البته من پاییز را دوست دارم، به خاطر برگهای زرد و سبز و نارنجی درختان. من در پاییز محو میشوم.اما داستان من داستان دیگری است.در یکی از روزهای قشنگ مهر، صبح زود از خواب بیدار شدم و به خیابان روبه روی خانه مان رفتم؛ جایی که خانه خاله مینا آنجا بود.
من هر روز هنگام رفتن به مدرسه باید میآمدم جلوی در خانه خاله مینا سوار سرویس مدرسه میشدم. ما بچه ها جلوی در خانه خالهمینا جمع شده و سوار سرویس میشدیم. آن روز من جلوی در خانه خالهمینا ایستاده بودم که خاله مرا دید و گفت: «خاله جان، چرا لباس گرم نپوشیدی؟ هوا بسیار سرد است!» گفتم: «آخه دیروز هوا گرم گرم بود!» او به سرعت به داخل خانه رفت و یک ژاکت زیبا را که متعلق به دختر خالهام بود به من داد.
گفت: «این ژاکت را بپوش تا سرما نخوری!»
ژاکت سفیدی بود که روی آن گلهای قشنگی گلدوزی شده بود. با ذوق ژاکت را پوشیدم و سوار سرویس مدرسه شدم. تا به حال چنین ژاکت زیبایی نداشتم. در مدرسه کلی با آن پز دادم و زنگ تفریح همچنان که کتاب میخواندم به تنه درخت مدرسه تکیه دادم.
چشمتان روز بد نبیند. وقتی موقع برگشت از مدرسه ژاکت را از تنم بیرون آوردم تا آن را به خالهمینا بدهم، دیدم پشت آن پر از صمغهای چسبناک درخت است. ژاکت به طرز وحشتناکی زشت شده بود.
نمیدانم آن روز با چه حالتی ژاکت را با خجالت پس دادم، اما از آن روز به بعد یک تصمیم گرفتم و آن این که هرگز از هیچ کس لباس امانتی نگیرم.