یکشنبه ۷ مهر ۱۳۸۷ - ۱۰:۰۱
۰ نفر

زاهدالدین سلگی: آیا در زندگی‌تان تاکنون عصبانی شده‌اید؟ مطمئنا جواب شما مثبت است.

چرا که هر شخصی کم‌وبیش به‌علت اتفاقات خاصی که در زندگی پیش می‌آید حالات مختلفی از عصبانیت را تجربه می‌کند.

 بعضی اشخاص ممکن است حالات عصبی خود را در حد کنترل شده‌ای تحت اختیار بگیرند و بعضی دیگر نیز ممکن است حین عصبانیت رفتارهایی غیرطبیعی از خود بروز دهند که البته چنین رفتارهایی اگر زیاده‌ از حد نباشد برای سلامتی جسم لازم است چرا که به تخلیه روانی موج عصبانیت کمک کرده و به سلامتی شخص کمک می‌کند. درصورتی که افرادی که نمی‌توانند عصبانیت خود را به طریقی تخلیه کنند به انواع ناملایمات روحی و جسمی و حتی سکته قلبی دچار می‌شوند.

 حال فرض کنید در اوج حالت عصبانیت از شما بخواهند که حتی یک کلمه حرف نزنید! چه حالتی به شما دست می‌دهد. حتی تصور کردنش هم برای شما مشکل است و این حالتی است که یک ناشنوا در تمامی طول عمر خود باید با آن کنار بیاید و آن را تحمل کند چرا که ناشنوایان به‌علت اینکه هرگز صدایی نشنیده‌اند تا بتوانند شبیه آن را تقلید کنند، قدرت تکلم ندارند و به ندرت پیش می‌آید که یک فرد ناشنوا حتی از طریق آموزش بتواند مانند یک فرد سالم صحبت کند.

شاید بعضی اینگونه قضاوت کنند که چون افراد ناشنوا چیزی نمی‌شوند پس دلیلی ندارد که عصبانی شوند درصورتی که اینگونه نیست. معمولا وقتی یک عضو از بدن انسان قدرت خود را از دست می‌دهد دیگر اعضا سعی می‌کنند نقص به وجود آمده را پوشش دهند. در مورد ناشنوایی نیز اینگونه است. فرد ناشنوا چون گوش‌هایش قدرتی برای شنیدن ندارد، دارای چشمانی تیزبین است که حتی با حرکت لب و دست مفاهیم را به درستی درک می‌کند و درست مانند این است که صدای ما را می‌شنود، آری او صدای ما را می‌شنود، احساسات ما را درک می‌کند، خوشحال می‌شود، ناراحت می‌شود، عصبانی می‌شود، دوست دارد احساسات خود را با بلندترین صدا بیان کند ولی فریاد او در گلو شکسته می‌شود.

از دل و جان فریاد می‌زند ولی فریاد او را بسیاری از ما نمی‌شنویم و این دردی است جانسوز که آنها را بیشتر از خود ناشنوایی عذاب می‌دهد. هیچ کدام از ما حق نداریم با ناشنوایان با ترحم رفتار کنیم. آنها را معلولانی بدانیم که احتیاج به ترحم و کمک ما دارند. اگر ما صدای آنها را می‌شنیدیم اگر فریاد آنها در گوش سنگین ما اثر می‌کرد می‌دیدیم که چه شکایت‌هایی دارند که شاید بسیاری از ما هرگز به آنها فکر نکرده‌ایم و یا حتی زحمت فکر کردن را به‌خود نداده‌ایم. آنها با فریاد بی‌صدا می‌گویند: سکوتم از رضایت نیست/ دلم اهل شکایت نیست.

و اولین کسی که این فریاد بی‌صدا را با گوش جان خود شنید انسانی بزرگوار بود که با وجود مشقات زیادی که در طول زندگی متحمل شد یک لحظه دست از تلاش و کوشش برنداشت.

