یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷ - ۱۰:۵۱
۰ نفر

نامه‌ها و آثار نوجوانان.

مثل همیشه: دوچرخه عزیزم
سلام و دقیقاً همان جمله همیشگی: امیدوارم که حالت خوب باشد. این یک نامه اشک‌آلود است! می‌پرسی چرا؟ چون در حالی دارم برایت نامه می‌نویسم که مچ دست راستم به شدت درد می‌کند، طوری که حتی نمی‌توانم؛ یعنی به سختی می‌توانم آن را تکان دهم. ببین من چه دوست خوبی هستم که توی این شرایط دارم نامه می‌نویسم! تابستان، این دوست قدیمی و دوست داشتنی دارد می‌رود... نوجوانان بشتابید! به او قول بدهید... ! بگویید اگر بماند براش پفک می‌خریم!  بستنی می‌خریم! 

    همین امروز صبح بود که برای خودم گوشه‌ای نشسته بودم و از اینکه بیکار بودم کلی حال می‌کردم. راحت لم داده بودم و داشتم به روزهایی فکر می‌کردم که باید دو سه تا امتحان می‌دادم و بعد فکر کردم  چقدر کیف دارد که بدون دغدغه امتحان و این جور چیزها و برای خودم با بیکاری‌ام یک قل دوقل بازی می‌کنم! توی این حال و هوا‌ها بودم که شنیدم در می‌زنند. بلند شدم که بروم در را باز کنم، اما... ای بابا! سر که نیاوردید دو دقیقه صبر کنید...  پشت سر هم در می‌زدند.

 رفتم در را باز کردم و با تعجب دیدم کسی نیست. توی راه‌پله‌ها را نگاه کردم، اما انگار کسی اصلاً در نزده بود. در را بستم تا برگردم که دوباره شنیدم کسی  در می‌زند. دوباره در را باز کردم و همان قضیه دفعه قبل. راستش یک لحظه شبیه جوجه تیغی شدم (یعنی موهایم سیخ شد!) خب هر کسی جای من بود جوجه تیغی می‌شد! ترس دارد دیگر. در را بازمی کنی ولی می‌بینی که هیچ‌کس پشت در نیست.

به اتاق برگشتم، اما... باز هم صدای در زدن بلند شد! هر کسی بود شاید فکر می‌کرد خیلی بامزه است... تق‌تق... حواسم را جمع کردم و بعد... صدای در خانه نبود، بلکه این  صدای در مغزم بود! به سرعت در آن را باز کردم و دیدم یک چیز مقابلم نفس‌نفس می‌زند. با تعجب نگاهش کردم. گفت: «مرا می‌شناسی؟» گفتم: «باید بشناسم؟» گفت: «من همان موضوعی هستم که اواسط تیرماه به ذهنت رسید و خواستی آن را به صورت شعر در آوری.» گفتم: «تویی؟ خب بیا تو.»

 - من نمی‌آیم، زودباش، عجله دارم، مرا بنویس... تابستان دارد تمام می‌شود! گفتم: «حالا بیا تو گپی بزنیم، بعد می‌نویسم.» بالاخره راضی شد و آمد داخل مغزم. هنوز گرم صحبت بودیم که دوباره صدای در آمد...  این یکی موضوعی بود که اوایل مرداد ماه قرار بود آن را به صورت داستان کوتاه بنویسم. بعدی که در زد، همان موضوعی بود که می‌خواست به صورت یک مقاله طنز در آید! خلاصه کنم که همه را در ذهنم جمع کردم و با صرف شربت و شیرینی  دور هم صحبت ‌کردیم. راستش را بخواهید همه‌شان عجله داشتند برای نوشته شدن. حالا هم که دارم این قضایا را می‌نویسم،آنها در حال و هوای چرت زدن هستند . راستش مانده‌ام با این همه موضوعی که برای نوشته شدن صف کشیده‌اند و تابستانی که دارد تمام می‌شود و یک دست که به دلیل درد زیاد نمی‌تواند بنویسد!

