همشهری آنلاین - امید نجوان- منتقد و مستندساز: همراه با اژدهای ترافیک در یک زندان آهنی گیر افتادهام. به افق پیشرو نگاه میکنم که در یک غروب سرخرنگ، ترجمه جنگل آسفالت و البته آکنده از دود و آلودگی است. طبق عادت، رادیوی ماشین را روشن میکنم. بیآنکه انتظار داشته باشم. یک برنامه سینمایی درباره جشنواره امسال در حال پخش است. گوینده برنامه درباره یکی از فیلمها صحبت میکند. او با اشاره به سوابق کارگردان آن فیلم میگوید: «ایشون از بچههای قدیمیه و یادم هست تا همین چند سال پیش در تلویزیون برنامه هم اجرا میکرد. اما بهنظرم درباره داستان و فیلمنامهای که انتخاب کرده، باید تجدید نظر کنه. چون فیلمش نشون میده یا سازندهاش الفبای فیلمنامهنویسی رو بلد نیست یا استادهایی که این مباحث تخصصی رو به ایشون یا دوستان دیگر یاد دادهاند، اطلاعات رو غلط منتقل کردهاند!»
دهانم از تعجب باز میماند. در یکی از رسانههای رسمی و با صدای بلند اعلام میشود الفبای فیلمی که برای رقابت در بخش «مسابقه» به میدان آمده، از اساس با مشکل روبهرو است! انتقاد عجیب و مهمی که البته بعید است دستاندرکاران سینما را خجالتزده کرده و تأثیری در روند فیلمنامهنویسی سینمای ایران بگذارد. آن هم در شرایطی که بخش عمدهای از خانواده بزرگ این سینما به حداقل بضاعتها قناعت کردهاند و همین نکته را سرلوحه کار خود قرار دادهاند.
دیگر باید پذیرفت اغلب فیلمها بدون فیلمنامه ساخته و پرداخته شده استاندارد جلوی دوربین میروند و به جای داستان جذاب و پیشبرنده، این فقط سرمایههای مشکوک هستند که حرف اول را میزنند. درنهایت تعجب کار به جایی رسیده که منتقدان مدام به تهیهکنندهها گوشزد میکنند پول خود یا دیگران را آتش نزنید! و حالا که به حداقلها رضایت دادهاید، دستکم منطق اولیه همانها را رعایت کنید!
متأسفانه منطق داستانی بعضی از این فیلمها چنان سست و عجیب و بیمایهاند که روی بسیاری از فیلمفارسیهای قبل از انقلاب را هم سفید کردهاند و برای نوشتن محترمانه داستان یکخطی آنها باید مدتها وقت گذاشت و فکر را بالا و پایین کرد تا به نتیجه رسید. بهعنوان مثال آنچه بعد از ساعتها فکر کردن به اثری با مشخصات «نمور» (داوود بیدل) میتوان نوشت، این است که فیلم درباره ماجرای زنی است که 2 دهه بعد از رسوایی بارداری در یک شهر کوچک شمالی، برای نخستینبار فرزندش را میبیند (به ماجرای باسمهای این دیدار کاملاً اتفاقی و مثلاً منطق درونی آن کار نداریم) اما دغدغه او به جای دیدار و در آغوش گرفتن دختری که در تمام این سالها توسط برادرش و همسر او بزرگ شده، باخبر شدن از نحوه پرداخت پولی است که از راه فروش زمینهای پدری، صرف خرید خانه برای او و همسر اجباری و بعدیاش شده! (ببخشید، نفسم گرفت!)
در «بیرویا» با داستان زندگی زنی روبهرو هستیم که بهدلیل ابتلا به یک بیماری عجیب روانی حتی خانواده و همسر و فرزند خود را نیز به یاد نمیآورد اما فیلمنامهنویس و فیلمساز در پایان ماجرا به یادمان میآورد همه آنچه از ابتدا دیدهاید، الکی بوده و داستان زندگی او اصلاً چیز دیگری است!
و در برشی از «ضد» (امیرعباس ربیعی) فصلی از زندگی یک خانم دکتر جوان را دنبال میکنیم که در اینجا اگر باز هم سستی منطق (در اینجا: چاپ غیرمعمول عکس و خبر درباره پیدا شدن یک جنازه بیهویت) را نادیده بگیریم، شوربختانه درمییابد نامزد مرموزش باعث قتل زنی است که در خانه او پناه گرفته بود. اما این زن جوان با همه فراست و دانشی که از آموختن علم پزشکی بهدست آورده، در نماهایی بسیار درشت و نزدیک، هفت قلم آرایش میکند تا همسر آیندهاش از راه برسد و این موضوع را با او در میان بگذارد! غروب سرخرنگ و هوای مسموم و جنگل آسفالت را پشت سر میگذارم و به خانه برمیگردم. یکی از نشریات سینمایی را ورق میزنم.
کارگردان یکی از همین فیلمها که ذکرشان رفت، در یادداشتی نوشته است: «چیزی که برای من و بسیاری از همکارانم مهم است، ارتقای کیفیت و قدرت تأثیرگذاری صنعت سینمای کشورم در جهان است و این اتفاق مهم زمانی محقق میشود که همه سینماگران در یک راستا و با یک هدف به همدیگر کمک کنند.» دیگر حرفی برای گفتن باقی نمانده. مجله و چشمهایم را میبندم. تمام.
نظر شما