جبار عسگرزاده (باغچه‌بان) در سال 1264 هجری شمسی در شهر ایروان پایتخت کنونی جمهوری ارمنستان دیده به جهان گشود. پدرش رضا شاطر که به خاطر اوضاع بد اقتصادی آن زمان، شهر آباء و اجدادی خود تبریز را رها کرده و در جست‌وجوی لقمه‌ای نان به ایروان رفته بود در نقل روایات و اشعار و داستان‌های عامیانه مهارت زیادی داشت. به شاهنامه بسیار مسلط بود و آن را بسیار زیبا می‌خواند و این خصوصیت پدر را پسر نیز به ارث برده بود و از همان شروع نویسندگی چند داستان منظوم را از جمله «قیزیللی یارپاق» و «بایرامچیلیق» با نام جبار عسگر‌زاده در ایروان به چاپ رساند.

دوران جوانی باغچه‌بان که مصادف با اوج‌گیری جنگ جهانی اول بود پستی‌وبلندی‌های زیادی داشت و به لحاظ مصایب جنگ مجبور به سفرهای ناخواسته‌ زیادی شد که در یکی از این سفرها تا سرحد مرگ نیز پیش رفت. در جریان یکی از این سفرها زمانی که خانواده باغچه‌بان راه رود ارس را در پیش گرفته بودند در بین راه جبار به بیماری حصبه مبتلا می‌شود و طبق قانون جنگ خانواده‌ او حق بردن وی را نداشتند چون امکان سرایت بیماری به دیگر مناطق را داشت از این‌رو جبار را رها کرده و خود به راهشان ادامه می‌دهند.

بعد از گذشت روزهای زیادی زمانی که جبار به هوش می‌آید نه اثاثی باقی مانده بود نه پولی و نه همراهی. تنها و بی‌کس در یک شهر غریب، هر دوپایش از مچ به پایین بر اثر سرما سیاه شده و بیماری رمق او را گرفته و قادر به حرکت نبود. به کمک مردم آن اطراف با رنج و مشقت فراوان بعد از چندین روز خود را به طبیب بزرگواری به نام «دکتر حسین‎قلی‎خان صفی‎زاده» که در قصبه نوراشین مردم را به‌طور رایگان مداوا می‌کرد رساند.

وقتی که جبار خود را به دکتر می‌رساند و سابقه نویسندگی و آموزگاری خود را شرح می‌دهد دکتر به خاطر احترامی که برای اهالی علم و فرهنگ قائل بود به او توجه بی‌مانندی می‌کند و تمام سعی و کوشش خود را برای بهبود وی به کار می‌گیرد. وی برای جلوگیری از ابتلای جبار به قانقاریا به وی پیشنهاد می‌کند که باید چهار انگشت پایش را که بر اثر سرما فاسد شده بود، قطع کند ولی هیچ‌گونه امکاناتی بجز یک چاقو برای این عمل جراحی در اختیار ندارد. سرانجام با موافقت جبار دکتر بدون هیچ‌گونه امکاناتی و بدون بی‌حسی و بی‌هوشی انگشتان جبار را قطع کرده و او را از مرگ نجات می‌دهد.

پس از اندکی بهبودی وقتی که قصبه نوراشین مورد تاخت و تاز ارامنه قرار می‌گیرد و شعله‌های جنگ آنجا را نیز فرا می‌گیرد، جبار مجبور می‌شود همراه با دکتر که حالا دو دوست صمیمی بودند به سمت ماکو فرار کنند. میرزا جبار پس از تحمل مشقات فراوان برای یافتن خانواده‌اش در سال 1298 سرانجام خانواده خود را یافت و همراه آنها خود را به شهر مرند رساند و در مدرسه «احمدیه» این شهر مشغول به کار شد.