یاسمن رضائیان، خبرنگار افتخاری از تهران   

تصویرگری ازالهه صابر، خبرنگار افتخاری، تهران

   رمضان آمد

   باز هم رمضان از راه رسید. رمضانی با عطر و بوی تازه و دلنشین. خدا را شاکریم که فرصتی برای بهتر زیستن به ما عطا کرد. رمضان ماهی است برای از نو زنده شدن و شعر یک زندگی تازه را از نو سردادن.

   جاری بودن زندگی در شفافیت نگاه من و تو، بوی گل مریم در کوچه‌های سبز، صدای دلنشین آب جاری در جوی زندگی و... و زیبایی زندگی من و تو همه به نام رمضان خلاصه شده است.

   بهاره کنجکاو‌فرد، خبرنگار افتخاری از تهران

   تابستان و حنجره طلایی مامان

   با صدای جیغ مامانم از خواب بلند شدم. البته ساعت دو بعدازظهر و به کمک مادر جان!
باز کولر مثل همیشه خراب بود و باز مامانم یه برگه توی دستش بود و هی خودش رو باد می زد.

   تلویزیون رو روشن کردم و بالش را زیر سرم گذاشتم و شروع کردم به تماشا که صدای مامانم وادارم کرد بلند شم.

   - برو ببین کیه زنگ می‌زنه؟

   به سرعت به سمت در باز کن رفتم.

   - کیه؟

   -ببخشید توپمون افتاده تو حیاطتون. می‌شه در رو بزنین؟

   - آره صبر کن… مامان چرا در باز نمی شه؟

   - برو حیاط. در باز کن خرابه!

   یه دو سه تایی به خودم فحش دادم ، یه دو سه تایی به در بازکن و رفتم در رو باز کردم.
هنوز برنگشته بودم بالا که صدای شکستن شنیدم و بعدش حنجره طلایی مادر گرامی!

تصویرگری از فهیمه محمدی ، خبرنگار افتخاری، تهران

   - مامان چی بود؟

   - این توپ کیه؟

   با خنده گفتم: «این توپو که الان دادم بهشون.»

   - ای داد! زدن شیشه رو شکوندن!

   - به بابا بگو خب! البته شیشه هم رفت پیش کولر. پس بنازم  سوسک‌های نازنین رو!

   رفتم کامپیوتر و روشن کردم و وصل شدم به اینترنت و وبلاگ دوچرخه رو نوشتم که دیدم یک‌دفعه افتادم بیرون ، یعنی دی سی شدم!

   صندلی‌ام رو خم کردم ، دیدم بله مادرم داره صحبت می‌کنه!

   گوشی‌ام زنگ خورد و شیرجه زدم رو گوشی. دوستم آیدا بود.

   - سلام دیوونه کجایی؟

   - ممنون از لطفت! این‌قدر احوالپرسی لازم نیست به خدا!

   - خب حالااااااااا! کجایی؟

   - خونه.

   - پیش‌دانشگاهی از بیست و سوم شروع می‌شه.

   - دروغ  می‌گی؟

   - نه دیگه. این هم از تابستونمون به خدا! حالا دوباره زنگ می‌زنم. تلفن رو می‌خوان ...خداحافظ.

   باز داشتم زیر لب به خودم فحش می‌دادم که بوی سوختگی حس کردم.

   رفتم پذیرایی و  تو دلم گفتم:«به به! مادر گرامی بنده چه گرم صحبته»

   - ولی فکر کنم شام سوخته پلو  داریم ها...

   و باز حنجره طلایی کار خودش رو کرد و تلفن قطع شد و مادرم با سرعت خودش رو به آشپزخونه رسوند!

   بعد از ظهر کلید در چرخید و پدر گفت: «باز غذا سوخته!»

   و منم چشمکی به بابا زدم و شروع کردم به گله و شکایت از کولر.

   تا شب اوضاع به همین منوال پیش رفت و گاه‌وبی‌گاه حنجره طلایی مامان کار خودش رو می‌کرد...

   ای قربون حنجره طلایی که انرژی بخشه تو گرمای تابستون!

   دنیا سیفی، خبرنگار افتخاری از تهران

کد خبر 62829

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز