! توی دهانم با لواشک لولهشده بازی میکنم که نگاهم به تاریخش میافتد...
* * *
- هی آقا! میگم لواشک تاریخ گذشته بود؛ اون هم نه یک سال و دو سال، پنج سال! اونروز که این لواشک از تاریخ مصرفش گذشته، خواهر من هنوز بهدنیا نیومده بود!
یقهاش را گرفتهام. خشخش رادیوی دکه توی گوشم میپیچد. مردم کمکم جمع میشوند. بیشترشان از کاسبهای کنار خیابانند. من و پیرمرد را جدا میکنند و صلوات میفرستند.
* * *
لواشک را تف میکنم. تقصیر مامان است. هی میگوید از حسندکه بخر، گناه دارد بندهی خدا. هیچکس ازش جنس نمیخرد. دکهاش زیر سایهی آنهمه فروشگاه بزرگ گم شده.
* * *
«چه کارش داری؟پیرمرد است بیچاره.» چند نفر مثل خودش جمع شدهاند کنارش. زیادهروی کردهام. چند نفر دور من جمع شدهاند و میپرسند چه شده؟ چیزی نشده... فقط دکهی کنار مغازهتان جنس گندیده میدهد دست مردم، دو قورت و نیمش هم باقی است. پولم برایم ارزش دارد. چه پول دوتا لواشک باشد و چه پول یک گوسفند کامل. پدرم درآمده تا تابستان امسال توانستم چندرغاز پول دربیاورم. کوتاه نمیآیم.
* * *
به دکه که میرسم لواشک را میگذارم روی پیشخان.
- حاجی... اینکه تاریخش گذشته... پنج سال! نصف یکیاش رو خوردم. خدا بهم رحم کنه. خداوکیلی حواستون رو جمع کنین... اومدیم و من به تاریخش نگاه نکردم. بیزحمت پول ما رو پس بدین.
پیرمرد موج رادیوی توی دستش را یکبار دیگر تغییر میدهد. رادیو صدای قورباغه میدهد. خونسرد رادیو را زمین میگذارد و نگاهی به تاریخ روی لواشک میاندازد. نچنچ میکند و دوباره رادیو را به دست میگیرد.
- پول ما رو نمیدین؟
انگار سختش است حرف بزند: «نچ... جنس فروختهشده پس گرفته نمیشه!»
- یعنی چی؟ میگم پولم رو پس بدین... میگم لواشک تاریخگذشته بود.
* * *
یکی از پیرمردهایی که کنار دکه ایستاده، دستش را میبرد توی جیب شلوار مخملکبریتیاش و پول درمیآورد: «بیا پسرجون... این هم پولت... برو و به مادرت هم سلام برسون.» حتماً مادرم را میشناسد. مامان همیشه خریدهایش را از این محل میکند. میگویم: «بذارین جیبتون. پول رو از کسی میگیرم که بهش دادم...»
همه به حسندکه نگاه میکنند. او هم نمیخواهد کوتاه بیاید. همان پیرمرد توی گوشش چیزی میگوید. حسندکه چند ثانیه به من زل میزند، بعد از توی دخلش پول لواشکها را پس میدهد و پشتچشم نازک میکند. پول را از روی پیشخان برمیدارم و توی جیبم میگذارم. توی چشمهای حسندکه نگاه میکنم. دستم را دراز میکنم، رادیو را برمیدارم و میگویم: «براتون درستش میکنم.» میدوم و از دکه دور میشوم.
محمدحسین شیرویه، ۱۶ ساله از اصفهان
- لواشک دارین؟ پیرمرد جواب نمیدهد. خم میشود و از زیر پیشخان، دو بسته لواشک میگذارد جلویم. قیمتش را نمیپرسم. لابد باز میخواهد توی چشمهایم زل بزند و حرف نزند. از روی فهرستی که به دیوار دکه چسبانده، قیمت لواشک را میبینم و پول را روی پیشخان میگذارم.
کد خبر 625367
نظر شما