سعی و کوشش میرزا جبار و شیوه‌های نوین و ابتکاری وی به حدی زیبا و جالب بود که در اندک مدتی آوازه او در تمامی شهرهای مجاور پیچید و محبوبیت شایانی در میان مردم و فرهنگیان به دست آورد. «میرزا ابوالقاسم‎خان فیوضات» مدیرکل معارف وقت آذربایجان که آوازه میرزا جبار نیز به گوش او رسیده بود تصمیم می‌گیرد برای استفاده بیشتر از استعدادهای این مردبزرگ وی را به تبریز منتقل کند و سرانجام در اواخر اردیبهشت 1299 با وجود میل مردم مرند او با مردم این شهر خداحافظی کرده و رهسپار تبریز می‌شود.

میرزاجبار پس از انتقال به شهر زادگاه پدرش با جدیت تمام شروع به کار کرد و اولین کتاب خود را به نام «برنامه کار آموزگار» در سال 1302 به چاپ رساند و پس از آن نیز با انتشار کتاب «الفبای آسان» که به روش باغچه‌بان معروف بود اعتبار زیادی به دست آورد. وی در سال 1303 با تلاش‌های فراوانی که به عمل آورد در کوچه انجمن تبریز کودکستان «باغچه‌ اطفال» را دایر کرد و از همان زمان نام خانوادگی خود را از عسگرزاده به «باغچه‌بان» تغییر داد. در همین کودکستان بود که وجود چند کودک ناشنوا توجه وی را به‌خود جلب کرد و او را به فکر فرو برد که راه‌حلی برای آموزش این کودکان بی‌گناه بیابد که آنها نیز بتوانند مانند دیگر دانش‌آموزان بخوانند و بنویسند. باغچه‌بان در سال 1305 کار خود را با سه پسر بچه‌ ناشنوا آغاز کرد و در این زمان بود که با وجود اینکه تجربه‌ کار با ناشنوایان را نداشت و در هیچ جا چنین چیزی را نیاموخته بود، با نبوغ سرشار خود «الفبای دستی گویا» را ابداع کرد.

متأسفانه در این زمان با وجود تلاش و کوشش فراوان باغچه‌بان برای تعلیم ناشنوایان با اختلافاتی که با رئیس جدید فرهنگ آذربایجان که فردی ارتجاعی بود پیدا کرد، مدرسه وی تعطیل شد و به دعوت رئیس فرهنگ فارس به شیراز رفت و از سال 1306 تا 1311 در شیراز به سر برد.

در پنج سالی که باغچه‌بان در شیراز بود «کودکستان شیراز» را دایر کرد و به نوشتن آثار مختلف شعر و نمایشنامه برای کودکان پرداخت. در سال 1312 که یک سال از مهاجرت وی به تهران گذشته بود، با انتشار اطلاعیه‌ای در روزنامه اطلاعات در باره آموزش کودکان ناشنوا اولین کلاس خود را با تنها یک شاگرد شروع کرد که به مرور بر تعداد شاگردانش افزوده شد و سرانجام با موافقت وزارت فرهنگ که از شیوه کار او راضی بود توانست مدرسه کر و لال‌ها را به‌طور رسمی افتتاح کند.

در سال 1314 با کمک وزارت فرهنگ کتاب وی که روش آموزش ناشنوایان بود به نام «دستور تعلیم الفبا» به چاپ رسید که هنوز نیز به‌عنوان «روش باغچه‌بان» به کار گرفته می‌شود. باغچه‌بان در سال 1323با کمک دوستانش توانست «جمعیت حمایت از کودکان کر ولال» را به ثبت برساند. در سال 1328 نیز با تلاش‌ها و پیگیری بی‌وقفه این مرد خستگی‌ناپذیر اساسنامه کامل دوره پنج‌ساله تحصیلی ناشنوایان به نام «الفبای دستی گویا» تهیه و تصویب شد و در سال 1330 نیز کانون کر و لال‌ها را بنیان گذاشت.

