و بعد با خودم فکر میکردم من هم همهی این آدمها را میشناسم اما هیچوقت خوبیهایی را که مادربزرگ از آنها حرف میزد در وجودشان ندیده بودم. نمیدانم تقصیر کاستیها بود یا نه. اما همیشه آنها پیش چشمهایم میآمدند.
مادربزرگ آدم خاصی بود. او عادت داشت در هراتفاق آن بُعد خوبی را ببیند که از چشم من پنهان مانده است. یکبار از او پرسیده بودم راز او چیست که خوبیها را پیدا میکند؟ و جواب داده بود: «چون میخواهم حقیقت را ببینم. حقیقت هرآدم و هراتفاق، خوب است.»
راستش آنروزها هنوز فکر میکردم مادربزرگ بیش از حد به خوبیها و زیباییها اعتقاد دارد. فکر میکردم نمیشود که اینهمه خوبی وجود داشته باشد. اما مادربزرگ گفته بود حقیقت همهی آدمهای عادی خوب است. میگفت همهی آدمهای معمولی دوست دارند خوب باشند و در راه رسیدن به این خوببودن مسیرهای گوناگونی را طی میکنند. هرچند ممکن است برخی مسیر را اشتباه بروند و به مقصد نرسند. با این حال، مادربزرگ فکر میکرد همین مهم است که آدمها تلاش میکنند خوب باشند. پس ما هم باید خوبیهایشان را ببینیم تا دلشان گرم شود که تلاشهایشان به نتیجه رسیده است.
وقتی اتفاقی تلخ میافتد یا آدمی ما را اندوهگین میکند، دیدن خوبیها سخت میشود. اما کنکاش برای پیداکردن خوبیها از دل همین تلخیها، تمرینی برای رشد روح است. راستش اینروزها وقتی خوب به اطرافم نگاه میکنم میبینم حق با مادربزرگ است. جهان به ذات خودش در حال پیشرفتن به سمت خوبیهای بیشتر و بیشتر است. حتی گلدان کوچکی که روی میز من است تلاش میکند تا برگهای تازه بدهد. پس حقیقتاً همهی آفرینش تلاش میکند تا روز به روز بهتر شود. حالا میدانم پشت چهرهی غمگین و عبوس آدمها، زیباییهای ارزشمندی نهفته است. میدانم نسیم آرامش که بوزد چهرههای اندوهگین آدمها از هم باز میشود و بعد باید بشمارم چهرههایی را که لبخندهایی زیبا دارند.
* عنوان مطلب سطری از شعر «مسافر» اثر «سهراب سپهری» است.
نظر شما