مادرم گفت: «جنگ شروع شد.» و گفت: «این فرودگاه مهرآباد است... و حکومت بعث عراق به ما حمله کرده است.»
بعد کاروانها در شهرها به راه افتادند. همهی آدمها پیر و جوان سوار ماشینهای بزرگ شده به سمت جبهههای غرب و جنوب رفتند تا از مرزهای ایران دفاع کنند؛ عموی من هم یکی از آنها بود.
او به جبههی سومار رفت و من و دخترعموهایم هرروز برایش دعا میکردیم. من و دخترعموهایم در روزهای جنگ برای هم نامه مینوشتیم و از اتفاقاتی حرف میزدیم که در طول هفته برای ما رخ داده بود. این تنها تفریح ما بود. شاید دلشوره داشتیم، شاید فکر میکردیم باید یادمان برود که دیگر عمو اینجا نیست و در جایی است که باید با دشمن بجنگد. میدانستیم او حالا در یک سنگر در یک بیابان زندگی میکند. جایی که آب آشامیدنی هم نبود و بعدها بهخاطر آب آلوده، دچار بیماری «سل کلیه» هم شد.
یکبار که عموجان از جبهه بازگشت و در حیاط خانه مشغول تعمیر ماشین هیلمن عنابی رنگش بود؛ پستچی زنگ زد و گفت نامه دارید. عمو نامه را گرفت و دید من برای دخترش نامه نوشتهام. عمو به دخترعمویم گفته بود اینروزها جنگ است و خیلی از خانوادهها منتظر نامههای فرزندانشان هستند که در جبهه و خط مقدم شبانهروز میجنگند.
آن ها نگران هستند ببینند فرزندشان زنده است یا مجروح شده... و آنوقت شما نیموجبیها مدام برای هم نامه مینویسید و از اتفاقات روزمره میگویید و نمیفهمید که یک پستچی را در دوران جنگ معطل میکنید... این کار یعنی چه؟
دخترعمو جواب نامهی مرا نداد و بعداً وقتی مرا دید دلیلش را هم برایم توضیح داد.
عمو باز هم به جنگ رفت. وقتی پسرعموی کوچکم به دنیا آمد او باز در جبهه بود. میخواستیم برای عمو نامه بنویسیم که خدا به شما یک پسر کوچک زیبا هدیه داده، اما نمیدانستیم این کار درست است یا نه؟ آیا این کار هم باز عمو را عصبانی میکند که پستچی را معطل کردهایم یا نه؟
حتماً میپرسید: «چرا تلفن نمیکردید یا پیامک نمیکردید یا واتساپ؟...» آنروزها خیلی از خانهها تلفن نداشتند و تلفنهمراه هم نبود. آنروزها که عمویم بیمار و در بیمارستان جنگی، بستری شد، ما نمیدانستیم که او بیمار است. او هم نمیدانست پسرش به دنیا آمده است. من و دخترعموهایم دیگر برای هم نامه ننوشتیم و از چیزهای معمولی و دوست داشتنی نگفتیم. مثلاً از اینکه مادرم برای دخترعمویم یک عروسک پارچهای دوخته که موهایش را با کاموای طلایی درست کرده... از اینکه برادرم یک اردک قهوهای خوشگل خریده و اسمش را گذاشته بودیم بگبگ... از اینکه درخت خرمالوی حیاط چهقدر میوه داده... از اینکه دوچرخهی سبز ما را دزد برده و حالا دوچرخه نداشتیم که بازی کنیم... در روزهای جنگ، هیچ نامهای به صندوق پست نینداختیم تا زحمت مأمور پست و پستچی را زیاد نکنیم.
آنروزها که جنگ بود و نام کوچهها یکییکی با نام آنهایی عوض میشد که در جبهه، سخت جنگیده و شهید شده بودند... و ما نگران عمو بودیم که چرا مدتها بود به مرخصی نیامده بود؟ چرا هیچ نامهای ننوشته بود؟ و چرا به خانهی همسایه زنگ نزده بود که پیامی از خود بدهد؟
اما یکروز به همهی ترسهایمان غلبه کردیم. کاغذ برداشتیم و با وسواس نامهای نوشتیم. خطاب به عموی عزیزم سلام عموجان شما کجا هستید؟ نکند مجروح شدهاید؟ اگر حالتان خوب است ما را مطلع کنید. هزاربار نوشتیم و خط زدیم... هزاربار پشیمان شدیم که نکند عمو ناراحت شود... نوشتیم و زیر نامه با خط پر اضطراب توضیح دادیم، عموجان ببخشید که پستچی را معطل کردیم دل ما مثل سیر و سرکه میجوشید... در ضمن پسر شما حالا خیلی بزرگ شده است و چهار دست و پا راه میرود. پس کی به مرخصی میآیید؟ نامه را پست کردیم.
چند روز بعد پستچی زنگ خانه را زد. عمو نوشته بود که خوب است و بیماری کلیه آزارش میداده و مدتها در بیمارستان بستری بوده است و بهزودی به بیمارستانی در تهران منتقل شده و ما را میبیند. آنروز از نامهی عمو آنقدر من و دخترعموهایم خوشحال شدیم که نگو. تازه فهمیدیم که چرا عمو میگفت: «وقت پستچی را با نامههای بیهوده تلف نکنید!»
آنروز معنی نامههای مهم را فهمیدیم؛ آن روزها که جنگ بود...
فریبا خانی: شما یادتان نمیآید، چون دنیا نیامده بودید. شاید بعضی از پدر و مادرهای شما یادشان باشد. من کوچک بودم. ایستادهبودم لب پنجرهی طبقهی سوم ساختمان آجری. از آن بالا دودسیاهی دیدم خیلی سیاه، فریاد زدم: «مامان... مامان... جایی آتش گرفته؟...»
کد خبر 628183
نظر شما