در سال 1332 «تربیت معلم ناشنوایان» در آموزشگاه باغچه‌بان گشایش یافت و به این طریق پس از سال‌ها کوشش خستگی‌ناپذیر اولین گام در راه آموزش رسمی ناشنوایان برداشته شد و اینگونه بود که یک انسان بزرگ که هدفش تاباندن نور دانش به قلب انسان‌های بی‌شماری بود که تنها گناهی که‌آنها را از تحصیل علم باز می‌داشت فقط این بود که نمی‌توانستند صدای معلم‌شان را بشنوند و بایستی به مجازات گناهی‌ناکرده عمری را از تحصیل علم محروم بمانند. باغچه‌بان که این مفهوم را به درستی دریافته بود عمر پربرکت خود را در راه خدمت به قشری گذراند که حتی از آنها انتظار یک تشکر را نداشت چرا که آنها قدرت تکلم نداشتند.

بسیاری از مردم بر این گمانند تنها کار باغچه‌بان فقط آموزش به کودکان ناشنوا بود. درصورتی که باغچه‌بان علاوه بر تعلیم کودکان ناشنوا فعالیت‌های هنری و فرهنگی بسیاری داشت و آثار فراوانی اعم از نثر، نظم، نمایشنامه و داستان از او به جای مانده است. از جمله آثار وی می‌توان به روش آموزش کرولال‎ها، الفبای آسان، الفبای دستی مخصوص ناشنوایان، دستور تعلیم الفبا، برنامه کار آموزگار، قیزیللی یارپاق، بایرامچیلیق، نمایشنامه شیر و باغبان، نمایشنامه گرگ و چوپان، نمایشنامه مجادله دو پری، نمایشنامه آتشدان زرتشت، الفبای سربازان، بازیچه الفبا، علم آموزش برای دانشسراها، الفبای خودآموز برای سالمندان، الفبای گویا و ترجمه رباعیات عمر خیام به ترکی آذری را نام برد.

باغچه‌بان پس از عمری در راه خدمت به اهالی فرهنگ و مردم و کودکان ناشنوا در شامگاه پنجم آذر 1345 خورشید زندگی‌اش برای همیشه خاموش شد در حالی که با تلاش‌های خستگی ناپذیر وی خورشید علم و دانش در دل بسیاری از کودکان این مرز وبوم شعله‌ور شده بود و قلب آنها مالامال از شعله‌های دانشی بود که با تلاش باغچه‌بان بزرگ به دست آمده بود.

بی‌گمان باغچه‌بان حق بزرگی بر تمامی مردم ایران و اهالی فرهنگ مخصوصا ناشنوایان عزیز دارد. اگر آنها اکنون می‌توانند بخوانند و بنویسند باید این نعمت بزرگ را مدیون بزرگ‌مردی بدانند که عمر خود را وقف خدمت به آنها کرد بدون آنکه هیچ‌گونه چشمداشتی داشته باشد. او با عشق خدمت کرد چرا که تنها عشق است که انتظار پاداش و تشکر را ندارد. وقتی که کودکان کر و لال اولین کلمات را بر صفحه کاغذ نگاشتند به وضوح می‌شد در نگاه او فهمید که حالا تمامی زحمات خود را به بار نشسته می‌داند.

او دراین لحظه خستگی سال‌ها تلاش و انتظار را فراموش می‌کرد، هر کلمه که از تراوش قلم یک کودک کر و لال بر صفحه کاغذ نقش می‌بست خستگی را از تن او می‌زدود و به او انرژی دوباره‌ای می‌بخشید که کودک دیگری را علم بیاموزد و تیرگی جهل را با نور دانش از قلب انسان‌ها پاک کند.

امروز که بیش از چهل سال از درگذشت این مرد بزرگ می‌گذرد وظیفه همگی ماست که یاد او را زنده نگه داریم و به کودکان خود و همه کودکان ناشنوا بیاموزیم که باغچه‌بان چه حق بزرگی برگردن ما و آنها دارد.

یادش گرامی باد.
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند

کد خبر 64484

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز